تكامل مفهوم جامعه مدنى ! هانت – مترجم ی آبخون

از زمان انتشار دفترهاى زندان گرامشى، مفهوم”جامعه مدنى” در تئورى ماركسيستى رواج وسيعى يافته است. استفاده از اين مفهوم از تئورى ليبرال كلاسيك گرفته تا تئورى ماركسيستى غالباً با استناد به كاربرد آن در آثار ماركس‏ توجيه شده است. هر چند كه ماركسيستها، گرامشى‌ايست‌ها و تئوريسين‌ها به تغييرات بسيارى كه در درك ماركس‏ از اين مفهوم طى چهاردهه كار تئوريك، سياسى و اقتصادى‌اش‏ بوجود آمده بقدر كافى توجه نكرده‌اند. در واقع ماركس‏ از مفهوم جامعه مدنى در آثار دوران بلوغ يافته‌اش‏ بعنوان مفهوم پايه‌اى دست برداشت و با آن بعنوان روبناى ايدئولوژيك روابط مبادله كالائى و پوششى براى روابط بنيانى‌تر توليد استثمارى برخورد نمود. نقص‏ بزرگ ناديده گرفتنِ انتقاد ماركس‏ از جامعه مدنى را ميتوان در بسيارى از كارهاى تئوريك كنونى ماركسيستى مشاهده نمود.

I( سه مرحله اين مفهوم

ماركس‏ از مفهوم ليبرالى”جامعه مدنى” به يك باره رها نشد. مفهومى كه او از هگل اخذ كرده بود و هگل هم آنرا از تئوريسين‌هاى انگليسى و فرانسوى ليبراليسم وام گرفته بود)2(

تكامل اين مفهوم در تفكر ماركس‏ را ميتوان به سه مرحله تقسيم نمود.

1( مرحله مقدماتى: ماركس‏، قبل از آنكه در پاريس‏ در سال 1843 به مطالعات اقتصادى بپردازد در تحليل‌هايش‏ اين مفهوم را در برابر”دولت” مطرح كرد و محور اصلى تحليل‌هايش‏ در آثارى مثل انتقاد از تئورى دولت هگل و در باره مسئله يهود را تشكيل مى‌داد. گرچه ماركس‏ رابطه دولت_ جامعه مدنى را به شيوه تپيك فوئر باخى بيان كرده بود ولى درك او اساساً هگلى بود.

2(دورة گذار+ ماركس‏ به مطالعات اقتصادى پرداخته و تئوريزه كردن ماهيت “ايدئولوژيك”و فرنقيارى اين مفهوم را آغاز مى‌كند. ولى از آنجا كه هنوز درك وى از اساس‏”مادى” جامعه بسيار انتزاعى است نمى‌تواند محتوى اصلى اين مفهوم را تشريح كند. “جامعه مدنى” در اين زمان بمعنى “روابط اجتماعى” بطور عام بكار مى‌رود. مثلاً در، دست نوشته‌هاى فلسفى و اقتصادى، تزهائى در مورد فوئر باخ، ايدئولوژى آلمانى، فقر فلسفه

3) دورة تكامل: زمانى كه ماركس‏ در اواخر دهه 1850، اهميت تفكيك “نيروى كار” از “كار” را در مى‌يابد و مفهوم جامعه مدنى در آثار او بعنوان مفهوم پايه‌اى تئوريك و با روشن شدن كامل بُعد ايدئولوژيك آن محو مى‌شود، بطور مثال در گروندريسه، مقاله‌اى مهمى در نقد اقتصاد سياسى ، سرمايه ماركس‏ در مقدمه مقاله‌اى در نقد اقتصاد سياسى)1859( روند رسيدنش‏ از نقد ضرفاً صورى و بيشتر فوئرباخىِ رابطه دولت_ جامعه هگلى، كه در محدوده همين تمايز تعريف شده بود، به نقد علمى‌اى‌ كه همان جوهر و منبع اين تمايز را روشن ميكرد، جمعبندى كرده است. او با اشاره به اينكه چگونه نقد اوليه خود را از فلسفه حق هگل پشت سر گذاشته حالا مى‌نويسد:

“من با تحقيقاتم به اين نتيجه رسيدم كه رابط حقوقى و همينطور اَشكال سياسى را نميتوان بر اساس‏ باصطلاح تكامل عامل انديشه انسانى و يا توسط خودشان درك نمود، بلكه بر عكس‏ آنها از شرائط مادى زندگى ناشى مى‌شوند، كه هگل با دنباله‌روى از متفكران انگليسى و فرانسوى قرن هيجدهم كليت آنرا در اصطلاح “جامعه مدنى” جاى‌ ميدهد. در حاليكه تشريح همين جامعه مدنى مى‌بايد در اقتصاد سياسى جستجو شود.)4( نقل قول معرف”ماترياليسم تاريخى” در ادامه اين مطلب مى‌آيد كه بنظر من ميشود آنرا توضيح ماركس‏ در باره محدوديت‌هاى مدل اوليه‌اش‏ از جامعه در نظر گرفت. ماركس‏ در اين عبارت ميخواهد بگويد كه ديدگاه “ماترياليستى‌اش‏” از اين طرح اوليه كه در آن جامعه مدنى اساس‏ مادى تفكيك نشده دولت بود)هگل بدون روح مطلق( به طرح ديگر و كامل‌ترى كه در آن شيوه توليد مبناى”تشريحى” قرار ميگرفت كه با آن خود جامعه مدنى قابل فهم مى‌شد، تغيير كرد. ماركس‏ در مقدمه سال 1859 توضيح مى‌دهد كه زمينه فكراش‏ در اوائل دهه 1840 اين بود كه تشريح و ساخت پايه‌اى جامعه مدنى مى‌بايد در”اقتصاد سياس‏” جستجو شود، يعنى نوعى از همان كارى را كه ريكاردو، اسميت و ميل انجام داده بودند و اينكه او هنوز اقتصاد سياسى را مطالعه نكرده بود. از اينرو، او در تشريح جامعه به مدل”جامعه مدنى_دولت” برگرفته از هگل محدود بود. بيشتر اينكه مقدمه بوضوح روشن مى‌كند كه چه زمانى گسست بين مدل اول و مدل دوم انجام شده است. او ميگويد آنچه را كه در پاريس‏ شروع كرده بود در بروكسل ادامه ميدهد. باين معنى كه، ماركس‏ پس‏ از رسيدن به پاريس‏ در پايان اكتبر 1843 است كه تدوين مدل دوم را آغاز مى‌كند.”جامعه مدنى” از اين پس‏ در انديشه ماركس‏، از آنجا كه فكر او بيشتر معطوف به پايه بنيادى شكل‌بندى اجتماعى سرمايه‌دارى مى‌شود، نقش‏ تئوريك كمترى پيدا مى‌كند. اين كار، راه را براى انتقاد كامل از جامعه مدنى هموار مى‌سازد. انتقادى كه ماركس‏ هرگز فرصت آنرا بدست نمى‌آورد. جلد سوم سرمايه او درست در جائى كه ميخواهد به تحليل طبقات بپردازد قطع مى‌شود. ملاحظات در باره جامعه مدنى و دولت مى‌بايد بطور طبيعى در پى تشريحى از ساختار طبقاتى جامعه سرمايه‌دارى مى‌آمد.

II( مرحله اوليه

در انتقاد از نظريه هگلى دولت)1843*، تنها اختلاف واقعى ماركس‏ با فلسفه حق هگل، كه هنوز به مدل دولت_ جامعه مدنى جامعه محدود بود و عليرغم در”هسته عرفانى” آن، اينست كه دولت آنطور كه هگل تصور مى‌كند راه حل واقعى تضاد بين افراد انسانى بعنوان فرد اجتماعى در جامعه مدنى ويژه و بعنوان موجود اجتماعى)يا”موجود انسانى”( نيست. عناصر واسطه‌اى مثل بوروكراسى، صنف، طبقه و سلطنت كه توسط هگل در فلسفه حق مطرح شده‌ ابداً اين نقش‏ واسطه‌اى را ايفا نمى‌كنند. جامعه مدنى و تضادهايش‏، در حاليكه زندگى سياسى و دولت در گسست با زندگى”مدنى” در يك حاكميت ايده‌ال قرار گرفته، بعنوان خصوصيت حاكم جامعه باقى مى‌ماند. راه حل راديكال‌تر مطالبه”دمكراسى” است.)5(

ماركس‏ در درباره مسئله يهود)1843( ،بروى يك نكته در”بيانيه حقوق بشر و شهروندان” سال 1793، كه در رابطه با حقوق برابرى، آزادى و امنيت مالكيت سخن مى‌گويد، متمركز مى‌شود. ماركس‏ با لحن هگل ميگويد:

“آزادى ، به اين ترتيب عبارت از حق انجام هر كارى كه به ديگرى صدمه نزند….. حق انسان در رابطه با آزادى نه بر همبستگى انسان با انسان بلكه بر جدائى انسان از انسان بنيان گذاشته شده است….

بنابراين حق انسان در رابطه با مالكيت خصوصى عبارت است از حق لذت بردن يك نفر از مالكيتش‏ و مصرف آن به دلخواه شخصى، حق نفع شخصى بدون توجه به انسان ديگر و مستقل از جامعه. اساس‏ جامعه مدنى را، اين آزادى فردى و اِعمال آن، شكل ميدهد… حقوق انسانى ديگر هم وجود دارد: egalite)برابرى( و Suvete)امنيت(. Egalite كه در اينجا در مفهوم غير سياسى‌اش‏ بكار رفته، چيزى نيست جز آزادى برابرىِ توضيح داده شده در بالا. مثلاً هر انسانى بعنوان يك واحد بى‌نياز از ديگران مورد ملاحظه قرار مى‌گيرد.. امنيت عاليترين مفهوم اجتماعى جامعه مدنى است. مفهوم پليس‏، بيان اين حقيقت است كه كل جامعه تنها بخاطر تضمين مالكيت، حقوق و شخص‏ براى هر يك از اعضاى آن وجود دارد. هگل با اين مفهوم است كه جامعه مدنى را” قلمروى نياز و خَرِد مى‌نامد)6(

ماركس‏ به اينكه بيانيه مدعى پيشرو بودن، جامعه مدنى را اساس‏ خود قرار داده، اعتراض‏ مى‌كند. البته نه به اين دليل كه جامعه مدنى پايه‌اى‌ترين بنيان جامعه جديد موجود را تشكيل نمى‌دهد بلكه به اين دليل كه اين همان اساس‏ است كه غير انسانى است. ماركس‏ به محدوديتهاى تشريحى اين مفهوم از اساس‏ جامعه ايراد نميگيرد براى اينكه خودش‏ هم فكر ميكند كه اين همان اساس‏ و دقيقاً همان خطا در سندى است كه به مطالبات انقلابى فرا نمى‌رود:

اين بقدر كافى حيرت‌آور است كه مردمى كه تازه شروع به آزاد كردن خود، به از ميان برداشتن تمام موانع بين بخشهاى گوناگون خود، و به برقرارى جامعه سياسى‌ مى‌كند، موقرانه طالب حقوق انسان خودپرست جدا شده از همقطاران و از جامعه خود باشند…)7( ماركس‏ ميگويد بيانيه انقلابيون 1973 زندگى سياسى را بعنوان وسيله‌اى براى هدف جامعه مدنى مطرح مى‌كند، در حاليكه بايد براى آنها روشن باشد كه دولت در عمل همواره حقوق افراد را پايمال كرده است. و مى‌پرسد، چگونه ميتوان اين”ضعف ديد” را توضيح داد؟ نظر او اين است كه وزن غير واقعى زيادى به جامعه مدنى، بعنوان قلمرو آزادى و در مقايسه قرار دادن آن با سيستم فئودالى، داده شده است. سيستى كه با انقلابهاى بورژوائى مغلوب شده است. درگذشته. با كنار گذاشتن فرد از”دولت بعنوان يك كل” ،”ويژگى جامعه مدنى قديمى سياسى بودن مستقيم آن بود…”،”انقلاب سياسى” همه اين چيزها را تغيير داد، و”مسائل مهم دولتى را به مسائل مردم تبديل كرد”، و”از آنجا كه جايگاههاى اجتماعى،رسته‌ها، صنف‌ها و امتيازات، همه مظاهر جدائى مردم از جامعه بودند، ضرورتاً آنها را در هم شكست”. نتيجه اين بود كه “انقلاب سياسى بدين وسيله ويژگى سياسى جامعه مدنى را ملغى كرد”، و با جدا كردن جامعه مدنى بعنوان توده افراد آزاد با نفع شخصى از جامعه سياسى)دولت(، زندگى سياسى آنها در” حوزه جامعه، در نفع عام ملت، بطور ذهنى مستقل از عناصر خاص‏ زندگى مدنى”متمركز شد. اما اين جدائىِ زندگى”مادى”، غير سياس‏، خودخواهانه افراد انسانى از زندگى”آرمنى”، سياسى و با جهت‌گيرى اجتماعى‌شان رهائى واقعى نبود. دقيقاً به اين دليل كه اين رهائى بر انشقامّى در زندگى انسانى بنيان گذاشته شده بود. طبق نظر ماركس‏، اين همان چيزى است كه مذهب را هنوز براى بورژوازى انقلابى ضرورى مى‌سازد. بيشتر اينكه بورژوازى از”مالكيت آزاد نشد، او آزادى براى مالكيتش‏ را بدست آورد. او از خود پرستى سوداگرى آزاد نشد، او آزادى اشتغال در سوداگرى را بدست آورد.” انقلاب سياسى انقلابى انسانى نبود، اين انقلاب ناكامل بود:

انقلاب سياس‏، جامعه مدنى را به اجزاء متشكله آن تجزيه نمود، بدون آنكه اين اجزاء را انقلابى كند و يا مورد انتقاد قرار دهد. اين انقلاب ، جامعه مدنى، دنياى نيازها، كار، منافع خصوص‏، قانون مدنى را بعنوان پايه موجوديتش‏ و فرضيه‌اى كه نياز به اثبات بيشترى ندارد و بنابراين بعنوان پايه طبيعى‌اش‏ مينگرد. اين توضيح ممكن است بعنوان يك توضيح تاريخى پيشرفتى در مفهوم طبيعى جامعه مدنى باشد، اما هنوز كافى نيست. چرا كه تعريفى براى”انقلاب سياسى” ارائه نمى‌كند بلكه آنرا بعنوان نقطه عزيمت در نظر مى‌گيرد.ماركس‏ هنوز اين مسئله را كه چرا جامعه مدنى بايد”اساس‏” قرار بگيرد را مورد سئوال قرار نمى‌دهد و خودش‏ هم”دلايل بيشترى” نمى‌آورد و يا نمى‌تواند براى”مورد انتقاد قرار دادن” اجزاء جامعه مدنى راهى پيدا كند. راه حل او بسيار انتزاعى است، و بجاى بحث استدلالى در مورد”دمكراسى” و”رهائى انسان” كه در آن زندگى فردپرستانه و”نوع بشرى” انسانها دوباره وحدت مى‌يابند، ادعا نامه ساده‌اى ارائه مى‌كند. ماركس‏ هنوز اقتصاد سياسى را مطالعه نكرده چه برسد به اينكه بخواهد انتقادى در مورد آن ارائه بدهد. از اينرو عجيب نيست كه او نتواند در مورد غير سياسى كردن انسانها در جامعه مدنى تحليلى بدهد. او هنوز به روندى كه در آن توليد كننده و وسائل توليد از هم جدا مى‌شوند آگاه نيست، او هنوز از كشف قانون ارزش‏ فاصله زيادى دارد. او تمايزى بين زيربنا_روبنا با همه تعيين‌ كنندگى‌اش‏ قائل نيست، بلكه فقط تفسيرى راديكال از تمايز اساسى در درك بورژوائى)ليبرالى( جامعه ارائه مى‌كند.

III( مرحله گذار

ماركس‏ تا حدودى به درك وجه ايدئولوژيك “جامعه مدنى”، بعد از مطالعاتش‏ در سالهاى 1843_44 نزديك مى‌شود. و در واقع در همين دوه هم هست كه مفهوم”ايدئولوژى” نيز شكل روشنى بخود مى‌گيرد. از اينرو ماركس‏ و انگلس‏ در ايدئولوژى آلمانى)46_1845( مطرح مى‌كنند كه برترى تئوريسين‌هاى فرانسوى و انگليسى نسبت به تاريخ نگاران ايده‌اليست آلمانى در اين است كه “آنها اولين كسانى بودند كه با نوشتن تاريخ جامعه مدنى، تجارت و صنعت،” ولو اينكه،” در دام ايدئولوژى سياسى باقى ماندند”، اولين تلاشهاى تاريخ‌نويسى بر اساس‏ مادى را انجام دادند.)9( ماركس‏ در”فستيوال ملل در لندن” )1845( ميگويد” ما حوزه تئورى را به آلمانى‌ها، حوزه سياست را به فرانسوى‌ها و جامعه مدنى را به انگليسى‌ها نسبت نداده‌ايم”.)10( ماركس‏ و انگلس‏ در اينجا نويسندگانى مثل آدام فِرگسوسُن)Adam ferguson( را مِد نظر داشتن. آنها در ادامه توضيح مى‌دهند كه چه عناصرى مى‌بايد در يك تحليل ماترياليستى شايسته از تاريخ مورد توجه قرار گيرند: ضرورت توليد در جهت ارضاى نيازهاى انسان، كه شامل توليد نيازهاى جديد، بازتوليد نيازهاى اوليه بشرى است، همينطور اولين رابطه اجتماعى، خانواده، همينطور”شيوه معينى از توليد، يا مرحله صنعتى كه معمولاً با شيوه معينى از تعاونى، يا مرحله اجتماعى همراه است”. همينطور”صنعت و مبادله” يا “شكل دادو ستد.”)11( بعد ادامه نقل و قولى ميايد كه من آنرا بطور كال در اينجا خواهم آورد، چرا كه در بحث مربوط به”جامعه مدنى” از نظر ماركس‏ و انگلس‏ احتمالاً بيشترين استناد به اين نقل و قول شده است.

“در تمامى مراحل تاريخى شكل داد و ستد بوسيله نيروهاى توليدى موجود تعيين مى‌شود و به ترتيب اين جامعه مدنى است كه به اينها يقيّن مى‌بخشد. اساس‏ و مقدمات جامعه مدنى هم، آنطور كه از گفته‌هاى ما در بالا روشن است، در خانوادة ساده و مركب، كه قبيله ناميده مى‌شود، قرار دارد و تعرف دقيق‌تر اين جامعه در اظهارات ما در بالا ارائه شده است. ما حالا مى‌بينيم كه كانون و صحنه واقعى بازى تمام تاريخ، جامعه مدنى است و اينكه درك تاكنونى تاريخى كه روابط واقعى را ناديده انگاشته و خود را به حوادث تاريخى ظاهرى محدود مى كند تا چه درجه بى ارزش‏ است. جامعه مدنى كل دادستِد مادىِ افراد در مرحله معينى از تكامِل نيروهاى مولده را در بر مى‌گيرد، جامعه مدنى كل زندگى صنعتى و تجارى در مرحله معينى را در بر ميگيرد و تا حدى كه بر دولت و ملت تفوق ميگيرد. گرچه از يك طرف مى بايد خود را در روابط خارجى‌اش‏ بعنوان مليّت بيان كند و از جنبه داخلى مى بايد خود را بعنوان دولت سازمان دهد. اصطلاح “جامعه مدنى”]Burgaerliche Gesellschaft[ در قرن نوزدهم، زمانى كه روابط مالكيت ديگر خود را از قيد جوامع باستانى و قرون وسطائى رها كرده بودند، ظهور كرد. اين چنين جامعه مدنى‌اى تنها همراه با بورژوازى تكامل يافت، سازمان اجتماعى‌اى كه مستقيماً از توليد و تجارت سر برآورد، و در تمام دوره‌ها اساس‏ و دولت و باقى روبناى ذهنى را شكل داد. گر چه هميشه با همان نام مشخص‏ شده است.)12(

بهتر است جايگاهى را كه ايدئولوژى آلمانى در تكامل فكرى ماركس‏ داشته، همانطور كه او در ارزيابى بعدى‌اش‏ ارائه داده، در نظر گرفت. هدف اصلى آن”خود روشنگرى” در باره طبيعت “ايدئولوژيك “فلسفه آلمان بود. اين هدف تأمين شد و ماركس‏ ميگويد كه او انگلس‏ بسيار خوشحال بودندكه اين كار را بپايان بردند و كار انتقاد آنرا به دندان موش‏ سپردند.)13( دوگانگى اين اثر، كه منزلگاهى در نتيجه راه تكامل پايه‌هاى متدلوژى ماركس‏ است، تا حدودى در اين عبارت طولانى پيداست . جامعه مدنى تا مدتى بعنوان اساس‏ مادى هر جامعه‌اى و”منبع حقيقى در صحنه بازى همه تاريخ” )تاكيد من( مطرح ميشد، در عين حال تاكيد مى‌شد كه چنين جامعه مدنى‌اى ، يعنى جامعه‌اى كه محتوى آن كاملاً تكامل يافته و براى انطباق با شكل عموميت يافته جامعه بويژه بورژوائى است و دلالت بر آن داشت كه اين جامعه با عوامل ديگرى كه احتمالاً در ارتباط با”نيروهاى مولده” مطرح بود، تعيين مى‌شود. در يك برخورد كلى بنظر مى‌رسد كه ماركس‏ و انگلس‏ در اين زمان مدل سه وجهى)14( را در نظر دارند كه در آن “جامعه مدنى” همه روابط اجتماعى عملى را شامل ميشود و بطور تصّورى بين”نيروهاى مولده” و “دولت” و ساير روبناها قرار دارد. عليرغم برخورد انتزاعى موجود در ايدئولوژى آلمانى نسبت به”نيروهاى مولده” “شگل داد و ستد” و رابطه آنها، پيشرفت مهم و گامى به جلو در عبارت بالا وجود دارد. اين پيشرفت، مفهوم” جامعه مدنى اين چنين” است كه به جامعه مدنى‌اى اطلاق شده كه در شكل بلوغ يافته‌اش‏ بطور مشخص‏ عموميت يافته است. كه اين در برابر كاربرد مبهم و عام”جامعه مدنى” قرار دارد كه به شكل” داد وستد” در هر جامعه‌اى بدون توجه به تفاوتهاى تاريخى اساسى اطلاق مى‌شد. اين تمايز متدلوژيك بعدها براى ماركس‏ اهميت ويژه‌اى يافت و آنرا بشكل اصطلاح عام و بطور مثال در مقدمه)15( 1875، در رابطه با”كار اين چنينى” “محصول اين چنينى” بكار گرفت. اما ماركس‏ هنوز به انحرافى بودن كار برد عام جامعه مدنى، صرفنظر از تفاوتهاى خاص‏، تا آن درجه همه جوامع بطور بالقوه با جامعه بورژوائى يكسان ميشود، توجه ندارد. ماركس‏ هنوز بويژه بايد مفهوم روابط مباله كالائى سرمايه‌دارى را دريابد تا بتواند منطق تاريخى اين خطاى انحرافى تئوريك را تشخيص‏ بدهد. او پس‏ از مدتها قادر شد تا خطاى “آن اقتصاد دانانى را كه همه تفاوتهاى تاريخى را محو كرده و در همه پديده‌هاى اجتماعى تنها پديده بورژوائى را مى‌بينند”تشريح كند. من به مسئله نقش‏ انگلس‏ در ايدئولوژى آلمانى ، اما نه مفصل، اشاره خواهم داشت. انگلس‏ غالباً در مورد” جامعه مدنى ” و”پايه اقتصادى” اينطور صحبت كرده كه گويا آنها در معنا يكسان هستند، و در واقع “ماركسيست‌هاى عامى” هم همين برداشت را داشته‌اند. انگلس‏ در كتاب سال 1885 خودش‏” در باره تاريخ اتحاديه كمونيستها” نوشته است كه او و ماركس‏ اينرا دريافتند كه “عوامل اقتصادى””نيروى تعيين كننده تاريخى ” هستند كه اساس‏ مبارزه طبقات و هم چنين احزاب را شكل داده‌اند:

“ماركس‏ نه تنها به چنين نظر مشابهى رسيده بود بلكه آنرا در سالنامه آلمانى_ فرانسوى)1844( تا آن درجه تصميم داده بود كه بطور عام اين دولت نيست كه جامعه مدنى را تنظيم و مشروط مى‌كند بلكه اين جامعه مدنى است كه دولت را تنظيم و مشروط مى‌كند. و نتيجتاً اينكه سياست و تاريخ آن مى‌بايد با روابط اقتصادى و تكامل آن توضيح داده شوند و نه بر عكس‏”)17(

انگلس‏ هنوز در نوشته‌اى كه در اواخر 1886 تنظيم شده، يعنى در لورويك فوئر باخ و پايان فلسفه كلاسيك آلمان مى‌نويسد كه:

“…. دولت_ نظم سياسى_ عنصر زير دست و جامعه مدنى_قلمرو و روابط اقتصادى_ عنصر تعيين كننده‌است… ادامه دولت ، در كل با نيازهاى متغير جامعه مدنى، با تفوق اين يا آن طبقه و در تحليل نهائى با تكامل نيروهاى مولده و روابط مبادله تعيين مى‌شود”)18( بنظر مى‌رسد كه انگلس‏ تمايز روبنا_زيربناى دورة تكامل ماركس‏ را با تمايز جامعه مدنى_ دولت در باره اوليه ماركس‏ يكى‌گرفته است. ماركس‏ قبلاً در دورة گذار شروع به درد اين ايده كرده بود كه” پايه مادىً جامعه بسادگى به اين شيوه تغيير شود. ماركس‏ در”تزهائى در باره فوئر باخ” سال1845، مفهومى را كه در آن ” عمل تنها در شكل ظاهرى جهودواره‌اش‏ تعريف و تغيير شود” )19( را رد كرد. در عوض‏، شكاف بين اين جامعه مدنى جهودواره و دولت، مابين زندگى با نفع شخصى و زندگى اجتماعى آرمانى”.را تنها ميتوان با كشاكش‏ درونى و تضاد ذاتى اين پايه غير دينى توضيح داد.”)20(ماركس‏ مى‌گويد نقطه اوجى كه ماترياليسم معنوى به آن رسيد. معنويت افراد منفرد و جامعه مدنى است.”)21( ديدگاه ماترياليسم قديمى جامعه مدنى است، ديدگاه ماترياليسم جديد جامعه انسانى، يا انسانيّت اجتماعى است.”)22(

در واقع، ايدئولوژى آلمانى وعدة انتقادى از مفهوم “جامعه مدنى” را كه قبلاً در عبارتى از دست نوشته‌هاى فلسفى و اقتصادى در سال 1844 بطور ضمنى مطرح شده بود را به انجام نرساند.)23( ماركس‏ در آنجا نوشته بود: “جامعه، ازنظر اقتصاددان سياسى عبارت است از جامعه مدنى كه در آن هر فردى مجموعه‌اى از تقاضاهاست و فقط بخاطر شخص‏ ديگرى، همانطور كه ديگرى براى او و تا آن درجه كه هر كسى به وسيله‌اى براى ديگرى تبديل ميشود، وجود دارد. اقتصاددان سياسى همه چيز را )درست همانطور كه سياست در حقوق بشرش‏(به انسان، به عبارت ديگر به فردى كه او را از همه يقّين‌هايش‏ براى طبقه‌بندى بعنوان سرمايه‌دار يا كارگر خالى كرده، تقليل مى دهد.”)24( تاكيد مى‌كنم كه ماركس‏ در اينجا ميگويد كه جامعه بعنوان يك كل، كه براى اقتصاددان بورژوازى اينطور بنظر مى‌رسد، به”جامعه مدنى”، به مجموعه‌اى از افراد نامعين خلاصه شده است. طبيعت اساسى تقسيم بين سرمايه‌دار و كارگر از ديدگاه”جامعه مدنى” پوشيده مانده است و اگر هم تضادى بين اين دو بوجود بيايد،”از نظر اقتصاددان سياسى بايد آنرا حادثه‌اى تصادفى تلقى كرده و فقط با عوامل خارجى توضيح داد،”)25( ماركس‏ به انتقاد از درك آدام اسميت از تقسيم كار كه بر” مبادله، داد وستد و تمايل به معامله” خود‌پرستانه و طبيعى استوار شده تا جائى كه جامعه يك “جامعه تجارى” تصوير مى‌شود و خود توليد هم با تقسيم كار و مبادله توضيح داده مى‌شود، مى‌پردازد.)26(

ماركس‏ در اينجا كاملاً به اين درك كه توضيح ليبرالى از ساخت اجتماعى بر مقدمات”جامعه مدنى” واژگونه‌سازىِ ايدئولوژيك رونِد پايه‌اى است، نزديك مى‌شود او به اين ديد نزديك ميشود كه”جامعه مدنى” شكل ايدئولوژيكى است كه در آن تركيب از نظر تاريخى معين روابط توليدى،”همانند دوربين عكاسى واژگون بنظر مى‌رسد.”)27( در يادداشت سال 1844″ گزيدهائى از كتاب اركان اقتصاد سياسى جيمز ميل” درك انتقادى بيشترى از رابطه بين روابط مبادله كالائى و مفهوم جامعه مدنى در مقايسه آنچه هگل بدان رسيده بود، وجود دارد. ماركس‏، با انتقاد از اختلافات بورژوازى در مورد اينكه ثروت واقعى در فلز گرانبها و يا پول بعنوان يك كالا نهفته است، مطرح مى‌كند كه پول” روح” جامعه مدنى است . انسانها مى بايد،با در نظر گرفتن مالكيت خصوصى بعنوان پيش‏ شرط فعاليت اقتصادى، مالكيت)كالا(شان را به دليل اينكه آنها”حيوانات اجتماعى” هستند، مبادله كنند. رابطه مالكيت خصوصى با مالكيت خصوصى )كالا با كالا( در جامعه سرمايه‌دارى رابطه‌اى”انسانى” نبوده بلكه رابطه‌اى” انتزاعى” است كه ارزش‏ با آن تعيين مى‌شود. يعنى اينكه، ارزش‏ بيان انتزاعى رابطه مابين كالاهاست. در عين حال رابطه بين انسانها در عمل مبادله نيز انتزاعى است و خود اين رابطه به رابطه‌اى”پولى( بدل مى‌شود كه بعنوان قدرتى در پشت مبادله ظاهر مى‌شود، و فعاليت انسانى بيگانه مى‌شود. پول هم”ميانجى بيگانه” مبادله و هم”جوهر” مالكيت خصوصى است، و در مورد طلا:

“وجود فلزى پول فقط بيان رسمِى روح پول است كه در تمام شاخه‌هاى توليد و در همه فعاليتهاى جامعه]مدنى[ بورژوائى حضور دارد”.)28(

گرچه در نوشته‌هاى سال 1844ماركس‏ با مبادله كالائى برخورد شده ولى او هنوز آنرا بعنوان پايه تجربى و پديدارى”جامعه مدنى” معرفى نمى‌كند، چرا كه او هنوز مباله بر حسب توليد و اينكه چگونه مبادله بر توليد مسلط مى‌شود را توضيح نداده است.

IV( دوره تكامل

ماركس‏ تنها با گروندريسه)8_1857( و آثار بعد از آن است كه بطور قطعى توجه خود را از كالا و راز آميزگرى در حوزه مبادله به روابط مبادله‌اى بعنوان بيان روابط توليد متمركز مى‌كند. تئورى سرمايه‌دارى كه او در اين زمان آنرا مطرح مى‌كند، سطح پديدارى مبادله را با سطح اساسى توليد متمايز مى‌كند. روابط بين مردم بعنوان توليد كننده شامل اختصاص‏ بخشى از ارزش‏ ايجاد شده)تعقيب سود( براى توسعه و سائل توليد است، توسعه‌اى كه با رقابت ضرورى است. اين توسعه با فقدان هر گونه وسائل امرارمعاش‏ براى اكثريتى كه در نتيجه تنها ميتوانند سهمى از محصول را با مبادله توانائى كاركردن براى مزد بدست بياورند، امكان پذير شده است. هم‌چنين با اين توانائى انسانى درست شبيه هر كالاى ديگرى برخورد مى‌شود و مقياس‏ اندازه‌گيرى هم در مبادله‌اى كه بطور آزادانه منعقد شده مثل هر مبادله ديگرى )مثلاً پرداخت پول براى كفش‏( يكسان است. بنظر مى‌رسد كه هيچ از آِن خود كردنى در ميان نيست. طبق نظر ماركس‏ به اين ترتيب مبادله آزاد و برابر مابين افراد داراى مالكيت )نيروى كار حالا مالكيت نيست( از آنِ خود كردن اجبارى و نابرابرى را بين طبقات بوجود مى‌آورد.”جامعه مدنى” ساخته و پرداخته تفكر سياسى و اقتصادى مناسبات مبادله كالائى است و به اين ترتيب تصويرى از جامعه سرمايه‌دارى ارائه ميدهد كه فقط در ظاهر حقيقى است. در همان صفحات اوليه مقدمه سال 1857 بيان مى‌شود كه گرچه “توليد افراد در” جامعه نقطه حركت مناسبى است ولى اين در رابطه با وَهم آتميزه را بنيسون‌هاى قرن هيجدهم)مثل قراردادهاى اجتماعى روس‏( قابل درك نيست، كه در آن موضوعات بطور طبيعى مستقل و منفرد بوسيله قرارداد بهم مرتبط و مربوط مى‌شوند. ماركس‏ ادامه ميدهد كه”اين وَهم “جامعه مدنى” است. او با سيتا)Bastiat(، كارى)Carey( و پرودون را بخاطر احياى اين ايده در اقتصاد جديد مورد انتقاد قرار مى‌دهد. اين ممكن است مهم بنظر نيايد ولى من گمان ميكنم كه اين مهم است كه ماركس‏ در اين زمان در برابر”جامعه مدنى” علامت سئوال قرار مى‌دهد. اين ميتواند گذار از كاربرد بيشتر غيرانتقادى به كاربرد انتقادى را مشخص‏ كند كه در آن محدوده‌هايش‏ روشن شده است.)30(بايد بياد داشته باشيم كه اصطلاح “جامعه مدنى” در آلمانى جامعه بورژوائى)Burgerliche Gesellschaft( است و اين اصطلاح را ميشود برابر با” جامعه بورژوائى “ترجمه كرد، كه نكته‌اى است كه اغلب مترجمين آثار دوره تكامل ماركس‏ آنرا در نظر گرفته‌اند. اين نكته در ترجمه آثار دور تكامل ماركس‏ نكته حساسى است.)31( چرا كه “جامعه مدنى” اين فكر را، در انگليسى، در ما بوجود ميآورد كه آنرا در برابر”دولت” قرار بدهيم در حاليكه ماركس‏  موقعى كه اين اصطلاح آلمانى را در آثار دوره بعدى‌اش‏ بكار مى‌برد عموماً خصلت مسلط مبادله‌اى جامعه سرمايه‌دارى را در نظر داشت. ماركس‏ در اين زمان تمايز مابين توليد و مبادله، بين ارزش‏ مبادله روشن كرده و در صحبت از”جامعه بورژوائى” اين روشن است كه منظور جامعه‌اى مبتنى بر ارزش‏ مبادله است.)32( براى او اين مسئله هم روشن شده كه چطور تسلط روابط مبادله باعث ايجاد اين خطا در اقتصاددانان بورژوائى شده كه مبادله سرمايه‌دارانه را بعنوان پايه همه شكل‌بندى‌هاى اجتماعى در نظر بگيرند:

“قيمتها و هم‌چنين مبادله قديمى هستند، اما تنها در جامعه بورژوائى، جامعه رقابت آزاد است كه تعيين كنندگى فزاينده اولى بوسيله هزينه‌هاى توليد، همينطور تسلط فزاينده دومى بر تمامى روابط توليد بطور كامل توسعه يافته و هرچه تكميل‌تر به توسعه خود ادامه ميدهد. آنچه آدام اسميت،به شيوه‌اى واقعاً قرن هيجدهمى، در دوره ماقبل تاريخ قرار مى‌دهد، دوه‌اى كه بر تاريخ پيشى مى‌گيرد، بيشتر محصول تاريخ است”.)33(

در سرمايه،”جامعه مدنى” در مفهوم اوليه‌اش‏ كامالاً محو مى‌شود. ماركس‏ در سه جلد سرمايه )Burgerliche Gesellschaft( را بسيار كم بكار مى‌گيرد و فكر مى‌كنم تنها در يك مورد است كه در آن”جامعه مدنى” بطور مسلم با ترجمه”جامعه بورژوائى” آمده و آنهم جائى است كه ماركس‏ ميخواسته به نكته‌اى كه توسط هگل در دو بخش‏ از فلسفه حق در مورد “جامعه مدنى” آمده،اشاره كند.”34( آنچه در سرمايه وجود دارد آناتومى و فيزيولوژى جامعه مدنى است و به جامعه مدنى بعنوان شكل ايدئولوژيگ مؤثر روابطِ مبادله كالائىِ حاكم اهميتى داده نشده است. ماركس‏ آنرا مى‌بايد در روبنا قرار مى‌داد، كه احتمالاً، با نظر داشتن چند دهه بعد از آن، به آن رسيده‌است. بنابراين نميشود گفت كه ماركس‏ در هيچيك از آثارش‏ انتقادى از جامعه مدنى را، يا اينكه تمامى پايه‌هاى چنين انتقادى در سرمايه وجود دارد، بما ارائه كرده باشد. بعبارت ديگر، در سرمايه انتقاد كاملى از جامعه مدنى اما بطور ضمنى وجود دارد.

براى خلاصه كردن اينكه مفهوم”جامعه مدنى” چطور در تئورى تكامل يافته ماركس‏ مطرح شده؟ جامعه مدنى خصلت دوگانه دارد، براى اينكه در محتوى پديدارى‌اش‏ عبارت است از كليًت روابط گردش‏ و مبادله كالائى در شكل بندى اجتماعى سرمايه‌دارى، و در شكل ايدئولوژيك عبارت است از مفهومى از جامعه بعنوان توده افراد داراى حقوق ،آزاد، برابر، با نفع شخصى و داراى مالكيت. جامعه مدنى هم زيربنا و هم روبناست، ولى تنها بعدى از زيربنا، بعد بطور سطحى آزموده شده، محتوى پديدارى “جامعه مدنى” در عين حال شكل پديدارى روابط پايه‌اى توليد سرمايه‌دارى است كه در آن ارزش‏ اضافى كسب مى‌شود. محتوى “جامعه” از ديدگاه ايدئولوژيك و غير انتقادى”جامعه مدنى” و “دولت” بورژوائى تحليل مى‌شود، “جامعه مدنى” كل بخش‏ خصوصى “جامعه و “دولت” كل بخش‏ عمومى است.

V( جامعه مدنى در تئورى اخير ماركسيستى

در رابطه با ناديده گرفتن تكامل مفهوم جامعه مدنى در تئورى اخير ماركسيستى به آثار دو نئوماركسيستى كه اخيراً در ميان تئوريسين‌هاى اجتماعى با گرايش‏ چپ هيجان زيادى ايجاد كرده‌اند، بطور مختصر برخورد شده است: كمونيست ايتاليائى نتونيو گرامشى و بلشويك ليتوانيائى را_ب. پاشو كانيس‏ )E-B-ashukauis( كه هر دو آنها در سال 1937 مردند(همانطور كه من در جاى ديگرى به تفصيل نشان داده‌ام، در آثار گرامشى درك غير انتقادى از”جامعه مدنى” محورى است و همين او را به تناقضات و دوگانگى‌هاى بسيارى كشانده است.)35(فكر مى‌كنم كه بى انضافى نخواهد بود كه تئورى او را مجموعه آشفته بهم بافته‌اى از مفاهيم ليبرالى و ماركسيستى تفسير كنيم. حتى مفّسر تيزهوشى مثل نوربرتو بوبيو)Norberto Bobbio( هم قادر به روشن كردن بافته‌هاى گرامشى نشده و در عوض‏ در آن گرفتار آمده است. گام مهم در ارزيابى از سهم گرامشى در تئورى ماركسيستى درك انتقاد از جامعه مدنى است. بابيو با ناديده گرفتن اين مسئله به كشف گرامشى‌اى نايل مى‌آيد كه متدلوژى كلاسيك ماركسيستى را وارونه كرده و تقدم روبنا به زيربناى‌اقتصادى را پذيرفته است. طبق نظر بابيو در تئورى ماركس‏،”جامعه مدنى” با”زيربناى اقتصادى” يكى است و ادعا مى‌كند كه گرامشى با انتقال “جامعه “مدنى” به روبنا در تئورى ماركسيستى نوآورى راديكالى را بكار گرفته است. بوبيو مى‌گويد”جامعه مدنى از نظر ماركس‏ با ساختارى_ با معنى گسترش‏ خود تا آن سطح_ انطباق دارد،)36( بوبيو از” انطباق جامعه مدنى با عنصر ساختارى، كه در نظر ماركس‏ وجود دارد”)37( مفسرين زيادى هم بدون آنكه به ماركس‏ مراجعه كنند عموماً نظر بوبيو را پذيرفته‌اند. هم چنين موضع اميليو آگازى)Emilo Agazzi( به بوبيو، در خصوص‏ “واژگونه‌سازى” مفهوم ماركس‏ از جانب گرامشى، نزديك است. اما بنظر مى‌رسد كه آگازى “جامعه مدنى” را . با نظر گرفتن اينكه آن بعُدى ، بعُد”اجتماعى”، زيربنا است، بنحوى مبهم‌تر كرده است. او مى‌گويد” از نظر ماركس‏ حوزه روبنا كاملاً در حوزه زيربنا ريشه دارد: يعنى اينكه نهادها و ايدئولوژى آگاهانه در جامعه مدنى ريشه دارند، كه آنهم با ساخت اقتصادى مرتبط است”)38(اما آگازى چگونگى اين ارتباط را توضيح نمى‌دهد و اينكه”جامعه مدنى” ساخته و پرداخته ايدئولوژيك مناسبات مبادله كالائى دولت را در نظر نمى‌گيرد. البته عوضى گرفتن مدل دوة تكامل و مدل دورة اوليه ماركس‏ و مساوى گرفتن”جامعه مدنى” اوليه ماركس‏ با”زيربناى اقتصادى” دوره بعدى او، از بوبيو منشاء نمى‌گيرد. او بطور غير انتقادى همان كاربرد عمومى”جامعه مدنى” از جانب “ماركسيستها” را پذيرفته است، كه اينهم از خواندن آثار اوليه ماركس‏ و آثار انگلس‏ بدست آمده است. پاشو كانيس‏ هم دراين اشتباه سهيم است. خطاى او در عدم تمايز و مفصل‌بندى روابط توليد و روابط مبادله با خطاى او در درك جامعه مدنى مرتبط است. زمانى كه او اين ايده را كه ” روبناى تانونى حاصل يك روبناى سياسى است،”)39( يعنى قانون در محتوى و هم چنين شكل از دولت منشاء ميگيرد” را رد مى‌كند، براى اينكه از اين نظر خود يا نقل‌وقول از جمله ماركس‏ در مقدمه 1859 دفاع كند كه” روابط مالكيت”چيزى نيستند جز بيان قانونى” روابط توليدى موجود”)40(اما بعد او مى‌افزايد كه” روابط توليد و بيان قانونى آنها چيزى را شكل ميدهد كه ماركس‏ به تبعيت از هگل آنرا جامعه مدنى ميخواند. اما ماركس‏ در مقدمه روابط توليد را”جامعه مدنى” نمى‌نامد. چرا كه او در آن زمان كه جامعه مدنى را بعنوان مفهوم توضيحى بكار مى‌برد از” روابط توليد” دركى را كه در آثار دورة تكامل‌اش‏ ارائه كرده را نداشت. او در خود مقدمه ميگويد كه او قبلاً شرايط مادى زندگى “يعنى”جامعه مدنى” را بعنوان اساس‏ جامعه در نظر مى‌گرفت. “شرايط مادى زندگى” نسبت به”روابط توليد” مفهوم بسيار مبهم‌ترى است. پاشوكانيس‏ ماركس‏ دوره اوليه را با ماركس‏ دوره متأخر عوضى گرفته است. پاشو كانيس‏ براى دفاع بيشتر از اين نظر كه اشكال قانونى به وسيله روابط توليدى )حالا”جامعه مدنى”( تعيين مى‌شود و نه دولت، نقل‌وقولى طولانى از”خانواده مقدس‏” مياورد كه در سال 1844 نوشته شده) در سال 1845 چاپ شده( است. نقل وقول، با اين جمله كه پاشوكانيس‏ بر آن تاكيد دارد تمام مى‌شود كه ” امروز اين فقط خرافه پرستهاى سياسى هستند كه هنوز هم تصور مى‌كند كه جامعه مدنى بايد توسط دولت حفظ شود، در حاليكه در واقعيت برعكس‏ اين دولت است كه به وسيله زندگى مدنى حفظ مى‌شود.”)42( اما ماركس‏ در اين نوشته اوليه هنوز در فكر رد اين مفهوم هگلى است كه چگونه دولت اخلاق بوسيله مالكيت و سلطنت بر خصوصيت اتميزه جامعه مدنى فائق آمده است. او استدلال مى‌كند از آنجا كه دولت در واقعيت چيزى نيست جز توهم ايداليزه شده‌اى كه با تضاد و شكاف در جامعه مدنى بوجود آمده، نتوانست و نمى بايد هم ميتوانست چنين كارى را انجام بدهد. اين مفهوم از”جامعه مدنى”، اگر اصلاً بتوان آنرا مفهومى از زير بنا يا ساختار اقتصادى تلقى كرد، براى انتقاد كاملى از قانون ليبرالى بسيار انتزاعى و كلى است.و پاشو كانيس‏ با اين فكر كه گويا ماركس‏ بطور تئوريك از موضع خانواده مقدس‏ فراتر نرفته كاملاً در خطاست. اميدوارم نشان داده باشم كه آنها كه خواهان تكامل خلاق تئورى ماركسيستى هستند بايد بين نقشى كه”جامعه مدن” بعنوان “پايه‌مادى” جامعه در آثار اوليه ماركس‏ داشته با نقشى “جامعه مدنى” بعنوان ساخته و پرداخته ايدئولوژيك سطح پديدارى مناسبات مبادله كالائى در آثار دوره تكامل ماركس‏ داشته، تمايز قائل شوند. اشتباه گرفتن اين دو نقش‏ باعث شده كه برخى از تئوريسين‌هاى ماركسيستى قرن بيستم نسبت به تئوريسين‌هائى كه ادعاى ادامه كار آنها را داشته‌اند، گامى به عقب بردارند.

پانويس‏ها

1( نسخه اوليه اين مقاله با عنوان”آناتومى جامعه مدنى” در هفدهمين كنگره جهانى فلسفه در سال 1983 در مونترال ارائه شده است. من از انتقادات Mc Bride . WllamL.Chris Arthur-Wikamson ColWyn و شركت كنندگان در كنگره سپاسگزارم.