قهر و توافق ! پري اندرسن برگردان: رامون

 با آغاز دوبارة شمارش معکوس برای جنگ در خاورميانه، با درجة بالايی از مقدس‌نمايی و داد و قال در جهان آتلانتيک همراه است، در پشت شرايط کنونی جهان نه شعارپراکنی که همه جا را فراگرفته ــ چه جنگ‌طلبانه از سوی دست اندرکاران و چه در ظاهر مخالف ــ پارامترهايی نهفته‌اند كه نيازدارند به آنها توجه كنيم. اين شرايط سه پرسش اساسی را برای ارزيابی به پيش مي‌کشند. تا چه اندازه مواضع امروز دولت جمهوری‌خواه در واشنگتن نشانة گسست با سياست‌های گذشتة ايالات متحده هستند؟ ابعاد اين گسست كدام است و چرا پيش آمده است؟ برآيندهای چنين تغييری چه مي‌توانند باشند؟ برای پاسخ به اين سئوالات به نظر می‌آيد که نياز داريم چشم‌انداز درازمدت‌تری ارائه كنيم تا صرف پاسخ بهگره‌گاه کنوني. موضوع نقش ايالات متحده در جهان به موضع‌گيری‌های هرچه متفاوت‌تر در ميان طيف جاافتادة سياسی انجاميده، و در اينجا تنها مي‌توان به چند تن پرداخت که مباحث پيچيده‌ای مطرح كرده‌اند. اما چند تير از ترکش تئوری کلاسيک سوسياليستی به از هيچ است.

I

طراحان سياسی امروز آمريکا، وارثان سنتِ دنباله‌داری از محاسبات جهانی توسط حکومت ايالات متحده هستند که به سال‌های آخر جنگ دوم جهانی برمي‌گردند. بين سال‌های 1943 تا 1945، دولت روزولت روی شکل سيستم قدرت آمريکايی کار مي‌کرد که بتواند بر آلمان و ژاپن پيروز گردد ــ آنهم در حالي‌که تلفات روسيه و بدهی‌های بريتانيا فزونی مي‌گرفتند. از همان اوان، واشنگتن دو هدف استراتژيک و بهم گره خورده را دنبال مي‌کرد. از سويی ايالات متحده گام در راه تامين امنيت جهان برای سرمايه‌داری گذاشت. اين بمعنای اولويت دادن به امر محدود کردن اتحاد شوروی و جلوگيری از صدور انقلاب ورای مرزهای آن بود ــ و هرجا مانند اروپای شرقي امكان‌پذير نبود بر سر غنايم جنگ دخالت مستقيم داشت. با آغاز جنگ سرد، هدف درازمدت مبارزه عليه کمونيسم، ديگربار ــ بمانند آغاز دخالت دولت ويلسون در 1919 ــ نه صرفاً سدکردن، بلکه محو دشمن (شوروي) از نقشه بود. از سوی ديگر، واشنگتن مصمم بود که برتری بلامنازع آمريکا را در جهان سرمايه‌داری تضمين کند. پيش از هر چيز، اين به معنای تقليل نقش بريتانيا به وابستة اقتصادی خود بود؛ پروسه‌ای که با برنامة اجارة زمين آغاز شده بود. و هم‌چنين برقراری حکومت‌های نظامی دست نشانده در آلمان غربی و ژاپن. وقتی که اين چهارچوب جاافتاد، رشد سريع اقتصادی سرمايه‌داری آمريکا در زمان جنگ، به کشورهای متحد و هم‌چنين شکست‌خورده‌ها، با موفقيت، گسترش داده شد، امری که به ‌سود تمام کشورهای سازمان همکاری و توسعهً اقتصادی (او.اي.سي.دي) بود.

 درطی سال‌های جنگ سرد، ميان دو هدف بنيادين سياست‌های ايالات متحده تنش چندانی وجود نداشت. خطر کمونيسم برای طبقهً سرمايه‌دار در همه جا ــ که با انقلاب چين در آسيا نيز افزايش يافته بود ــ بدين معنی بود که همه مي‌خواستند از حمايت، کمک، و سرپرستی واشنگتن برخوردار باشند. فرانسه در دورهً کوتاه مدت دوگل تنها استثنا بود، چرا که از جهت فرهنگی (به نسبت بريتانيا) از آمريکا دورتر و از جهت نظامی (به نسبت آلمان و ژاپن) خودمختاری بيشتری داشت. اين استثنای موقت به کنار، منطقهً سرمايه‌داری پيشرفته، بدون دردسر عمده‌اي، در درون يک امپراطوری غيررسمی آمريکايی به هم پيوند خورد. وقايع برجستهً اين امپراطوری قرارداد برتون وودز، برنامه‌های مارشال و داج، ناتو، موافقت‌نامهً امنيتی ميان ايالات متحده و ژاپن بودند. با گذشت زمان، سرمايه‌داری آلمان و ژاپن تا آن اندازه بهبود يافتند که به رقيبان اقتصادی جدی برای ايالات متحده بدل گشتند، در حالي‌که، سيستم برتون وودز زير فشار جنگ ويتنام در اوايل دههً هفتاد از ميان رفت. اما اينها بر پيوستگی سياسی و ايدئولوژيک جهان آزاد خدشه‌ای وارد نساخت. بلوک شوروی ــ  که هميشه ضعيف‌تر، کوچک‌تر، و تهيدست‌تر بود ــ کاهش در رشد اقتصادی و مسابقهً تسليحاتی فزاينده را برای بيست سال ديگر تاب آورد، اما در نهايت در دههً نود فروپاشيد. 

از ميان رفتن اتحاد شوروی نشان پيروزی آمريکا در جنگ سرد بود. اما همزمان، گرهی که اهداف اصلی استراتژيک جهانی آمريکا را بهم وصل مي‌کرد، شل شد. منطق گذشته ديگر نمي‌توانست دو هدف بالا را در يک سيستم هژمونيک واحد پيوند دهد1. به‌محض اين‌که خطر شوروی از صحنه رفت، سلطهً آمريکا ديگر نياز خودکار (اتوماتيک) برای تاًمين امنيت نظام موجود نبود و توجيه بيشتری لازم داشت. ورطهً رقابت ميان سرمايه‌داران ــ که بطور بالقوه ديگر محدود به موًسسات اقتصادی نبود بلکه مي‌توانست شامل حکومت‌ها نيز باشد ــ دوباره مطرح گرديد، هم‌چنان‌که، دستکم در ذهن خود، حکومت‌های آسيای شرقی و اروپا مي‌توانستند به حدی از استقلال بيانديشند که در زمان خطر توتاليتاريسم تصورش را هم نمي‌کردند. اما اين دگرگونی جنبهً ديگری نيز داشت. اگر رضايت عمومی در ساختار سلطهً آمريکايی چهارچوب نگاهدارندهً بيرونی خود را از دست داده بود، برتری اجباری اين ساختار به‌طور ناگهانی و در ابعادی عظيم تقويت شد. چراکه با حذف اتحاد شوروي، ديگر هيچ تعادل قوايي در روی زمين وجود نداشت که توان مقابله با قدرت نظامی عظيم آمريکا را داشته باشد. روزهايی که مي‌شد آنرا در ويتنام کيش و مات کرد، يا به‌طور غيرمستقيم در جنوب آفريقا شکست داد، پايان يافته بودند. اين تغييرات بهم وابسته در نهايت مي‌بايست که نقشی متفاوت برای ايالات متحده در جهان بوجود آورد. فرمول شيميايی قدرت در محلول آن بود.

II

اما، در عمل، تاًثير اين جابه‌جايی ساختاري، در توازن ميان زور و رضايت، در درون هژمونی آمريکايی برای يکدهه پنهان باقی ماند. درگيری که دههً 1990 را تعريف کرد پرده‌ای ساتر بر اين جابه‌جايی بود. اشغال کويت توسط عراق تهديدی برای بهای نفت مورد نياز تمامی کشورهای پيشرفتهً سرمايه‌داری بود، و البته تهديدی برای ثبات رژيم‌های همسايهً عراق. اين امر باعث شد ايالات متحده، بهدف بازگرداندن سلسلهً صباح به تخت شاهي، يک اتحاد وسيع از کشورهای گروه هفت (جي. هفت) و متحدان عربی خود تشکيل دهد. اما آنچه که مهمتر از طيف نيروهای کمکی و زيرمجموعه‌ای برای عمليات توفان صحرا است، توانايی ايالات متحده در بدست‌آوری پوشش سازمان ملل برای عمليات خود بود. با خروج اتحاد شوروی از صحنه، ازين پس مي‌شد از شورای امنيت سازمان ملل، به‌عنوان پردهً ساتر ايدئولوژيک سياری برای ابتکارات يگانه ابرقدرت استفاده کرد؛ و اين امر با اعتماد به نفس روزافزونی انجام مي‌گرفت. از هر منظري، به‌نظر می‌آمد که توان آمريکا در کسب رضايت برای ديپلماسی‌اش در نقطهً اوج خود باشد.

اما اين درجهً گسترده از رضايت، حاصل شرايط ويژه‌ای بود. نخبگان جوامع روسيه و ــ حتی زودتر ــ چين، به يقين تحت تاًثير مغناطيسم موفقيت مادی و فرهنگی آمريکايي، به‌عنوان مدلی برای تقليد، قرار گرفته بودند. از اين زاويه، درونی شدن (قبول) بخشی از ارزش‌ها و مشخصه‌های حکومت برتر توسط قدرت‌های دست دوم، که گرامشی آن را يکی از ويژگي‌های اساسی برای هر نوع هژمونی بين‌المللی مي‌دانست، آغاز به شکل‌گيری کرده بود. اما شاخص‌های عينی اين رژيم‌ها هنوز به آن اندازه از الگوی ايالات متحده فاصله داشتند که نمي‌توانستند تمايلات ذهنی آنان را به شکلی قابل اعتماد از همسويی کامل در تصميم‌گيری‌های شورای امنيت سازمان ملل بدل کنند. برای تاًمين چنين همسويي، سومين اهرمی که گرامشی بدان اشاره کرد ــ مابين زور و رضايت، اما نزديکتر به دومی ــ لازم بود: فساد2. شيوهً معمول برای کنترل آراء در جلسات عمومی سازمان، به بالا و ميان دارندگان حق وتو نيز گسترش يافت. در روسيهً پس از کمونيسم، انگيزه‌های اقتصادي، برای همراهی با ايالات متحده، به وام‌های صندوق جهانی پول و کمک‌های پنهانی و سازماندهی مبارزهً انتخاباتی يلتسين اضافه شد. در چين، اهرم فساد بروی دستکاری در موقعيت محبوبترين طرف اقتصادی و قرارهای بازرگانی متمرکز گرديد3. اما رضايتی که خريده مي‌شود هيچگاه مانند رضايتی که به دلبخواه داده مي‌شود نيست؛ اما در عمل، (اين رضايت) کافی بود که سازمان ملل را به چيزی مانند روزهای خوب شروع جنگ کره بازگرداند، وقتی که سازمان ملل به‌طور خودکار خواست آمريکا را به پيش مي‌برد. دردسر کوچک دبيراولی که گهگاه از زير انگشت آمريکا در ميرفت با برکناری‌اش حل شد و جانشين مورد نظر کاخ سفيد جايزهً خود را ــ برای لاپوشانی کشتار رواندا در حالي‌که ايالات متحده برای دخالت در بالکان فشار می‌آورد ــ به‌شکل دبيراولی سازمان ملل دريافت کرد4. با پايان دههً نود، سازمان ملل کمابيش به همان اندازه به بازوی وزارت خارجهً آمريکا بدل گشته بود که صندوق جهانی پول بازوی وزارت دارايی آمريکا بود.

در چنين شرايطي، برنامه‌ريزان سياسی آمريکا مي‌توانستند، با جهان پس از جنگ سرد به‌گونه‌ای بيسابقه با دست باز و بدون محدوديت روبرو شوند. اولويت اول اين بود که مطمئن شوند که روسيه، از جهت اقتصادی و سياسي، در نظم جهانی سرمايه تنيده شود ــ اين امر نيز با برقراری يک اقتصاد خصوصی و يک اليگارشی اقتصادی که کليد سيستم انتخاباتی دمکراتيک را بدست داشت صورت گرفت. اين مرکز ثقل عمدهً سياست خارجی دولت کلينتون بود. دومين مسئلهً مورد توجه، امن‌سازی دو ناحيهً تحت نفوذ شوروی بود؛ يعنی اروپای شرقی و خاورميانه. در اروپای شرقي، واشنگتن به گسترش ناتو به مرزهای سنتی روسيه ــ خيلی قبل از آنکه اتحاديهً اروپا بسوی شرق بسط يابد ــ و از ميان بردن يوگسلاوی دست زد. در خاورميانه، جنگ برای کويت شانس بادآورده‌ای بود که به آمريکا اين اجازه را داد که پايگاه‌های نظامی پيشرفته‌ای را در عربستان و خليج فارس برقرار سازد، يک منطقهً تحت‌الحمايه در کردستان عراق بوجود آورد، و جنبش ملی فلسطينی‌ها را درگير يک بازی اتلاف وقت با اسرائيلی‌ها سازد. همهً اينها تا اندازه‌ای کارهای اضطراری بودند ناشی از دوران پس از پيروزی در خود جنگ سرد.

III

 از زاويهً ايدئولوژيکي، خطوط کلی سيستم پس از جنگ سرد به‌آهستگی نمودار گشتند. اما جنگ‌های خليج فارس و بالکان به تبلور يک نظريهً (دکترين) تمام عيار کمک کردند که بازارهای آزاد ــ کشتی نوح نئوليبراليسم از زمان تاچر و ريگان ــ با انتخابات آزاد ــ مضمون دائم آزادی در اروپای مرکزی و شرقی ــ  و حقوق بشر ــ درفش نبرد در کردستان و بالکان ــ را با يکديگر پيوند ميداد. دوتای اول، در درجات مختلف هميشه جزو زرادخانهً جنگ سرد بودند. اما اکنون با اعتماد بيشتری مورد تاًکيد قرار مي‌گرفتند: تغييری که نشانهً عمدهً آن اعادهً حيثيت مشهود برای واژهً “سرمايه داري” بود، که در اوج جنگ سرد در سايه قرار داشت؛ زماني‌که استعاره‌ها ارجحيت داشتند. اما سومين پايهً اين دکترين اختراع اصلی اين دوره بود و بيشترين تاًثير را در تغيير چشم انداز استراتژيک داشت. چرا اين‌که حقوق بشر ديلمی بر لای در حق حاکميت ملی بود.

البته، اصول سنتی خودمختاری ملتها در امور داخلي‌شان بطور مرتب از سوی طرفين جنگ سرد به زير پا گذاشته مي‌شد. اما، همان‌طور که در رسم ديپلماتيک حک شده بود ــ و نه فقط در خود منشور سازمان ملل ــ اين اصول برآمده از توازن قوا در دوره‌ای از استعمارزدايی بودند که به تولد مجموعه‌ای از دولت‌های اغلب کوچک و تقريباً هميشه ضعيف در جهان سوم انجاميده بود5. از جهت حقوقي، نظريهً حق حاکميت ملی مبتنی بر پيش‌فرض مفهوم برابری ميان ملتها بود و تا اندازه‌ای آنان را از زورگويی‌های دو ابرقدرت محفوظ نگاه مي‌داشت، و البته رقابت ميان ايندو موجب مي‌شد که هيچ‌کدام از طرفين، از ترس امتياز دادن به طرف مقابل، نتوانند حق حاکميت ملی را بی پروا زير پا گذارند. اما با پايان جنگ سرد، و ناپديد شدن وزنهً مقابل اردوی سرمايه، دليلی برای تمکين بيش از اندازه به مفاهيمی ــ که زاده شده از توازن قوای دورانی سپری شده بودند ــ وجود نداشت. نظم نوين جهاني، که اول بار ظفرمندانه، اما هنوز در چهارچوب‌های سنتي، توسط جورج بوش (پدر) اعلام گرديد، در دورهً کلينتون به پيگيری مشروع عدالت جهان‌شمول و حقوق بشر توسط جامعهً بين‌المللی بدل شد ــ هرجا که اين ارزش‌ها در خطر باشند، ورای هر مرزي، بخاطر حفظ صلح دموکراتيک. 

از نيمهً دههً نود به بعد، محيطی که دولت دموکراتها در آن کار مي‌کرد به‌طوری غيرعادی مساعد بود. در خانه بر موج رشد سريع اقتصادي، تغذيه شده توسط بازار بورس، سوار بود؛ در خارج با يک سری حکومت‌های اروپايی روبرو بود که گويی برای برنامهً ايدئولوژيک خانگی‌اش ساخته شده بودند. نوع “راه سوم” نئوليبراليسم هم‌خوانی زيادی با کيش “جامعهً بين‌المللي” داشت و در پرستش ارزش‌های جهان‌شمول انسانی با آن شريک بود. البته، در عمل، هرگاه اولويت‌های آمريکايی با نقطه نظرات و اهداف متحدين در تضاد در مي‌آمد، اولی بر دومی ارجحيت مي‌يافت. واقعيت‌های سياسی حاضر در پشت شعارهای عملکرد مشترک (چندجانبه) بارها و بارها خود را در اين سال‌ها نمايان ساختند. ايالات متحده در 1992 زيرآب قرارداد ليسبون را زد و ترجيح داد که توافق مورد علاقهً خودش را در بوسنی ديکته کند بجای اينکه پيشنهادات اتحاديهً اروپا را بپذيرد؛ حتی اگر اين بمعنای پاکسازی قومی بيشتر بود؛ آلتيماتوم رمبويه را تحميل کرد که به جنگ تمام عيار بر سر کوسوو انجاميد؛ ناتو را به مرزهای روسيهً سفيد و اوکرائين رساند؛ و به اشغال دوبارهً چچن توسط روسيه رضايت داد ــ پس از کشتاری که در مقايسه با آن سرنوشت سارايوو مانند پيک نيک بود، کلينتون “آزادی گروزني” را ستود.

هرکدام از اينها که در حياط خلوت اروپايی‌ها صورت مي‌گرفت، احساسات آنان را يا ناديده گرفت و يا دور زد؛ اما هميشه نه خيلی آشکار و نه با زمختی بيش از حد. در حقيقت نيز، با پايان گرفتن دور دوم رياست جمهوری کلينتون، زمامداران اروپايی به شدت و حدت بيشتری از واشنگتن بر رابطهً ميان بازارهای آزاد و انتخابات آزاد و نياز به محدود کردن حق حاکميت ملی بخاطر حقوق بشر تاًکيد مي‌کردند. سياست‌مداران و روشنفکران مي‌توانستند هرچه ميلشان بود از اين معجون برگزينند. در يک سخنرانی در شيکاگو، بلر در اشتياق برای نظامي‌گری انسان‌دوستانه از کلينتون پيشی گرفت. در همين حال درآلمان انديشمندی مانند هابرماس هويت اروپايی را همان وفاداری بي‌غرضانه به ايدهً حقوق بشر تعريف کرد، و در بمباران يوگسلاوي، اروپا را از آمريکا و بريتانيا تنها بخاطر اهداف صرفاً ابزاری ايندو متفاوت دانست.

با پايان يافتن دههً نود، برنامه‌ريزان استراتژيک در واشنگتن مي‌توانستند از کارنامهً دههً نود خود خشنود باشند. اتحاد جماهير شوروی از صحنه به بيرون انداخته شده بود، اروپا و ژاپن تحت کنترل بودند، چين هرچه بيشتر در پيوندهای تنگاتنگ بازرگانی گره مي‌خورد، سازمان ملل به سطح ادارهً صدور جوازنامه تقليل داده شده بود. و همهً اينها همگام با ملايم‌ترين ايدئولوژی‌ها صورت پذيرفته بودند، که يک کلام در ميان از تفاهم بين‌المللی و حسن نيت دموکراتيک مي‌گفت. صلح، عدالت، و آزادی درحال گسترش به تمام جهان بود.

IV

دو سال بعد، صحنه بسيار متفاوت است. اما چرا؟ پيش از همه، دولت تازه وارد بوش بي‌حوصلگی معينی دربارهً اين افسانه که “جامعهً بين‌المللي” اتحادی دموکراتيک از برابرهاست از خود نشان مي‌داد، و ظاهرسازی‌هايی را که با اين افسانه همراه بود را ناديده مي‌گرفت، و افکار عمومی اروپا را  ــ که در سوگ از دست رفتن کلينتون بودند ــ آزرده خاطر ساخت. اما تغيير در منش به‌معنای تغيير در اهداف بنيادين استراتژی جهانی امريکا نبود؛ استراتژی که برای نيم قرن کاملاً ثابت باقی مانده است. اما دو واقعه چگونگی پيگيری اين اهداف را بطرز محسوسی عوض کردند. 

اولين، آشکارا، شوکهً يازده سپتامبر بود. مهاجمينی که بهيچ‌وجه قادر به تهديد جدی قدرت آمريکايی نبودند، به ساختمان‌های نمادين (سمبليک) و مردم بيگناه حمله کردند؛ در نمايشی بمنظور ايجاد وحشت و اضطراب در ميان مردمی که تجربهً حملهً خارجی نداشتند و در يکروز به آن اندازه آمريکايی کشتند که آمريکايی‌ها يکديگر را در يک فصل مي‌کشند. بيکباره، انتقامی نمايشي، در ابعادی بزرگتر از کشتار يازده سپتامبر، به يکی از وظايف اوليهً حزب حاکم درآمد. در اين‌مورد، دولت جديد، که با اختلاف راًی کم و انتخاباتی مسئله‌دار برگزيده شده بود، پيشاپيش اعلام داشته بود که مي‌خواهد سيمای ملی قاطع‌تری را در جهان نشان بدهد و يک سری از روبناها و ظاهرسازی‌های ديپلماتيک را که دولت قبلی به‌طور صوری قبول کرده بود را به کنار زند ــ روم، کيوتو، و غيره. يازده سپتامبر به دولت جديد امکان غيرمنتظره‌ای داد تا استراتژی جهانی آمريکا را در قالبی قاطع‌تر از آنچه که بدون يازده سپتامبر مي‌توانست پيش برد. بطور خودبه‌خود، افکار عمومی داخلی حالا برای مبارزه‌ای در ابعادی مشابه جنگ سرد گالوانيزه شدند.

بدين وسيله يکی از محدوديت‌های کليدی از سر راه برداشته شد. در شرايط پسامدرن، هژمونی سرمايه نيازمند هيچ‌گونه بسيج توده‌ای نيست. بلکه خواستار خلاف آن ــ بي‌علاقگی سياسي، و کنارکشی هرگونه تمرکز روانی از زندگی اجتماعي. راًی ندادن، همان‌طور که وزير اقتصاد بريتانيا، پس از انتخابات قبلی آن‌کشور، بدان اشاره کرد، نشان از رضايت شهروندان است. هيچ‌کجا اين پند به اندازهً ايالات متحده مقبوليت ندارد، جايی که رييس جمهور معمولاً با يک چهارم راًی بزرگ‌سالان کشور برگزيده مي‌شود. اما ــ و اين تمايزی مهم است ــ اعمال اصل تقدم و برتری آمريکا نيازمند فعال‌سازی عواطف توده‌ها ورای رضايت صرف از وضع وجود است. و اين هميشه و بطور دائم در دسترس نيست. جنگ با خليج فارس تنها با چند راًی در کنگره تاًييد شد؛ بدليل نگرانی از واکنش منفی راًی‌دهندگان، دخالت در بوسنی برای مدت‌ها به تعويق انداخته شد؛ حتی لشگرکشی به هاييتی مي‌بايست کوتاه‌مدت باشد. در اين باب همواره محدوديت‌های سفت و سختی برای پنتاگون و کاخ سفيد وجود داشته ــ نگرانی عمومی از تلفات، ناآگاهی گسترده از جهان ورای مرزهای آمريکا، بي‌تفاوتی ريشه‌دار نسبت به درگيری‌های خارجي. در اصل، اينجا همواره يک شکاف ساختاری ميان حوزهً عمليات سياسی نظامی که امپراطوری آمريکا برای حفظ برتری خود نياز به انجام‌شان دارد، و درجهً توجه و تعهد راًی دهندگان آمريکايی وجود داشته. برای پر کردن اين شکاف وجود نوعی تهديد تقريباً همواره ضروری بوده. از اين زاويه، مهاجمين يازده سپتامبر ــ بسيار شبيه پرل هاربر ــ آنچه که پرزيدنت بهرحال برای تغيير وضع موجود برای آمريکا در صحنهً بين‌المللی بدنبالش بود را به او دادند؛ فرصتی برای چرخشی سريعتر و بلندپروازانه‌تر از آنی که بدون يازده سپتامبر امکان پذير مي‌بود. اطرافيان بوش اين را بلافاصله دريافتند. مشاور امنيت ملي، رايس، آن لحظه را با هنگامهً نطفه بستن جنگ سرد مقايسه کرد ــ معادلی سياسی برای يک تولد6.

دومين واقعه، که اهميتی کمتر نداشت، از نيمه دههً نود در حال متبلور شدن بود. جنگ بالکان، که برای نمايش سرکردگی آمريکا در اروپا ارزشمند بود، و شوری که در زمينهً براندازی ميلوسويچ بوجود آمده بود، دستاوردی نمادين بود که بااين‌حال تبعات مادی بهمراه داشت. برای اولين بار، در شرايطی نزديک به ايده‌آل، آنچه که کارشناسان برای مدت‌ها از آن بعنوان “انقلاب در امور نظامي” نام مي‌بردند، به مرحلهً آزمون درآمد. معنی اين انقلاب، تغييری بنيادين در ماهيت جنگ بخاطر کاربرد پايه‌ای پيشرفت‌های الکترونيکی در سيستم‌های اطلاعاتی نظامی و ابزار جنگی بود. نبرد ناتو عليه يوگسلاوی اولين آزمايش بود که برغم ايرادهای فنی و ناکامی‌های متعدد، توان تخريبی يکطرفه اين نوع آوری را به نمايش گذاشت؛ و با وجود همهً کمبودها نتايج به اندازهً کافی چشمگير بودند و جهش کوانتومی در دقت و تاًثير قدرت آتش آمريکا را نشان دادند. زماني‌که برنامه‌ها برای انتقام‌جويی از القاعده در حال آماده‌سازی بودند، اين “انقلاب در امور نظامي” جلوتر هم رفته بود. حملهً رعدآسا به افغانستان، با به‌کارگيری زرادخانهً کاملی از ماهواره‌ها، موشک‌های هشيار، آخرين مدل هواپيماهای بمب افکن، نيروهای ويژه و غيره نشان داد که تا چه اندازه فاصله ميان فن‌آوری نظامی آمريکا و تمامی ديگر کشورها زياد شده است؛ و تا چه اندازه تلفات جانی ــ برای آمريکا البته ــ در دخالت‌های نظامی آينده در سطح جهان پايين خواهد بود. از زمان نابودی اتحاد شوروی به بعد، عدم موازنهً جهانی در ابزارهای خشونت چندين برابر شده و عوامل سازندهً هژمونی را بيشتر و بيشتر بسوی قطب زور سوق داده.  تاًثير “انقلاب در امور نظامي” ايجاد خلاء يی از قدرت در حول برنامه‌های آمريکاست و محاسبات عادی ريسک و دستاورد در جنگ در اين خلاء کمرنگ، يا به طور کلي معلق شده است. موفقيت برق‌آسای عمليات افغانستان، آنهم در ورطه‌ای دشواراز جهت جغرافيا و فرهنگ، تنها مي‌توانست به جسورتر شدن دولت حاکم برای عمليات گسترده‌تر و امپرياليستی کمک کند.

اين دو تغيير در شرايط ــ برافروخته شدن ناسيوناليسم توده‌ای در آمريکا پس از يازده سپتامبر و آزادی عملی که در خارج بخاطر “انقلاب در امور نظامي” بوجود آمد ــ همراه با يک تغيير ايدئولوژيک همراه بود. اين اصلی‌ترين عنصر گسست در استراتژی جهانی آمريکا است. در حاليکه رژيم کلينتون از هدف عدالت بين‌المللی و بنای صلحی دموکراتيک سخن مي‌گفت، دولت بوش پرچم مبارزه با تروريسم را برافراشته. ايندو البته موتيف‌های ناهمگونی نيستند، اما درجهً تاًکيدی که به هرکدام داده مي‌شود تغيير کرده است. نتيجه عوض شدن آشکار جو حاکم است. جنگ عليه تروريسم، که توسط چينی و رامسفلد رهبری مي‌شود، شعاری بسيار خشن‌تر، اما در عين حال شکننده‌تر است، تا حلاوت پارساگرايانهً سال‌های کلينتون ـ آلبرايت. دستاوردهای بلافصل هرکدام نيز متفاوت بوده‌اند. خط جديد و تندتر واشنگتن در اروپا پيش نرفته، در حاليکه خط حقوق بشر مورد تمجيد بود و هست. بعنوان گفتمان هژموني، خط قبلی آشکارا بر خط کنونی برتری دارد.

از سوی ديگر، در روسيه و چين وضعيت برعکس است. آنجا جنگ عليه تروريسم ــ دستکم موقتاً ـ زمينهً بسيار مساعدتری برای بهم آوردن مراکز قدرت رقيب به زير رهبری آمريکا دارد تا شعار حقوق بشر، که تنها موجب ناراحتی دست اندرکاران مي‌شد. در حال حاضر، دستاوردهای ديپلماتيکی که با بازی دادن رژيم پوتين در عمليات افغانستان بدست آمده و برقراری پايگاههای نظامی در سراسر آسيای ميانه مي‌تواند برای واشنگتن بسيار اساسی‌تر ارزيابی شود تا هزينه غرولندها عليه عملکرد تکروانه آمريکا که ويژگی واکنش در اروپا بوده است. موافقتنامه آي.بي.ام (محدودسازی موشک‌های دوربرد) مرده، ناتو ــ بدون مقاومت از سوی مسکو ــ بسوی کشورهای بالتيک پيش مي‌رود، و روسيه علاقه مند به پيوستن به کنسرت غرب است. چين نيز، که در آغاز بخاطر صحبتهای ناشيانه جمهوری خواهان راجع به تايوان جاخورده بود، با جنگ عليه تروريسم دوباره قوت قلب يافته؛ چراکه اين شعار مستمسکی است که کاخ سفيد، برای سرپوش گذاردن بر سرکوب اقليت ها در ژين جيانگ، در اختيار چين قرار داده.

V

اگر ترازنامه کار، هنگامي که در ميان تشويق تقريباً همگانی ــ از ملاهای ايرانی تا روشنفکران فرانسوي، از سوسيال دموکرات های اسکانديناوی تا پليس مخفی روسيه، از سازمان های غيردولتی بريتانيا تا ارتشبدهای چينی ــ عروسک آمريکايی با ملايمت در کابل پايين آورده شد، چنين بود، پيش بينی درباره آنچه که پس از اشغال عراق پيش خواهد آمد چه مي تواند باشد؟ خيلی پيشتر از يازده سپتامبر، همان طور که نشانه‌های آن در مبارزه انتخاباتی بوش ــ و تشديد بمباران‌های آمريکا و بريتانيا عليه عراق ــ مشهود بود، ميشد پيش بينی کرد که سياست آمريکا عليه رژيم بعث سخت‌گيرانه‌تر شود7. سه عامل، آنچه که در ابتدا افزايش گام به گام عمليات مخفی برای سرنگونی صدام بود را به پيشنهادهای کنونی برای اشغال صاف و ساده بدل کردند. اولين، نياز به برآمد چشمگيرتری از جنگ عليه تروريسم بود. پيروزی در افغانستان، بنوبه خود رضايت بخش بود، اما عليه دشمنی عمدتاً نامرئی بدست آمد و تا اندازه‌ای نيز تاًثير آن بخاطر هشدارباش درباره احتمال حملات آينده القاعده کمرنگ شد. هرچند که اين هشدارها برای حفظ حالت تشويش عمومی کارکرد داشتند، اما نتيجه آزاديبخش ندارند. فتح عراق، در عوض، درامی از نوع آشناتر و باشکوه‌تر است، و اين احساس را برمي‌انگيزد که دشمن اژدها مانند واقعاً از پا در آورده شده. برای مردم آمريکا، که بخاطر احساس ناآشنای ناامنی دچار شوک روحی شده بود، تغيير مکانی اهريمن از قندهار به بغداد مشکل آفرين نبود.

اما، ورای اين جو، حمله به عراق پاسخگوی محاسبه‌ای منطقی است که بيشتر ماهيتی استراتژيک دارد. واضح است که انحصار سنتی سلاحهای هسته‌ای ــ که با هيچ ميزانی قابل دفاع نيست ــ با ارزان شدن و دسترسی آسانتر به فن آوری هسته‌ای بيش‌تر و بيش‌تر به زير سئوال خواهد رفت. پاکستان و هند پيشاپيش از اوامر کلوپ اختصاصی دارندگان سلاح‌های هسته‌ای سرپيچی کرده‌اند. برای برخورد با اين خطر، ايالات متحده نياز دارد که بتواند هرگاه بخواهد به حملات پيشگيرانه عليه کانديدهای ممکن دست بزند. جنگ بالکان پيش درآمد اساسی اوليه برای زير پا نهادن نظريه حقوقی حق حاکميت ملی ــ بدون نياز به دستاويز دفاع از خود ــ را بدست داد؛ و البته پس از وقوع ماجرا از سازمان ملل ضمانت اجرايی نيز گرفت. در اروپا هنوز به اين واقعه همچون استثنايی قابل تاًسف نگاه مي‌شود، که بدليل وضعيت اضطراری انسان‌دوستانه پيش آمد، و احترام معمول برای قانون بين‌الملل که از مشخصه های دموکراسی هاست زير پا نهاده شد ــ اما محور شيطانی و حمله آتی عليه عراق نياز به پيشدستی در جنگ و تغيير زورکی حکومت‌ها را به شيوه معمول برای امن ساختن جهان بدل مي‌کند.

برای دلايلی بديهي، اين پديده نوظهور ــ که برخلاف مبارزه عليه تروريسم، چهارچوبی محدودتر دارد، مي‌تواند تمامی مراکز قدرت خارج از حيطه واشنگتن را نگران کند. بدگمانی‌ها پيشاپيش، اگر چه نه با صدای بلند، توسط فرانسه و روسيه ابراز مي‌شدند. اما از ديد واشنگتن، اگر بشود با استفاده از نيروی حرکت جنگ با تروريسم، بطور ضمنی ــ يا حتی بطور مستقيم ــ سازمان ملل را وادار به قبول نابود کردن بدون تاًخير کرد، آنوقت حمله پيش‌گيرانه از آن پس به يکی از شيوه‌های معمول برای حفظ دموکراتيک صلح در سطح جهان بدل مي‌شود. چنين فرصت ايدئولوژيکی بسختی دوباره پيش خواهد آمد. امکانات حقوقی که اين امر برای يک “قانون اساسی نوين بين‌المللي” ــ که در آن اين‌گونه عمليات بخشی عادی از ساختار قانونی هستند ــ باز مي‌کند است که نظريه‌پردازان دخالت‌های حقوق بشر دوستانه سابق مانند فيليپ بابيت (طرفدار پروپا قرص و مشاور نزديک کلينتون در تهاجمات به بالکان) را به وجد آورده ــ و اين خود تاًکيدی است بر اينکه پيشدستی در جنگ تا چه اندازه مي‌تواند حمايت هر دو حزب (دموکرات و جمهوری خواه) را داشته باشد8. البته، اينکه عراق سلاح‌های کشتار جمعی ندارد، حمله به آن را هرچه بيشتر موًثر مي‌کند، چراکه ديگران را از هرگونه تلاش برای دستيابی به اين سلاحها باز خواهد داشت.

دليل سوم برای فتح بغداد بيشتر سياسی است تا ايدئولوژيک يا نظامي. و در اينجا ريسک بسيار برجسته‌تر است. دولت جمهوری خواه، بخوبی هرکسی در چپ ميداند که يازده سپتامبر تنها يک عمل دهشتناک بي‌دليل نبود، بلکه واکنشی بود به نقش بسيار نامحبوب ايالات متحده در خاورميانه. اين منطقه‌ايست که در آن ــ برخلاف اروپا، روسيه، چين، ژاپن، يا آمريکای لاتين ــ تقريباً رژيمی وجود ندارد که پايگاه معتبری برای پراکندن هژمونی فرهنگی و اقتصادی آمريکا باشد. دولتهای عرب به اندازه کافی مطيع هستند ولی از پشتيبانی مردمی برخوردار نمي‌باشند، و معمولاً تکيه‌گاه‌شان شبکه‌های خانوادگی و پليس مخفی است و برای جبران واقعيت اطاعتشان از آمريکا، در رسانه‌ها کلی دشمنی با آمريکا را نشان مي‌دهند؛ از درهای بسته اين جوامع در مقابل آمريکا که چيزی نمي‌گوييم. قديمی‌ترين و با ارزش‌ترين نوچه آمريکا در منطقه عربستان سعودی است که بعد از کره شمالی در مقابل نفوذ فرهنگی آمريکا بسته ترين کشور در تمامی جهان است.

پس، در عمل، در حاليکه کاملاً در چنبره قدرت “سخت” آمريکا قرار دارند (يعنی پول و سلاح)، بيشتر جهان عرب مانند محدوده ورود ممنوع برای عملکرد قدرت “نرم” آمريکا هستند، و تحت کنترل بظاهر شديد نيروهای امنيتی داخلی خود، همه جور نيروها و احساسات غيرقابل قبول را مي‌پرورانند؛ همان‌طور که مبداً مهاجمين يازده سپتامبر نشان داد. از اين نگاه، القاعده را مي‌توان همچون هشدارباشی در قبال خطر تکيه بر کنترل تماماً خارجی و غيرمستقيم در خاورميانه ديد؛ منطقه‌ای که در عين حال بيشتر ذخيره نفت جهان را در خود جا داده و بنابراين نمي‌تواند بمانند مناطق بی‌اهميت مانند آفريقای سياه بحال خود رها شود. از سوی ديگر، هرگونه تلاشی برای تغيير در ساختار فرماندهی ايالات متحده بر منطقه با دستکاری در رژيم‌های موجود مي‌تواند به واکنشی از نوع مادام نهو در آسيای جنوب شرقی بيانجامد؛ امری که برای ايالات متحده اصلاً خوشايند نبود. گرفتن عراق، در عوض، به واشنگتن يک منطقه ثروتمند نفتی در مرکز جهان عرب مي‌دهد که مي‌تواند در آن نوع دموکراسی افغانستان را در ابعاد بزرگتر بنا کند؛ اينهم بهدف تغيير تمامی صحنه سياسی خاورميانه است.

البته، همان‌طور که بسياری از ناظران وارد اشاره کرده‌اند، بازسازی عراق ممکن است دشوار و پرخطر از آب درآيد. اما امکانات آمريکا بسيار است و واشنگتن مي‌تواند اميد به تکرار تجربه نيکاراگوئه داشته باشد و روی اين حساب بازکند که پس از يکدهه مرگ و مير و نوميدي، پايان تحريم‌ها و صدور مجدد نفت، تحت نظارت نيروهای اشغالی آمريکا، به چنان بهبودی در سطح زندگی اکثريت مردم عراق بيانجامد که شرايط برای يک تحت‌الحمايه باثبات آمريکايی در عراق فراهم آيد، مانند آنچه کمابيش در بخش کردنشين کشور پيشاپيش برپاست. برخلاف ساندينيست‌ها، رژيم بعث يک ديکتاتوری بيرحم است که از پشتيبانی مردمی اندکی ــ اگر اصلاً ــ برخوردار است. دولت بوش مي‌تواند فرض را براين گذارد که احتمال برآمدی مانند نيکاراگوئه ــ که مردمی فرسوده حاضر مي‌شوند استقلال خود را با بهبود در وضع مادي‌شان مبادله کنند ــ در بغداد بيشتر از آنی است که در ماناگوئه بود.

درعوض، تاًثير نمايش يک حکومت پارلمانی الگو، تحت حمايت نيکخواه بين‌المللی ــ شايد لويه جرگه ديگری متشکل از تنوع قومی کشور ــ خواهد توانست روشنفکران و نخبگان عرب را متقاعد کند که بايد راه خود را نو کنند، و توده‌های عرب را وادار به قبول شکست ناپذيری آمريکا سازد. در جهان بزرگتر اسلام، واشنگتن پيشاپيش اغماض روحانيون (محافظه کار و اصلاح طلب) ايران برای تکرار عمليات آزادی کويت در عراق را در جيب خود دارد. در چنينی شرايطي، محاسبه استراتژيک مي‌گويد، که هم‌رنگ جماعت شدن از نوعی که سازمان آزادي‌بخش فلسطين را پس از جنگ خليج فارس در اسلو به زانو درآورد، ممکن است بارديگر مقاومت ناپذير گردد، و به حل معضل فلسطين در راستای خطوط مورد قبول شارون بيانجامد.

 

VI

اين خطوط کلی انديشه‌ای است که در پشت برنامه جمهوری‌خواهان برای اشغال عراق قرار دارد. و مانند تمام برنامه‌های ژئوپليتيک، نمي‌تواند تمام عوامل و شرايط مربوط را در نظر داشته باشد و اندازه‌ای از ريسک و قمار را در خود دارد. اما محاسبه‌ای که جواب اشتباه مي‌دهد الزاماً غيرمنطقی نيست ــ تنها زمانی غيرمنطقی مي‌شود که شرايط آشکارا بر عليه آن باشد، يا هزينه‌های بالقوه بر سودش بچربد، حتی اگر شانس چنين چيزی پايين باشد. بنظر مي‌رسد که هيچ‌کدام از اين دو در مورد عراق صدق نمي‌کنند. بديهی است که اين برنامه در حد توان آمريکا هست، و هزينه‌های بلافاصله آن ــ و بدون شک هزينه‌هايی بهمراه خواهد داشت ــ در اين مقطع به آن اندازه بالا نيست که آنرا غيرعملی سازد. اما آنچه که گاری را چپه مي‌کند، سرنگونی ناگهانی يک يا چند رژيم وابسته به آمريکا در منطقه توسط توده‌های ناراضی يا افسران خشمگين است. در سرشت اين مسائل است که نمي‌توان چنين اتفاقات غيرمترقبه‌ای را ناديده گرفت. اما بنظر مي‌رسد که کنار گذاشتن چنين وقايعی از محاسبه توسط آمريکا کاری چندان غيرواقعی نيست. رژيم عراق سمپاتی بسيار کمتری را بخود جلب مي‌کند تا فلسطينی ها، اما توده‌های عرب قادر به هيچ‌گونه کمکی به انتفاضه دوم نبودند، هرچند که سرکوب آن در سرزمين‌های اشغالی توسط ارتش اسرائيل بروی صفحه تلويزيون ها به تمام جهان مخابره شد.

پس چرا چشم انداز جنگ چنين ناآرامی را  نه چندان در خود خاورميانه ــ سروصدای اتحاديه عرب برای حفظ ظاهر است ــ که در اروپا براه انداخته است؟ در سطح حکومتي، بخشی از دليل، همان‌گونه که بارها گفته شده، در توزيع متفاوت جمعيت عربی و يهودی در دو سوی اقيانوس اطلس نهفته است. اروپا معادلی چون قدرت اي.آي.پي.اي.سی در آمريکا ندارد، اما ميليون‌ها مسلمان را در درون خود جا داده که اشغال عراق ممکن است موجب ناآرامی در ميان آنان بشود ــ و شايد، در شرايطی آزادتر، چاشنی تلاطمی ناخوشايند در خيابان‌های خود کشورهای عربی هم باشد؛ جايی که واکنش پس از اشغال ممکن است نيرومندتر از آنی باشد که ناتوانی برای جلوگيری از اشغال ممکن است در اذهان بوجود آورده. کشورهای اتحاديه اروپا، که از جهت نظامی و يا سياسی بازيگرانی بسيار ضعيف تر از ايالات متحده در صحنه بين‌المللی هستند، ماهيتاً از آمريکايی‌ها محتاط‌ترند. بريتانيا البته از اين قاعده مستثنی است، کشوری که پيشينه قدرت دريايی‌اش، آنرا به افراط در جهت ديگر مي‌کشاند و کمابيش بطور خودکار در خط هر برنامه‌اي، که از آن سوی اقيانوس می آيد، قرار مي‌گيرد.

در کل، در حالي‌که کشورهای اروپايی مي‌دانند که زيردستان ايالات متحده هستند و اين موقعيت خود را نيز مي‌پذيرند، برايشان خوشايند نيست که جلوی چشم همگان پوزه‌شان در اين واقعيت ماليده شود. بی اعتنايی دولت بوش به پروتکل‌های کيوتو و دادگاه جنايی بين‌المللی به احساس نزاکتی که اروپا در مورد احترام به اشکال بيرونی درستکاری سياسی دارد خدشه وارد کرده. در جنگ افغانستان بسختی به ناتو توجهی شد و در حمله به دجله بکلی بکنار گذاشته شده. همه اينها حساسيت‌ اروپايی‌ها را برانگيخته است. عامل ديگری که موجب واکنش منفی که برنامه حمله به عراق را در ميان روشنفکران اروپايی ــ و تا اندازه کمتری ليبرال های آمريکايی ــ برانگيخته، نگرانی از اينست که اين عمل ممکن است پرده انسان‌دوستانه بر عمليات بالکان و افغان را کنار زند، و واقعيت‌های سلطه‌گرانه‌ای که در پشت اينها نهفته را آشکارا بنمايش بگذارد. اين لايه اجتماعی بروی شعار حقوق بشر سرمايه‌گذاری زيادی کرده است، و نگران بی آبرو شدن خود با حمله بدين اندازه بی پرده‌ايست که در جريانش هستيم.

در عمل، اين بدگمانی‌ها به چيزی بيش از خواهش برای کسب صوری تاًييد سازمان ملل برای آغاز حمله نمی‌انجامد. دولت جمهوری‌خواه با روی باز به اين خواهش تمکين کرده، و با صراحت اعلام داشته که برای آمريکا هميشه سودمند بوده که چندجانبه (همراه با متحدين) اقدام کند، اما اگر اين ممکن نباشد، بهرحال يکجانبه کار خود را خواهد کرد. برای راضی نگاه داشتن وجدان اروپايی‌ها، مصوبه‌ای از سوی شورای امنيت، که آنقدر مبهم باشد که اجازه حمله به عراق را پس از سپری شدن نوعی آلتيماتوم بدهد، کافيست. و سپس پنتاگون مي‌تواند بکار جنگ مشغول بشود. يک يا دو ماه کار بروی افکار عمومی در دو سوی اقيانوس اطلس معجزه‌ها مي‌کند. با وجود تظاهرات بزرگ ضدجنگ در پاييز امسال در لندن، سه چهارم مردم بريتانيا از حمله به عراق پشتيبانی مي‌کنند؛ بشرطی که سازمان ملل آنرا تاًييد کند. در آنصورت، ممکن است که شغال فرانسوی هم در روز شکار پيدايش شود. در آلمان، شرودر با استفاده از مخالفت عمومی با جنگ از شکست در انتخابات رهايی يافت. اما از آنجا که آلمان عضو شورای امنيت سازمان ملل نيست، ژست‌های شرودر خرج ندارد. در عمل، جمهوری فدرال تمامی تسهيلات برای لشگرکشی به عراق را تاًمين خواهد کرد ــ و اين کمکی از جهت استراتژيک بسيار مهمتر به پنتاگون است تا کماندوهای بريتانيا يا چتربازان فرانسه. در مجموع، تن دادن اروپا برای حمله را مي‌توان تضمين شده دانست.

اين بدان معنی نيست که اشتياق گسترده‌ای برای جنگ در اتحاديه اروپا وجود خواهد داشت، بجز در دفتر نخست وزير بريتانيا در داونينگ استريت. قبول واقعيت حمله نظامی يک چيز است، التزام ايدئولوژيک به آن چيزی ديگر. شرکت در اردوکشي، يا ــ محتمل‌تر ــ اشغال پس از حمله، بطور کامل دلخوری اروپا از اينکه تا چه اندازه بزور وارد معرکه شده را از ميان نخواهد برد. نمايش اختيارات ويژه آمريکا ــ “مشت آهنين عملکرد يکجانبه در دستکش مخملين عمل چندجانبه”، همان‌طور که رابرت کيگن با ظرافت بيانش کرده ــ برای مدتی بيشترموجب ناراحتی خواهد بود9.

 

VII

آيا اين بدان معنی است که ــ برطبق نظر صاحب‌نظران دولتی معترض در اروپا و آمريکا ــ “اتحاد غرب” بر اثر شيوه های زورگويانه چيني، رامسفلد و رايس در خطر آسيب در درازمدت است؟ برای بررسی اين پرسش، اساسی است که شکل رسمی هرگونه هژمونی را در نظر داشته باشيم، که الزاماً شکلی خاص از قدرت را با هدف عمومی هماهنگی پيوند مي‌دهد. سرمايه‌داری بعنوان يک نظم انتزاعی اقتصادی نيازمند شرايط جهانی خاصی برای کارکرد خود است: حقوق جاافتاده مالکيت خصوصي، قوانين قابل پيش بينی حقوقي، نوعی پروسه داوري، و مکانيسم‌هايی برای تاًمين فرمانبرداری نيروی کار ــ که اين آخری بسيار اساسی است. اما  سرمايه‌داری سيستمی مبتنی بر رقابت است و موتور پيش برنده‌اش رقابت ميان فعالان اقتصادی است. چنين رقابتی سقف (مرز) “طبيعي” ندارد: و هنگامي‌که بين‌المللی مي‌شود، تنازع داروينی ميان بنگاه‌های اقتصادی گرايشی ماهوی دارد كه به سطح رقابت دولتی کشيده شود. اما، در اين سطح، همان‌گونه که تاريخ نيمه اول قرن بيستم بارها نشان داده، رقابت مي‌تواند نتايج فاجعه باری برای خود سيستم داشته باشد. چراکه در روابط ميان دولتها، تنها توازن لرزاني برای قوانين اجتماعی وجود دارند، و مکانيسم‌هايی برای بهم آوردن (جمع کردن) منافع ميان طرفين متخاصم بر مبنايی برابر وجود ندارد؛ برخلاف آنچه که در دموکراسی‌های پارلمانی معمول است.

اگر به حال خود گذاشته شود، منطق اين هرج و مرج تنها مي‌تواند جنگ برادرکشی باشد؛ آن‌گونه که لنين در 1916 ترسيم کرد. کائوتسکي، در عوض، با درنظر گرفتن چکيده منافع طرفين درگير و ديناميسم دولت‌های مشخص آنزمان، به اين نتيجه رسيد که آينده سيستم بايد ــ برای بقای خود ــ در بوجود آوردن مکانيسم‌های هماهنگی بين‌المللی سرمايه‌داری نهفته باشد تا بتواند بر اين درگيری‌ها فايق آيد، چيزی که نام آنرا “ماورای امپرياليسم” گذاشت10. لنين اين چشم‌انداز را بعنوان چيزی خيالی رد کرد. نيمه دوم قرن بيستم راه حلی را پديد آورد که هيچ‌يک از اين دو انديشمند در نظر نگرفته بودند، اما گرامشی بطور غريزی بدان اشاره کرده بود. با گذشت زمان آشکار شد که معضل هماهنگی را تنها با وجود قدرتی فرمانفرما (مافوق) مي‌توان بطور رضايت بخش حل کرد؛ قدرتی که برای منافع مشترک همه طرفين قادر به تحميل نظم بر تمامی سيستم باشد. اين “تحميل” نمي‌تواند محصول زور باشد. بلکه مي‌بايد با توانايی واقعی در ايجاد رضايت همراه گردد ــ در شکل ايده‌آل خود بصورت رهبری که مي‌تواند پيشرفته‌ترين الگوی توليد و فرهنگ روز را ارائه دهد و هدفی برای تقليد بقيه باشد. اين تعريف هژمونی است؛ ژنرالی که ميدان سرمايه‌داری را متحد مي‌کند.

اما همزمان هژمون مي‌بايد ــ و تنها مي‌تواند ــ يک حکومت مشخص باشد: و بدين ترتيب، بناگزير دارنده تاريخی مجزا و مجموعه‌ای از خصوصيات ملی که آن را از همه ديگران متمايز مي‌کند. اين تضاد از همان آغاز، در فلسفه هگل، اين‌گونه مطرح مي‌شود که، در هر دوره معين تاريخي، الزام تبلور خرد تنها در يک حکومت جهانی ـ تاريخی هيچ‌گاه نمي‌تواند چندگونگی تصادفی اشکال سياسی حول و حوش آن را از ميان ببرد11. در نهايت، يگانگی عام همواره در تقابل با چندگونگی جهان واقعی قرار مي‌گيرد. در اين چهارچوب نظری است که بايد به “استثناي” آمريکا نگاه کرد. همه حکومت‌ها کمابيش استثنايی هستند، اما، بنابه تعريف، هژمون ويژگی‌هايی را داراست که ديگران نمي‌توانند داشته باشند، چراکه دقيقاً همين ويژگی‌هاست که او را از ميان مجموعه رقيبان بالاتر مي‌برند. اما هم‌زمان، نقش هژمون مي‌طلبد که او تا حد ممکن الگويی عمومی شده ــ يعنی قابل بازتوليد ــ باشد. حل اين تناقض البته در نهايت غيرممکن است و برای همين است که در هر نظم هژمونيک يک ضريب اصطکاک نهانی وجود دارد. از جهت ساختاري، يک ناهماهنگی در درون هماهنگی که بايد بوجود آورد موجود است. از اين نگاه، ما در جهانی زندگی مي‌کنيم که بطرزی تفکيک‌ناپذير ــ و بگونه‌ای که هيچکدام قادر به پيش بينی آن نبودند ــ هم گذشته‌ای است که لنين بيان کرد و هم آينده‌ای که کائوتسکی پيشگويی مي‌کرد. خاص و عام  محکومند که باهم باشند. اتحاد تنها با تفرقه حاصل مي‌شود.

گرامشي در جزوه‌هايی که در زندان نوشت، ، هژمونی را يک هم‌گذاری (سنتز) مشخص از “سلطه” و “رهبري”، يا يک تعادل ديناميک از زور و رضايت تعريف کرد. مرکز اصلی توجه او راه‌های متفاوتی بود که در حکومت‌های ملی اين توازن بدست می آيد يا از ميان مي‌رود. اما کنه تئوری او، که خود گرامشی نيز از آن آگاه بود، قابل تعميم به سيستم بين‌المللی نيز هست. در اين ورطه نيز، عناصر هژمونی بطرز غيرمتناسب توزيع شده‌اند12. سلطه ــ به‌معنای استفاده از خشونت بعنوان حرف آخر قدرت ــ الزاماً به جنبه خودويژه بودن هژمون تمايل دارد. هژمون بايد قدرت برتر نظامی را در اختيار داشته باشد؛ يک خودويژگی ملی که نمي‌توان از او جدا کرد و ديگری نمي‌تواند در آن شريک باشد. و اين اولين شرط هژمونی اوست. از سوی ديگر، قابليت رهبری ــ توان ايدئولوژيک در بدست آوردن رضايت ــ شکلی از هدايت است که جذابيت آن بنا به تعريف بايد فراگير باشد. اين بدان معنی نيست که هم‌گذاری هژمونيک نيازمند ساختاری مجاب کننده است که بايد تماماً بين‌المللی باشد ــ آنگونه که ساختار زور و اجبارش بايد ملی باشد. سيستم ايدئولوژيک يک هژمون موفقنمي‌تواند تماماً از وظايف عمومی هماهنگ‌کننده‌اش ناشی شده باشد. بلکه بناگزير، اين ايدئولوژی نيز بايد بازتابی از ماتريس (بافت) مشخص تاريخ اجتماعی خودش باشد13. هرچه تفاوت ميان ايندو کمتر باشد، بديهی است که موًثر بودن آن بيشتر خواهد بود.

 

VIII

در مورد ايالات متحده، فاصله ميان ايندو ــ يا نزديکی پيوند ايندو ــ بازتابی از ويژگي‌های اساسی گذشته کشور است. نوشته‌های زيادی درباره استثنای آمريکايی موجود است. اما تنها مورد استثنايی که واقعاً اهميت دارد ــ از آن‌جايي‌که هر ملتی بگونه خود منحصر بفرد هست ــ ترکيبی است که هژمونی جهانی آن را بوجود آورده. چگونه مي‌توان آنرا به بهترين وجهی بيان کرد؟ در همگونی تقريباً کاملی که ميان بهترين جغرافيا و بهترين شرايط اجتماعی برای رشد سرمايه‌داری ارائه مي‌دهد. يعنی سرزمين، منابع، و بازاری در ابعاد يک قاره، حفاظت توسط دو اقيانوس، که هيچ کشور ديگری حتی بطور تقريبی از آن برخوردار نيست؛ و جمعيتی متشکل از مهاجرين که هيچگونه پيشينه ماقبل سرمايه‌داری ندارد ــ بجز ساکنان بومي، بردگان و کيش‌های مذهبی ــ و پيوندشان تنها حول اصول انتزاعی يک ايدئولوژی دموکراتيک است. تمامی پيش شرط‌ها برای رشد چشمگير اقتصادي، قدرت نظامي، نفوذ فرهنگی را در آمريکا مي‌بينيد. از زاويه سياسي، از آن‌جايي‌که در آمريکا سرمايه همواره ــ در ابعادی ناشناخته برای ديگر جوامع پيشرفته صنعتی ــ بر کار آقايی کرده است، نتيجه محيط داخلی است که کاملاً در سمت راست ديگر جوامع سرمايه‌داری پيشرفته قرار دارد.

در اروپای غربي، از سوی ديگر، تقريباً تمام عواملی را که برای معادله آمريکا آورديم معکوس مي‌شوند. دولت‌های ملي، يا کوچک يا متوسط هستند؛ براحتی مي‌توانند محاصره و اشغال شوند؛ سابقه تاريخی مردم کشورها به عصر نوسنگی برمي‌گردد؛ ساختارهای اجتماعی و فرهنگی از رگه‌های پيش از سرمايه‌داری اشباع شده‌اند؛ توازن نيروها برای نيروی کار کمتر منفی است؛ مذهب نيرويی است که کمابيش کارکرد خود را از دست داده. در نتيجه، گرانيگاه سيستم‌های سياسی اروپايی در سمت چپ سيستم آمريکايی قرار دارد ــ بيشتر متمايل به حمايت اجتماعی و سيستم رفاه اجتماعی حتی تحت دولت‌های دست راستي14. در رابطه ميان اروپا و آمريکا، زمينه برای انواع اصطکاک و حتی آتشين شدن اختلافات فراوان است. شگفت‌آور نيست که در شرايط متشنج کنونی جرقه‌ها از دو طرف ديده مي‌شوند. اما، پرسش سياسی مهم اينست که آيا اينها نشانوند شکافی بزرگتر يا تصحيح توازن قوا ميان اين دو است، هنگامي‌که اتحاديه اروپا احساس قويتری از هويت خود پيدا کند.

در مقايسه اين دو مرکز سرمايه‌داري، تفاوت ميان نقش بين‌المللی‌شان آشکار است. شيوه اروپايی برخورد به نظم نوين جهانی برگرفته از تجربه درونی آن در يکپارچه شدن آهسته در درون خود اتحاديه اروپاست: ديپلماسی بر اساس قرارداد، يکی شدن گام با گام حاکميت، تمايل به پروسه حقوقی قانون‌سازي، توجه گفتاری به حقوق بشر. عملکرد استراتژيک ايالات متحده که بر اساس درکی مبتنی بر مفهوم مرکز و حاشيه در رابطه ميان دولت‌ها شکل گرفته، رک و رو در رو است. ديپلماسی آمريکايی هميشه دو زبانی بوده: يکی بر اساس اندرزهای قلدرمآبانه تئودور روزولت، و ديگری مبتنی بر موعظه‌های پروتستاني وودرو ويلسون15. اولی زبان ملی و دومی زبان بين‌المللی قدرت آمريکايی هستند. درحالي‌که در اوايل قرن بيستم، ديپلماسی ويلسونی خود را در برابر سياست بازی اروپايی بيگانه مي‌يافت، امروز به نجات غريق حساسيت‌های اروپايی تبديل شده. اما هر دوی اين زبان‌ها عميقاً آمريکايی هستند. بخش بزرگی از تلاش‌های اخير روشنفکران دموکرات، نزديک به حکومت، اين بوده که به کاخ سفيد بفهمانند که مي‌بايد به جهان ترکيبی قابل قبول‌تر از اين دو گويش را ارائه داد16. استراتژی امنيت ملی که بوش در 21 سپتامبر به کنگره ارائه داد به اين خواست با اعتماد بنفس کامل پاسخ مثبت داد. در اين برنامه، برای شنونده داخلی و خارجي، ترکيبی کاملاً درهم تنيده شده از اين دو گويش، به‌عنوان “يک انترناسيوناليسم مشخصاً آمريکايي”، آمده است. اين عبارت خيلی مناسب است. اِعمال هژمونی درست به چنين دوگانگی نياز دارد.

هدايت آمريکايی جهان، به‌جای سلطه بر آن، البته نمي‌تواند تنها متکی بر يک کيش ايدئولوژيک باشد. از زاويه تاريخي، جذابيت الگوهای توليد و فرهنگ ايالات متحده بوده که سيطره اين هژمونی را گسترده‌تر کرده. و اين دو در طول زمان در زمينه مصرف هرچه بيشتر يکی شدند، تا يک شيوه واحد از زندگی را به‌عنوان الگويی برای جهان ارائه دهند. اما برای تحليل، اين دو را بايد از هم جدا نگاه داشت. قدرت آنچه که گرامشی “فورديسم” خواند ــ بوجود آمدن مديريت علمی و اولين توليد زنجيره‌ای ــ ريشه در نوآوري‌های فنی و سازماندهی  داشت، که در آنزمان ايالات متحده را به ثروتمندترين کشور جهان بدل ساخته بود. تا زماني‌که اين پيش‌افت (تقدم) اقتصادی حفظ ميشد ــ در دهه‌های اخير افت و خيزهايی را در اين پيش‌افت شاهد بوده ايم ــ آمريکا مي‌توانست در تصور جهان به‌عنوان سيمايی از افق دوردست مدرنيته باشد: در چشم ميليون‌ها انسان، الگويی از زندگی بود که شکل ايده‌آل آينده خودشان را نشان مي‌داد. اين تصوير تابعی از پيشرفت فنی (تکنولوژيکي) بود و هست.

از سوی ديگر، اين آيينه فرهنگی که ايالات متحده به جهان ارائه داده، موفقيت خود را مديون چيزی ديگر است. اينجا رمز هژمونی ايالات متحده در يک تجريد فرموله شده نهفته که همان بنياد موفقيت هاليوود است. در قاره‌ای عظيم از مهاجرين ناهمگون، که از چهارگوشه اروپا آمدند، محصولات صنعت فرهنگی از همان آغاز مي‌بايست تا حد ممکن ژنريک باشند، تا قادر شوند سهم خود را در بازار افزايش دهند. در اروپا هر فيلمی که به نمايش در می‌آمد برای فرهنگی مملو از لايه‌های مشخص سنت، رسوم، و زبانی بود که از تاريخ ملی به ارث رسيده بودند ــ که بناچار سينمايی با محتوای بالای محلی بوجود مي‌آورد، که امکان کمی برای گذر از مرزهای ملی داشت. اما در آمريکا، جمعيت مهاجر، با پيوندهای سست شده با گذشته‌ای يکدست، تنها مي‌توانست با الگوهای نوشتاری و تصويری ــ که به انتزاعی‌ترين و تکراری‌ترين مخرج مشترک تقليل داده شده بود ــ تعريف شود. زبان فيلم‌هايی که اين معضل را حل کرد، بطور منطقي، همان بود که توانست جهان را فتح کند؛ جهانی که در آن نياز به ساده‌سازی و تکرار، ورای بازارهای فرهنگی يکدست، حتی بيشتر نيز بود. جهان‌شمولی الگوهای هاليوود ــ تلويزيون ايالات متحده هيچگاه نتوانسته که اين موفقيت سينمای آمريکا را کاملاً تکرار کند ــ از اين تکليف نشاًت مي‌گيرد، هرچند که هم‌چون ديگر ابعاد هژمونی آمريکا، قدرت خود را محيط ملی خود بدست آورد؛ يعنی همان راستا‌های فرهنگی محبوب که از اسطوره‌های غرب وحشي، دنيای زيرزمينی تبه‌کاران، و نبردهای اقيانوس آرام گرفته شده بودند.

آخرين ــ اما نه بی اهميت‌ترين ــ چهارچوب حقوقی توليد و فرهنگ بود؛ حقوق مالکيت بدون حدوحصار، عدم محدوديت برای شکايت‌های قضايي، اختراع فرهنگ بنگاه‌های اقتصادي. اينجا نيز نتيجه بوجود آمدن آن‌چيزی بود که موجب بيشترين نگرانی از سوی پولانی مي‌شد؛ يعنی يک سيستم حقوقی که بازار را تا حد ممکن از پيوند با رسوم، سنن، و يا همبستگی ملی رها مي‌کرد، و در گذر زمان ثابت شد که ــ کمپانی آمريکايی بمانند فيلم آمريکايی ــ قابل صدور و بازتوليد در سطح جهان است، بگونه‌ای که هيچ رقيب ديگری نتوانسته بود چنين کند17. دگرگونی پيوسته قوانين بازرگانی بين‌المللی و داوری جهانی در جهت تطابق با استانداردهای ايالات متحده گويای اين امر است. ورطه سياسی مسئله‌ای ديگر است. برغم جهان‌شمولی صوری ايدئولوژی دموکراسی آمريکايي، و رها از بغرنجی‌هايی که انقلاب فرانسه با آن روبرو بوده، ساختارهای سياسی ايالات متحده جذابيت جهانی نداشته18. اين ساختارها که غالباً در روابط قرن هژدهم باقی مانده‌اند، بقيه جهان را به هيجان نياورده‌اند؛ هرچند که با گسترش فرهنگ سياست با کمک پول و تلويزيون، فساد ساختار سياسی ايالات متحده، جهان را تحت تاًثير قرار داده.

IX

اتحاديه اروپا در کجای اين ماجرای پيچيده ايستاده است؟ جمعيت و برونداد اقتصادی اتحاديه اروپا از ايالات متحده بيشتر است، و متشکل از مجموعه‌ای از الگوهای اجتماعي است که عموماً انسانی‌تر و پيشرفته‌تر از الگوی آمريکايی محسوب مي‌شوند. اما اينها مشخصاً ريشه در ميراث تاريخی محلی دارند. ايجاد بازار واحد و ارائه يک واحد پولی سرآغاز يکی شدن شرايط توليد، بورس، و مصرف است. اما در عين حال، جنبه‌هايی در بازار کار و فرهنگ مشترک ــ چه نوع فرهيخته و چه نوع عاميانه آن ــ در قاره اروپا در سطح پايينی است. در يک دهه گذشته صحبت درباره نياز اتحاديه اروپا به مشخصه‌های سنتی يک حکومت و هويت مشترک برای مردمش افزونی يافته. امروز حتی يک انجمن قانون اساسی در سطح مشورتی وجود دارد. اما در همين دوره شاهد گسترش مداوم الگوهای اقتصادي، اجتماعي، و فرهنگی از دنيای نو (آمريکا)  به کهنه (اروپا) بوده‌ايم. درباره گستردگی اين روند نبايد مبالغه کرد: هردو هنوز بسيار متفاوت از يکديگر هستند و متفاوت نيز باقی خواهند ماند. اما گرايش به تغيير تماماً يکسويه است. از انعطاف در بازار کار تا ارزش‌های سهام‌داری و برنامه‌های تلويزيوني، همه شاهد جريان گذری آهسته از الگوهای سنتی بسوی استانداردهای آمريکايی بوده. با وجود سرمايه‌گذاری گسترده اروپا در ايالات متحده، کمترين نشانه‌ای از تاًثير در جهت مقابل ديده نمي‌شود. اين يکجانبه بودن است که از همه چيز مهمتر است، اما بندرت در دفترچه فعلی شکايت‌ها به آن اشاره ميگردد.

از سوی ديگر، از زاويه سياسي، جايي‌که سيستم آمريکايی در مسخ بسر مي‌برد، الگوی اروپايي، دستکم در تئوري، دارای پويايی است. اما اتحاديه بمانند حکومت نيست، و چشم انداز ايجاد چنين حکومتی در حال کاهش است. در روی کاغذ، گسترش اتحاديه اروپا بطرف شرق برنامه‌ای در ابعاد تاريخی است؛ ابعادی که با حماسی‌ترين آرزوهای آمريکايی برابری مي‌کند. در عمل، اين گسترش ــ که در پشت گسترش آمريکايی ناتو روی مي‌دهد ــ تا کنون پروژه‌ای مي‌نمايد که بطور خودبه‌خود پيش مي‌رود و هدف ژئوپوليتيکی يا ساختار سياسی خاصی را دنبال نمي‌کند، و بنظر مي‌رسد که در جهت رشد بادکنکی و تضعيف بيشتر انبوه نيمه فلج  ساختارهای بروکسل حرکت مي‌نمايد. در عمل، به کنار نهادن ژرفش فدرال تنها به لايه لايه شدن بر اساس خطوط ملی می‌انجامد، به‌طوري‌که هيرارشی موجود در ميان اعضای اتحاديه به هرمی بدون راًس از قدرت تبديل مي‌شود ــ با يک ضميمه نيمه مستعمره در شرق، چيزی مانند بوسنی بزرگ. در صدر سيستم ــ پايين‌تر‌ها را که ول کنيد ــ محدوديت‌های هماهنگی توسط نوسانات سياسی دوره‌ای در کشورهای مهم تعيين مي‌شود؛ نوساناتی که هم فاز نيستند، مانند امروز که دولت‌های چپ ميانه در برلين و لندن در قدرت هستند، راست ميانه در پاريس، روم، و مادريد. در چنين شرايطي، سياست‌های خارجی جامعه اروپا چيزی بيشتر از تلاش برای جمع کردن بيشترين بخار ايدئولوژيک مشترک نمي‌تواند باشد19. منطق درازمدت ساختمان اروپای فراگير هرچه مي‌خواهد باشد، امروز اين اتحاديه در موقعيتی نيست که ابتکارات عمده ايالات متحده را به چالش بطلبد و يا جهت آنان را تغيير دهد.

نتيجه اينکه امروز ديگر “فرمولی ارگانيک” از هژمونی نئوليبرال در درون جهان پيشرفته سرمايه‌داری وجود ندارد20. فتح کاخ سفيد توسط جمهوری‌خواهان در سال 2000، بازتاب تغييری عمده در ديدگاه سياسی ايالات متحده نبود، بلکه در اصل هزينه تصادفی کردار کلينتون در اجرای اهداف دموکرات‌ها بود. دولت جديد، از زمان خود در کاخ سفيد برای فاصله‌گيری سريع از گفتمان، و تا اندازه‌ای عملکرد، دولت سلف خود استفاده کرده است. گفتمان و عملکردی را که در عين حال بسيار بيش از آنچه که بوده نشان مي‌دهد. در اروپا، راست ميانه در ايتاليا، دانمارک، هلند، و پرتقال پيروزی‌های قاطعی داشته‌اند، در حالي‌که چپ ميانه قدرت را در سوئد هم‌چنان در دست دارد و شکی نيست که بزودی در اتريش هم قدرت را از آن خود خواهد کرد. اما در فرانسه و آلمان، دو محور اصلی اتحاديه اروپا، هردو نتيجه انتخاباتی متضادی که شيراک و شرودر را در قدرت نگاه داشتند اتفاقی بودند: يکی با متفرق شدن تصادفی آرا نجات پيدا کرد، ديگری به خواست خدا!  راست ميانه در فرانسه و چپ ميانه در آلمان، در حال حاضر، دلبستگی چندانی ميان مردم جلب نمي‌کنند. در اين ميدان سبک وزن‌ها، سياست‌ها غالباً برعکس برچسب‌ها هستند. امروز سوسيال دموکرات‌های آلمان به کرست آهنين پيمان ثبات چسبيده‌اند، در حاليکه برلسکونی و شيراک برای ساده‌گيری کينزی به تمنا افتاده اند.

به بيان ديگر، همان‌گونه که از تحرک کنونی که از سوی خود آمريکا مي‌توان ديد، نه شاهد طولانی شدن عمر “راه سوم” هستيم و نه شاهد روی‌آوری عمومی به نئوليبراليسم سفت وسخت ــ از نوعی که تاچر و ريگان به اجرا درآوردند. بلکه بيشتر به حالت درهم ريخته دهه هفتاد بازگشته‌ايم، که در آن هيچ اثر روشنی از همگامی ميان سياست داخلی در کشورهای او.اي.سي.دی ديده نمي‌شد. در چنين شرايطي، بايد انتظار داشت که بر شدت اختلافات و اتهامات خفيف موجود در کشورهای بلوک آتلانتيک افزوده شود. و از اينور به آنور سُر خوردن بين دو سطح رضايت و زور در درون سيستم هژمونی آمريکايي، که با پايان جنگ سرد امکان پذير شد، بيشتر اتفاق بيافتد.

 

X

البته نشانه فوری اين امر فوران اعتراض در ميان روشنفکران آتلانتيک عليه جنگ قريب الوقوع با عراق بوده است ــ در طرف اروپا بسيار زياد و در طرف آمريکا قابل توجه. هنگامي‌که اين مقاله نوشته مي‌شود، سيلی از نگرانی‌ها که آمريکا خصوصيات خوب خود را فراموش کرده، ستايش از سازمان ملل، بازگشت به ارزش‌های اروپايي، ترس از آسيب ديدن منافع غرب در جهان عرب، اميد به ژنرال کالين پاول، تمجيد از صدراعظم آلمان، شرودر، رسانه‌های گروهی را فراگرفته. اين‌گونه وانمود مي‌شود که جنگ خليج فارس، جنگ‌های بالکان و افغانستان همگی يک چيز بوده‌اند. اينها اردوکشی‌هايی بودند با پشتيبانی همه جانبه روشنفکران ــ که البته تشويق موقر آنان با مشاهدات انتقادی تک و توکی همراه بوده و اين حق هر روشنفکر محترمی است. اما حمله آمريکا به عراق، همان صداها امروز مي‌گويند، امری ديگر است و پشتيبانی جامعه بين‌المللی را با خود ندارد و مستلزم نظريه پيش‌گيرانهدر جنگ است که نظريه‌ای غيراخلاقيست. البته دولت جمهوری خواه آمريکا مشکلی در پاسخ‌گويی به اين اعتراضات ندارد. بقول مارکی دو ساد: شهروندان، تلاش دوباره. وقتی برای جلوگيری از پاکسازی قومی در کوسوو، ناتو تصميم به اشغال نظامی گرفت، حق حاکميت ملی را زير پا گذاشت و منشور سازمان ملل را نقض کرد. پس چرا حمله نظامی برای جلوگيری از خطر سلاح‌های کشتار جمعی در عراق نياز به موافقت سازمان ملل داشته باشد؟ شرايط هم کاملاً مانند يکديگر هستند: اين حق ــ حتی وظيفه ــ دولت‌های متمدن است که بدترين اشکال بربريت را از ميان بردارند، در درون مرزهای هر کشوری که مي‌خواهد باشد، تا جهان مکانی امن‌تر و صلح آميز تر بشود.

به اين منطق نمي‌توان پاسخ داد، برآمد عملی آن هم همان است که بود. بعيد است کاخ سفيد، با وجود عقب نشينی‌های رژيم بعث در بغداد، حاضر به از دست دادن شکار خود شود. حتی الان هم کنگره دموکرات مي‌تواند مشکل‌آفرين باشد؛ يا سقوط ناگهانی و يکباره ارزش سهام در وال استريت که مي‌تواند خطری برای پيشبرد برنامه دولت آمريکا باشد. اما احتمال عمده هم‌چنان رخداد جنگ است، و اگر چنين شود، به يقين عراق اشغال خواهد شد ــ آنهم با تشويق جامعه بين‌المللي، از جمله اکثريت قريب به اتفاق صاحب‌نظران و روشنفکرانی که هم اکنون نگران از و معترض به سياست‌های “يکجانبه” بوش هستند. گزارش‌گران “نيويورکر”، “لوموند”، “ونيتی‌فر”، “بررسی کتاب نيويورک”، “گاردين”، “لارپوبليکا” به بغداد آزاد شده هجوم خواهند برد ــ و طبيعتاً با ديد واقع‌گرايانه و تمامی اما و اگرها ــ به پيشواز طلوع مردد دموکراسی غربی مي‌روند، همان‌گونه که در بالکان و افغانستان چنين کردند. با کشف دوباره اينکه، برغم همه چيز، تنها انقلاب واقعی انقلاب آمريکاست، قدرت و ادبيات (زور و قلم) دوباره به آغوش هم خواهند رفت. توفان در فنجان آتلانتيک برای مدتی دراز دوام نخواهد آورد.

آشتی ميان اين دو هر چه بيشتر قابل پيش بينی مي‌شود چون‌که تغيير در تاًکيد از “اتحاد مبتنی بر تشريک مساعي” به آن‌چه که “اتحاد مبتنی بر خصيصه‌های مشخصاً آمريکايي” است، در کنه ايدئولوژی امپراطوری طبعاً عمری کوتاه خواهد داشت. “جنگ عليه تروريسم” ميان بر موقتی است به شاهراه “حقوق بشر و آزادي” در جهان. برخواسته از وضعيتی اضطراري، اهداف منفی آن نمي‌تواند جايگزين آرمان‌های مثبت و دائمی باشد که هژمون بدان نياز دارد. از جهت عملي، بخاطر دلايل درازمدتی که برشمرده شد، هرچه وزنه “زور” در درون سنتز آمريکايی افزايش مي‌يابد و رضايت کاهش پيدا مي‌کند، اهميت انواع “ملايم‌تر” توجيهات بيشتر مي‌شوند ــ و اين دقيقاً برای پوشش‌گذاری بر عدم توازنی که توجيهات “سخت‌تر” ممکن است برجسته کنند. در آينده‌ای نه چندان دور، بيوه‌های کلينتون (آنان که در عزای از دست رفتن دوران رياست جمهوری کلينتون هستند) تسلی خواهند يافت. هرچه که سرانجام وقايع خاورميانه باشد، صداهای ناهنجاری که از ماشين اقتصاد آمريکا در می‌آيد ــ جايی که پايگاه اصلی هژمونی آمريکاست ــ حاکی براينست که دولت جمهوری خواه ايالات متحده امکان مانور زيادی نخواهد داشت.

XI

آيا لازم است گفته شود که بايد با جنگ، اگر که رخ دهد، مخالفت کرد؟ سنگدلی‌ها و دورويی‌هايی که تحريم عراق را برای يک دهه توجيه کرده‌اند، و به قيمت جان صدها هزار نفر تمام شد، نياز به افشاگری بيشتر در اين صفحات ندارد21. سلاح‌های کشتار جمعی که رژيم بعث در اختيار دارد قابل مقايسه با زرادخانه‌ای که اسرائيل ــ همراه با چشمک‌های “جامعه بين‌المللي” ــ  برای خود دست و پا کرده نيست. اشغال کويت توسط عراق، در برابر رکورد آنچه اسرائيل در نوار غربی انجام داده، پيش پا افتاده است. ديکتاتوری حاکم بر اندونزی ــ که تا آخرين روزهای عمرش مورد عزت و احترام واشنگتن و يا بن بود ــ بسيار بيشتر از شهروندانش را به قتل رسانيد تا حکومت عراق. اين جنايت‌های رژيم صدام حسين نيست که خشم دولت‌های مختلف ايالات متحده ــ و مزدوران مختلف اروپايی‌اش ــ را برانگيخته، بلکه خطر بالقوه آن برای برنامه‌های امپراطوری در خليج فارس است و خطر ــ در تئوری ــ آن برای ثبات استعماری در فلسطين. هجوم و اشغال نتيجه منطقی پروسه خفه کردن کشور پس از “توفان صحرا” است. اختلاف نظر در پايتخت‌های غربي، بر سر اين‌که آيا بايد مستقيماً به نتيجه نهايی رفت يا خفه کردن را تا پايان ادامه داد، تفاوت بر سر زمان‌بندی و تاکتيک است، و نه بر سر انسان‌دوستی و يا اصول‌گرايي.

دولت‌های جمهوری‌‌خواه و دموکرات در ايالات متحده مانند هم نيستند، همان‌طور که دولت‌های راست ميانه و چپ ميانه در اروپا. هميشه لازم است که تفاوت‌ها ميان اين دو را در نظر داشت. اما اين تفاوت‌ها بندرت بروی زنجيره اخلاقي، که از خوب به بد ميرود، قرار گرفته‌اند. تفاوت‌ها تقريباً هميشه مخلوط هستند. امروز هم همين‌طور است. اينکه دولت بوش به نمايش مندرس دادگاه جنايی بين‌المللی پايان مي‌دهد، يا شاخه زيتون پژمرده قرارداد کيوتو را کنار ميزند نبايد موجب افسوس شود. اما برای مقابله در برابر فرسايش آزادي‌های مدنی در آمريکا، توسط اين دولت، دلايل فراوان است. نظريه پيش پيش‌گيری در حمله نظامی خطری است برای هر دولتی که روزی برخلاف خواست هژمون و متحدانش گامی بردارد.  بهتر هم نمي‌شود هنگامي‌که اين نظريه تحت لوای حقوق بشر و جلوگيری از گسترش سلاح‌های کشتار جمعی اعلام مي‌گردد. اگر برای بالکان خوب بود، برای عراق هم خوب است22. معترضينی که وانمود مي‌کنند که چنين نيست، سزاوار احترام کمتری هستند تا آنانی که همين معترضين ازشان مي‌خواهند که براساس پيش‌داوری کاری نکنند. گستاخی “جامعه بين‌المللي” و حق دخالتش در سطح جهان يکسری رويدادهای اتفاقی  يا اپيزودهای نامربوط بهم نيستند. بلکه يک سيستم را شکل مي‌دهند، و با بهم پيوستگی همسطح خودش مي‌بايد که با آن جنگيد.

New Left Review, No. 17, September-October 2002

يادداشتها

1) آنچه در پی می آيد، که بمقدار زيادی مديون يک بحث ميان گوپال بالاکريشنان و پيتر گووان است، مفهوم هژمونی را از گرامشي، و آنگونه که او از آن استفاده مي‌کند، مي‌گيرد. اخيراً به اين واژه معنای ديگری داده شده که در بحث محکم و قوی جان مرزهايمر ــ در کتاب او بنام تراژدی سياست قدرت‌های بزرگ ــ آمده است. برای بحث مرزهايمر به نوشته زيرين از پيتر گووان رجوع کنيد.

Peter Gowan, ‘A Calculus of Power’, NLR 16, July-August 2002

2) گرامشی نوشت: “اعمال طبيعی هژمونی با ترکيبی از زور و رضايت، با توازنی متغير از ايندو، مشخص مي‌شود، بدون آنکه عامل زور بيش از اندازه بر رضايت غلبه يابد.” اما در شرايط خاصي، هنگامي‌که اعمال زور ريسکی باشد، “ميان رضايت و زور فساد و تقلب قرار دارد، که دشمن يا دشمن ها را سست و فلج مي‌کند.”

Antonio Gramsci, Quaderni del Carcere, Turin 1975, vol. III, p. 1638

3) ايندو با هم يکی نيستند؛ اما در هرکدام، همراه با ملاحضات پولي، عنصری از فرمانبرداری اخلاقی نيز وجود دارد. از زاويه محاسبه فايده صرفاً مادي، حاکمان روسيه و چين بهتر است گهگاه از حق وتوی خود استفاده کنند، تا بهای خود را بالا ببرند. اينکه اينها چنين منطق بديهی سودجويی سياسی را نميبينند نشانگر درجه درونی شدن حاکميت هژمونيک در اين کشورهاست.

4) برای کوفی عنان نگاه کنيد به:

Colette Braeckman, ‘New York & Kigali’, NLR 9, May-June 2001, pp. 145-7

Peter Gowan, ‘Neoliberal Cosmopolitanism’, NLR 11, Sept-Oct 2001, p. 84

5) برای بحث درباره اين پيشينه، نگاه کنيد به:

David Chandler, ‘International Justice’, NLR 6, Nov-Dec 2000, pp. 55-60

        6) نگاه کنيد به:

Bob Woodward, ‘We Will Rally the World’, Washington Post, 28 January 2002

وودورد گزارش ميدهد که رامسفلد از فردای يازده سپتامبر برای حمله به عراق فشار می آورد. برای بررسی موضع رايس درباره شرايط نگاه کنيد به:

Nicholas Lemann, ‘The Next World Order’, New Yorker, 1 April 2002, pp. 42-48

7) برای شدتگيری حملات هوايی بر عراق توسط کلينتن و بلر، نگاه کنيد به:

Tariq Ali, ‘Throttling Iraq’, NLR 5, September-October 2001, pp.5-6

8) “رئيس جمهور پيشين ايالات متحده، بيل کلينتن، نخست وزير بريتانيا، تونی بلر، و صدراعظم آلمان، گرهارد شرودر، که همگی در حزب خود مورد انتقاد شديد بودند، بعنوان طراحان تلاش برای تغييری ژرف در نظم قانونی که ابعادش از کار بيسمارک کمتر نيست شناخته خواهند شد. بهنگام نوشتن اين مقاله، رئيس جمهور ايلات متحده، جرج دبليو بوش، بنظر می آيد که راهی مشابه را در پيش گرفته…حق حاکميت هيچ دولتی خدشه ناپذير نيست اگر که بطور فعال ساختارهای انتخاباتی و پوششهای حمايتی برای حقوق بشر را زير پا بگذارد. هرچه نفی اين ساختارها بيشتر باشد ــ که ابزاری هستند که از طريق آنان حق حاکميت از سوی جامعه به حکومت داده ميشود ــ پوشش حفاظتی حق حاکميت که حکومت را از دخالت خارجی مصون ميدارد اندکتر خواهد بود. عمل ايالات متحده عليه عراق بايد از اين زاويه ارزيابی شود.”

The Shield of Achilles, Peace & the Course of History, London 2002.

اين اثر عمده ترين کار تئوريزه کردن الزام حقوقی برای نابود کردن دولتهايی است که به اندازه کافی به حقوق بشر احترام ميگذراند يا به فرامين صاحبان سلاحهای هسته ای تمکين نميکنند. تجليل از گرهارد شرودر را البته ميتوان ناديده گرفت، چون نامش بيشتر بخاطر موقعيت برجسته اش آورده شده.

‘Multi-lateralism, American Style’, Washington Post, 14 September 2002 (9

10) برای پيش بينی کائوتسکی به متن نوشته او “ماورای امپرياليسم” نگاه کنيد.

11) برای اين تنش در انديشه هگل نگاه کنيد به:

‘The Ends of History’, A Zone of Engagement, London 1992, p. 292

12) برای اين عدم تناسب در درون هر دولت ملی نگاه کنيد به:

‘The Antinomies of Antonio Gramsci’, NLR i/100, Nov 1976-Jan 1977, p. 41 

13) به بيان ديگر، ” دولت همگون و جامع” که الکساندر کوژو مطرح ميکرد خارج از دسترس باقی ميماند؛ برای آشنايی بيشتر با نظر او نگاه کنيد به:

A Zone of Engagement, pp. 315-9 ff.

14) برای همين است که ميتوان گفت برلسکونی ــ که عصاره راستی است که اينهمه مورد وحشت چپ در اروپاست ــ در سمت چپ کلينتون قرار دارد که تمامی هويت سياسی خود در آمريکا را بر اساس سياستهايی بنا کرده ــ تاًييد اعدامها در آرکانزاس و دروی رفاه اجتماعی در واشنگتن  ــ که برای نخست وزير ايتاليا قابل تصور هم نيستند.

15) البته اين تنها يک خلاصه است. شجره نامه ژرفتری از اين توسط والتر راسل ميد ارائه شده که ميان خطوط فکری برآمده از هميلتون، جفرسن، جکسن، و ويلسون تفاوت قايل ميشود.

Walter Russell Mead, ‘Special Providence’, NY 2001

16) برای نمونه خوبی از اين نگاه کنيد به:

Michael Hirsch, ‘Bush and the World’, Foreign Affairs, Sept-Oct 2002, pp. 18-43

  که سرشار از سرزنش درباره اهميت مشاوره با متحدان، حرمت موافقتهای بين المللي، ارزش ايده های رفيع است، و در عين حال تاًکيد بر اين دارد که “متحدان ايالات متحده بايد قبول کنند که اندازه ای از اقدامات يکجانبه ايالات متحده لازم، و حتی مفيد، است. اين بمعنای قبول واقعيت قدرت برتر نظامی آمريکاست ــ و در حقيقت درک اينکه تا چه اندازه از جهت تاريخی خوش اقبال هستند که توسط چنين قدرت نسبتاً مهربانی حمايت ميشوند.”

17) برای اين پديده نگاه کنيد به اظهار نظرهای ژرف جان گرال،

John Grahl, ‘Globalized Finance’, NLR 8, March-April 2001, pp. 28-30

18) در بهترين حالت آفت رياست جمهوری بازی در شکل مسخره آن گسترش يافته ــ روسيه نمونه بديهی اين است. از ميان دمکراسی های جديد، هيچکدام از کشورهای اروپای شرقی مدل آمريکايی را سرمشق قرار نداده.

19) البته اين امر، همچنين، ناشی از استانی شدن فرهنگهای اروپايی در سالهای اخير است. شگفت انگيز است که چقدر کم انديشه های ژئوپليتيک جدي، از هر نوعي، امروز در اروپا توليد ميشود. ما از روزهای اشميت و آرون بسيار دور شده ايم. تقريباً تمامی اينگونه انديشه ها امروز از آمريکا می آيند؛ جايی که ضرورتهای امپراطوری به ايجاد ورطه روشنفکرانه جديی در بيست سال گذشته انجاميده. شايد آخرين کار دورانديشانه ای که اروپا بيرون آمد از رژی دبره باشد که تاريخ چاپ آن 1985 است؛

Regis Debray, Les Empires contre l’Europe

20) برای بحث درباره اين مقوله نگاه کنيد به:

‘Testing Formula Two’, NLR 8, March-April 2001, pp. 5-22

21) برای بحث کامل درباره اين نکات نگاه کنيد به:

Tariq Ali, ‘Throttling Iraq’, NLR 5

22) در متن، اصطلاح انگليسی “سُسی که برای غاز ماده خوب است برای غاز نر هم خوب است” آمده.