بحثی پیرامون پسامدرنیسم نوشته‌ : دگ هنوود ترجمه : دكتر مرتضی محیط – منبع : دفترهاى بیدار

من یقیناً نخستین كسی نیستم كه یادآور می‌شود پسامدرنیسم ایدئولوژی‌ای است سخت متكی به انكار تاریخ. درواقع درون‌مایه شماره مخصوص مانتلی ریویو در تابستان گذشته راجع به همین موضوع بود. انكار تاریخ در ایدئولوژی گاه آشكارا تئوریزه می‌شود، آن‌هم به صورت پذیرا شدن نظریه عدم تداوم تاریخ و تجلیل از گسیختگی زمان، مكان و تجربه تاریخی. از نظر اینان چنین باورهایی، ما را از دست متونِ بزرگان گذشته راحت خواهد كرد. چنین دید‌گاهی به‌طور ناجوری آلوده به ذوق مدپرستی فرانسوی است كه طبق آن با فرارسیدن هر فصل، حقیقت‌های تازه‌ای فرا می‌رسند و هر آن‌چه تا آن‌زمان می‌دانسته‌ایم پوسیده و از مد افتاده اعلام می‌گردند. پسامدرنیسم از نوع هرزه و بازاری‌اش كه در روزنامه‌‌ها و مجلات پر زرق و برق یافت می‌شود‍، بیش‌تر نتیجه عارضه فراموش‌كاری از قضا، می‌تواند در واقع به نوعی راه‌گشا هم باشد. همان‌گونه كه یكی از دوستان، زمانی می‌گفت، در یك جامعه دل‌زده و بدون حافظه تاریخی ممكن است تنها راه تكان دادن مردم با چیزی به ظاهر جدید، تجدید حیات چیزی به‌اصطلاح قدیمی باشد– او به ویژه منظورش ماركسیسم بود. این‌هم از مدپرستی فرهنگی.

من‌ می‌خواهم این ادعای پسامدرنیست‌ها را كه ما در جهانی آن‌چنان جدید و آن‌چنان بی‌سابقه زندگی می‌كنیم كه هر‌آن‌چه را تاكنون می‌دانسته‌ایم یا فكر می‌كردیم كه می‌دانیم نادرست بوده و هست به چالش گیرم. از آن‌جا كه من یك اقتصاددان روزنامه‌نگار هستم، مایلم موضوع بحث خود را به ویژه بر دنیای تولید و مصرف متمركز كنم. تردیدی نیست كه بتوان بحث را بر دنیای فرهنگ نیز متمركز كرد، اما آن مساله می‌تواند برنامه روز دیگری باشد.

در مرحله قبل زندگی‌ام هنگامی كه در دانشگاه ییل (yale) دست‌اندركار پژوهش در ادبیات بودم، به من یاد دادند كه زمان‌بندی‌های جدا از همی كه در دبیرستان به ما یاد داده بودند نادرست است و در واقع یك تداوم و پیوستگی بزرگ در ادبیات متداول به‌ویژه اشعاری كه از اواخر قرن 18 تا اواسط قرن 20 نوشته شده وجود دارد. این تداوم را می‌توان به صورت تحول فرد بورژوا، از انسان فرضی اواخر دوره كلاسیك به دوره حماسه‌ای اوج رمانتیسم و سپس به عصر ناآرام دوره ویكتوریا تا فرد بسیار زیبا‌گرا اما درون‌نگر شده‌‌ی نیمه اول این قرن (كه معمولاً یك مرد هم هست) دنبال كرد. اگر من به این پژوهش خود ادامه می‌دادم بی‌شك می‌توانستم انسان گسیخته از اجتماعِ نوعِ پسامدرنیسمی را نیز- به عنوان ذره‌ای از كل مورد انكار آن‌ها– در تصویر بالا بگنجانم.

یكی از امتیازات بزرگ تحصیل در دانشگاه‌های سطح بالای بورژوائی – مانند تحصیلی كه من در دانشگاه ییل داشتم – این است كه می‌توان از همین درس‌های فرا‌گرفته شده برای سست كردن بنیان حاكمیت از ما بهتران استفاده كرد. بنابراین اگر درس‌های ادبی خودم درباره وجود تداوم در عین تغییر را به زبان اقتصادی سیاسی تعبیر كنم تصویری بسیار شبیه تصویر بالا به دست می‌آید. یعنی: با وجود تداوم داستان‌هائی كه در مورد گسیختگی (تاریخی) گفته می‌شود، تداوم چشم‌گیری در تاریخ سرمایه‌داری در 200 سال گذشته مشاهده می‌شود. سرمایه‌داری امروز از بسیاری جهات – با وجود تفاوت‌هائی- بیش‌تر شبیه سرمایه‌داری قرن 19 است تا سرمایه‌داری دهه‌های 1950 و 1960. عصر طلایی دهه‌های 1950 و 1960 كه روزی به نظر می‌رسید سرمایه‌داری به شكل معمولی‌اش باشد و گفته می‌شد كه گذشته نه‌‌چندان دورِ یك انحراف بوده، امروز به عكس خودش، به صورت یك پدیده غریب و غیر عادی به نظر می‌رسد چرا كه آن دو دهه دوره ثبات نسبی و درآمدهای در حال افزایش، نه تنها در «دنیای اول» بل‌كه در بسیاری از جاهای «دنیای سوم» بود. جون رابینسون تنها كسی نبود كه ادعا می‌كرد افزایش سریع و گسترده درآمدهای واقعی مردم، نادرستی حرف ماركس را ثابت كرده است. اكنون كه دست‌مزدهای واقعی، 20 سال است در آمریكا و 15 سال است در بیش‌تر جاهای جهان سوم رو به كاهش داشته و این حركت نزولی به استرالیا، كانادا و حتی برخی كشورهای اروپائی سرایت كرده، به نظر می‌رسد كه سرانجام این حرف ماركس است كه درست از آب درآمده. طنز روزگار اما، این است كه در این لحظه تاریخی كه شهرت فكری و سیاسی «ماركسیستی» در حضیض خود قرار دارد، گردش كار جهان (از 1914 به این‌سو) هیچ‌گاه این چنین در تطابق با نظرات ماركس عمل نكرده است. اجازه دهید برای لحظه‌ای به دنیای پیش از 1914 سفر كنیم. درست است كه امروزه سرمایه‌ها و كالاها با آزادی چشم‌گیری به سراسر جهان فرستاده می‌شوند. ناظران سطحی، چنین دنیای بی‌مرزی را اختراعی جدید می‌بینند، در حالی‌كه این وضع یاد‌آورِ اوضاع جهان، پیش از جنگ اول جهانی است. چكامه آن دنیای شاعرانه با زبردستی توسط جان مینارد كینز – كه خود روزی از مسحور شدگان چنین جهانی بود- در مقاله‌اش زیر عنوان «پیامدهای اقتصادی صلح» سروده شده:

«یك فرد ساكن لندن می‌توانست در حال نوشیدن چای خود در رختخواب، با تلفن دستور هر نوع فرآورده‌ای در هر جای دنیا را به هر مقداری كه لازم باشد، بدهد و منطقاً انتظار داشته باشد كه در اسرع وقت در منزل، به او تحویل داده شود. او در همان لحظه و با همان وسیله می‌توانست ثروت خود را از طریق سهام مواد خام یا شركت‌های جدیدالتأسیس در هر گوشهجهان سرمایه‌گذاری كند و بدون اشكال و صرف نیروئی در ثمرات و سود‌های آینده آن شركت‌ها سهیم گردد… او اگر می‌خواست، می‌توانست بی‌درنگ وسائل راحت و ارزان مسافرت به هر كشوری یا اقلیمی را بدون گذرنامه یا هر كار اداری دیگر به دست آورد… اما از همه مهم‌تر او چنین اوضاعی را عادی، مطمئن و دائمی فرض می‌كرد جز آن‌كه فكر می‌كرد این موضوع باز هم بهتر خواهد شد… جهانی شدن (زندگی اجتماعی و اقتصادی) به راستی كامل بود».

این طرز تلقی از برحق بودن و همیشگی بودن نظام، امروز نیز به همان اندازه مشخص كننده نحوه برداشت سرمایه از خود است. از درگیری‌های جسته و گریخته – كه توسط سیاست‌مداران برای برانگیختن احساسات مردم دامن زده می‌شوند – كه بگذریم، ادغام هر چه بیشتر اقتصاد جهانی كه حركت آزادانه سرمایه پیش‌گام آن است اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌رسد. و خواهیم دید كه آیا چنین است یا خیر. برای نشان دادن ابعاد فروپاشی دنیای شاعرانه جان مینارد كینز در جریان بحران بزرگ، تنها می‌توان به «اعلام ورشكستگی ممالك محروسه»، یعنی كشورهائی كه اقتصادشان از هم فروپاشیده اشاره كرد.

از 58 كشوری كه در دهه 1920 اوراق قرضه فروخته بودند، 25 كشور میان سال‌های 1929 و 1935 اعلام ورشكستگی كردند. از كل وام‌های خارجی كه دولت آمریكا میان سال‌های 1926 و 1929 به دیگر كشورها داده بود (به جز كانادا) 70% آن برباد رفت. در مقایسه با آن، در همین سال‌ها تنها 30 درصد از وام‌های شركت‌های خصوصی آمریكایی از میان رفت. در این‌جا، از یك چیز كه به نظر می‌رسد امروزه با آن موقع فرق دارد باید نام برد. علی‌رغم تمام صحبت‌هائی كه درباره كوچك كردن دولت یا اضمحلال آن می‌شود، نهادهای دولتی، از بخش‌های داخله گرفته- مانند وزارت خزانه‌داری و بانك مركزی- تا بخش‌های بین‌المللی- مانند بانك جهانی و صندوق بین‌المللی پول- توانسته‌اند از تكرار فروپاشی از نوع 1929(علی‌رغم بحران‌های مالی مكرر در 20 سال گذشته) جلوگیری كنند. این نهادها نه تنها توانسته‌اند از تبدیل بحران وام‌های جهان سوم به یك فروپاشی مالی جهانی جلوگیری كنند، بل‌كه موفق شده‌اند از این وضع و از طریق تحمیل انواع «اصلاحات» به كشورهای مقروض، امتیازات عظیمی از آن‌ها به دست آورند. اما در پشت این تفاوت، تكرار صحنه پیشین نیز نهفته است و آن هم یك استعمار نوع جدید‌تر و بسیار موفقیت‌آمیز است كه توانسته است بسیاری از جنبش‌های ملی دوران پس از استعمار برای استقلال را از حركت باز دارد. بنابراین رژیم جهانی امروز، نوعی تجدید حیاتِ نظمِ اواخر قرن 19 با خصلت قدرتی قابل‌ انعطاف‌تر – سخت‌گیری بیش‌تر در دادن وام، حركت آزادانه‌تر سرمایه در مواقع «عادی» با انعطاف كافی در مواقع بحران برای نجات بانك‌ها –است. به نظر می‌رسد كه جنبه‌های خطرناك اقتصاد نوع بازار آزاد (daissez- faire) رام شده باشند. در حالی‌كه جنبه‌های سود‌بخش آن با تمام بیرحمی‌شان ادامه دارند.

دورنمای جهانی‌ شدنِ (سرمایه)

لارنس سامرز (L.Sammers)، در دسامبر 1991، هنگامی كه در مقام اقتصاددان بانك جهانی كار می‌كرد، یادداشت معروفی درباره پیش‌نویس كتاب‌چه سالانه این بانك زیر عنوان «دورنمای اقتصاد جهانی و كشورهای در حال توسعه» نوشت. این یادداشت اگر به خاطر یك جمله داغ آن نبود هرگز برملا نمی‌شد. او در این یادداشت می‌نویسد: « افریقا بیش از اندازه غیرآلوده مانده است.» و از نظر اقتصادی كاملاً عاقلانه‌تر خواهد بود كه مواد سمی و خطرناك را در كشورهائی كه به هر حال عمر متوسط مردم‌اش كم و مزدها پایین است بریزیم چرا كه این مردم اگر در جوانی بمیرند چیز زیادی از دست نخواهند داد. اشتباه لارنس سامرز در صداقت او بود. اقتصاددانان بورژوایی هنگامی كه ارزش زندگی یك انسان را مساوی ارزش كنونی مزدها بر حسب تغییر آن‌ها در آینده می‌دانند و محاسبات خود را بر پایه بهره مناسب از هر هزینه‌ای می‌گذارند، دقیقاً روال فكری مشابهی دارند. به بركت این بی‌احتیاطی لارنس سامرز یادداشت مزبور به مطبوعات درز پیدا كرد و با لحنی توجیه‌گرانه از سوی مجله اكونومیست و لحنی انتقادی توسط مجله نیشن (Nation) انتشار یافت. اما، هیچ‌یك از خبرنگاران (از جمله خودِ من) درباره این بخش خیره‌كننده یادداشت لارنس سامرز اظهار نظری نكرد: «چه چیزی جدید است؟ من تقلا كردم تا در سراسر این نوشته (كتابچه سالانه بانك جهانی) شاهدی پیدا كنم كه نشان می‌دهد این انقلاب ادعائی(در تولید) واقعاً چه چیزی را منقلب كرده است».

سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی شركت‌های فراملیتی همیشه وجود داشته‌اند و بسیاری از بزرگ‌ترین شركت‌های جهان از همان ابتدای تولد خود فراملیتی بوده‌اند. آیا «جهانی شدن» تولید اتفاق افتاده؟

مسلماً. اما آیا انقلاب در وسایل ارتباطی راه دور براستی اثر عمده‌ای بر آن داشته؟ حدس من این است كه اختراع چیزهائی نسبتاً ساده مانند حمل و نقل دریائی مجهز به دیگ بخار اثر بیش‌تری بر تجارت جهانی داشته تا ارتباطِ اطلاعاتی نوع دیژیتال از طریق كابل‌های فایبر اٌپتیك (Fibre opetic) ماهیت تولید صنعتی دقیقاً چگونه «به‌طور بنیانی تغییر كرده»؟ آیا انسان‌ها همان كارهای سابق را منتهی با مهارت بیش‌تری كه به تدریج به دست آورده‌اند انجام نمی‌دهند؟ مثلاً برقراری تولید در جاهائی كه می‌توان كالاها را با كمترین هزینه از آن‌جا تحویل بازار داد ( كه اكنون سهم آن را «جهانی شدن تولید» گذاشته‌ایم)، یا تعیین میزان مناسب نگه‌داری جنس در انبار با كمترین هزینه (كه حالا اسم آن را «انبار كردن به موقع كالا» گذاشته‌ایم) و یا انتخاب سطح مناسبی از ادغام عمودی، بر حسب فرآیند تولید ( كه حالا اسم آن را «ارتباط دقیق خریدار و فروشنده»گذاشته‌ایم) تطبیق تولید با تقاضا ( كه اكنون اسم آن را «دوره‌های كوتاه تولید» گذاشته‌ایم) این چنین نیست؟ آیا لغت «انقلاب» اصطلاح مناسبی برای تغییرات نامبرده است؟ من بر این باورم كه شواهد دقیق موجود در ایالات متحده در باره تأثیر ناچیز سرمایه‌گذاری عظیم در تكنولوژی اطلاعات برای بالا بردن بهره‌وری كه (productivion) باید ما را قانع كند كه از بیان چنین سخنان دهان‌پركن و نفس‌گیری درباره تكنولوژی خودداری كنیم».

لارنس سامرز با وجود چهره زشت سیاسی‌اش یك اقتصاددان بسیار هوشمند است. نكته مطرح شده در نوشته او به ویژه از آن جهت باید جدی گرفته شود كه برای گروهی از نزدیك‌ترین هم‌پالكی‌هایش نوشته شده. «جهانی شدن» مانند «تكنولوژی» اكثراً به عنوان دلیل بر این‌كه امور جهان بهتر از این نخواهد شد اقامه می‌گردد. این‌دو، بهانه‌ای برای كاهش دستمزد‌ها، اخراج هزاران كارگر، قطع بودجه‌های اجتماعی و آلوده‌ كردن رودخانه‌ها هستند. این بحث‌ها در درجه اول توجه ما را از علل جهانی شدن سرمایه و تغییرات تكنولوژیك كه هدف‌شان چنگ انداختن بر سودهای كلان‌تر و افزایش‌ بهای سهام شركت‌هاست منحرف می‌كند. و نیز این دو براحتی چون نیروهائی بیرونی مانند نیروی جاذبه و نه نتیجه عمل‌كرد انسان‌ها وانمود می‌شوند. جهانی شدن سرمایه پدیده‌ای است واقعی اما شاید لارنس سامرز درست می‌گوید و این انقلاب صرفاً تدریجی است و نه چیزی به طور بنیانی جدید.

حال اجازه دهید نگاه دقیق‌تری به بعضی معیارهای جهانی شدن اقتصاد با وجود خام بودن آن‌ها بیاندازیم .

صدور كالا به عنوان درصد تولید ناخالص داخلی

سال      بریتانیا      ایالات متحده    مكزیك         ژاپن

1820      1/3           2

1870      12            5/2            7/3               0

1913      7/17        7/3             8/10             4/2

1929     2/13        6/3             8/14             5/3

1950      4/11         3               5/3               3/2

1973     14             5               2/2               9/7

1992    4/21          2/8            4/6               4/12

منبع:                       Angus Maddison, Monitoring the World Economy

1829 – 1992 (Paris O.E.C.D. 1995)

بر پایه این معیارها اقتصاد انگلیس در 1992 تنها كمی از 1913 جهانی‌تر شده است در حالی‌كه ایالات متحده در هیچ‌یك از این سال‌ها از نظر جهانی شدن اقتصادش به پای انگلیس نمی‌رسد. ژاپن كه عمدتاً به عنوان غول تجارتی شناخته شده است در 1992 سهم كمی بیشتر از تولید ملی خود را نسبت به درصدی كه انگلیس در 1950 صادر می‌كرد به خارج صادر كرده است. مكزیك در سال 1913 تجارتش به مراتب جهانی‌تر از 1992 بود. درست است كه صادرات تنها یك معیار است اما بر پایه همین معیار، فاصله میان حال و 1870 و 1913 هم‌چنان هم كه تصور می‌شود زیاد نیست. باید اذعان كرد كه یك تفاوت میان اكنون و آن موقع وجود دارد و آن هم سرمایه‌گذاری در كشورهای دیگر، یعنی گسترش شركت‌های فرا‌ملیتی است. در اسناد مختلف، از بانك جهانی و سازمان ملل گرفته تا مخالفین جهانی شدن اقتصاد، اكثراً گفته می‌شود كه تولید در حال حاضر به طور جهانی سازمان داده می‌شود و دلیلی كه ارائه می‌شود این است كه یك سوم تجارت جهانی از انتقالات درونی شركت‌ها – از یك شعبه شركت فراملیتی به شعبه‌های دیگر مثلاً انتقال قطعات از شعبه ایرلند شركت آی.بی.ام به شعبه ایتالیائی آن بر سوار شدن – تشكیل می‌شود.

چنین تصویری از تسمه نقاله جهانی با استفاده از منبع آماری وزارت بازرگانی آمریكا درباره شركت‌های فراملیتی كه بهترین آمار در این زمینه‌اند نتیجه‌گیری می‌شود. ارقام اخیر این منبع حاكی از آن است كه در این نتیجه‌گیری‌ها قدری زیاده‌روی شده است. در حالی كه یك‌سوم تجارت خارجی آمریكا به صورت مبادلات درونی شركت‌ها است، اما «بخش اعظم آن» متشكل از كانال‌های كاملاً ساخته شده یا تقریباً كامل شده‌ای است كه از تولید‌كنندگان داخل آمریكا به شعبات فروش آن‌ها در خارج صادر می‌گردد. و یا از تولید‌كنندگان خارجی به شعبات فروش آن‌ها در آمریكا فرستاده‌ می‌شود. مبادله قطعات در درون شركت‌ها از آن نوعی كه تصویر تسمه نقاله جهانی بر آن متكی است كمی بیش از 10% كل تجارت آمریكا را تشكیل می‌دهد و این رقم میان سال‌های 1982 و 1993 تغییر چندانی نكرده است. شعبات خارجی شركت‌های فراملیتی بیش‌تر مواد لازم برای كالاهائی را كه در منطقه مربوطه می‌فروشند به جای این‌كه از آمریكا بدان‌جا‌ منتقل كنند در همان‌جا خریداری می‌كنند: این شعبات 90 درصد از مواد اولیه خود را در محل خریداری می‌كنند و 80 درصد از مجموعه كالاهای فروخته شده در خارج در آمریكا ساخته می‌شوند. این ارقام البته شامل كالاهای تولید شده پیمان‌كاری مانند تولیدات شركتLimited در السالوادر با كار ساعتی یك دلار نمی‌شود. اما مگر وجود كارگاه‌های عرق‌ریزی پدیده تازه‌ای است؟

در واقع وجود چنین پیمان‌كارهائی تأییدی است بر شك و تردید لارنس لامرز نسبت به تغییر اوضاع گذشته. یك نكته سیاسی در پشت بررسی این اعداد و ارقام نهفته است، و آن این‌كه از «جهانی شدن» برای خلع سلاح هر گونه مخالفت با قدرت مطلق سرمایه استفاده می‌شود. اگر سرمایه با این سحر و جادو مشغول یك حقه‌بازی با اعتقاد ما است در آن صورت كارگران و دولت‌ها آن‌چنان هم كه گفته می‌شود ناتوان نیستند. لارنس لامرز البته هرگز در ملاء عام علیه سخنان دهان پر‌كن و نفس‌گیر چیزی نمی‌گوید.

حذف كارگران از طریق مصرف

ادعای دیگر پسامدرنیست‌ها (پسائی‌ها) این است كه دید قدیمی درباره روابط آشتی‌ناپذیر طبقاتی، در جهانی كه مصرف، جهان‌روای صلح است (و نه كار و سرمایه) دیگر بی‌معنا شده است. این دیدگاه به آسانی فراموش می‌كند كه قدرت خرید ما تا حد زیادی با موقعیت ما در جهان تولید یعنی با مقدار پولی كه باید مصرف كنیم تعیین می‌گردد. بعضی باصطلاح چپ‌ها قرار نیست به دام چنین نظریه‌ای بیافتند اما یكی از این گونه شخصیت‌ها به نام آندرو راس(A. Ross) چند سال پیش چنین نوشت: «دیدگاه چپ نسبت به خود «سرمایه» به عنوان نظامی به غایت منطقی، یك‌پارچه كننده و مسلط، تمایلی به باقی ماندن به شكل قدیمی خود دارد… سرمایه یا به بیان دقیق‌تر، تصور ما از سرمایه، هنوز به معنی اهریمن‌سازی از دیگری است. این، نوعی اهریمن‌سازی است كه ما را از درك مطالب و عمل‌ كردن باز می‌دارد و به همان اندازه نیز اشكال كهنه نارضائی را كه در جامعه پسامدرنیست مصرفی دیگر خریداری ندارند به طور تصنعی زنده نگه می‌دارد». راستش آقای راس آدم دوست‌داشتنی و خیلی باهوشی است اما سئوال این است كه  او در كدامیك از كُرات زندگی می‌كند؟ این كُره با سرزمینی پر از خیرات و مبرات، در اوج التهاب اقتصادی دوره ریگان می‌باشد. با این همه بسیاری پسامدرنیست‌ها هنوز دكترین او را می‌پذیرند. آیا تضاد طبقاتی هیچ‌گاه به اندازه پانزده، بیست سال اخیر، با این همه كمربند سفت‌كردن‌ها و اخراج‌های جمعی‌اش این چنین عیان و آشكار بوده است؟ اطلاع از این كه با از میان رفتن مشاغل بهای بورس سهام اوج می‌گیرد اكنون دیگر جزو آگاهی عامه مردم و حتی برخی از استادان رسمی و تمام وقت دانشگاهی گردیده است. هاوكز (Hawks) یكی از اشخاص قدیمی كه هنوز به مفاهیمی چون آگاهی كاذب اعتقاد دارد، استدلال می‌كند كه: «پسامدرنیسم چیزی نیست جز ایدئولوژی سرمایه‌داری مصرفی». تأمین مالی مصرف به مقیاس وسیع شایسته قدری توجه از سوی نظریه‌پردازان فرهنگی هم هست. در جهانی كه درآمدها یا ثبت و یا در حال فروافتادن هستند، ادامه خرید دیوانه‌وار كالاهای مصرفی تنها با گسترش سرسام‌آور كارت‌های اعتباری امكان‌پذیر است. در 1989، سال اوج معنوی اقتصاد ریگانی، وام خانوارها 7/82 درصد درآمد آن‌ها پس از كسر مالیات را تشكیل می‌داد. به سال 1995 كه می‌رسیم این وام‌ها به 2/91 درصد می‌رسند. در ربع آخر 1995 خانواده‌های آمریكائی 7/16 درصد از درآمد پس از مالیات خود را صرف پرداخت بهره وام‌هاشان كرده‌اند كه اختلاف چندانی با 6/17 درصد در 1989 ندارد. این، یكی از اختلافاتی است كه دوران كنونی بر قرن 19 دارد. دادن اعتبار برای مصرف به راستی یكی از ابداعات درخشان سرمایه‌داری است. اما به سختی می‌توان گفت كه این ابتكار نشان‌گر از میان رفتن تضاد طبقاتی است. اگر واسطه‌های پیچ در پیچ اداری را كنار گذاریم. اعتبار برای مصرف در اساس عبارت از وام گرفتن اقشار كم درآمد و متوسط از ثروتمند‌ان است. این كار در نهایت وام‌دهندگان را ثروت‌مند‌تر می‌كند. خیال‌پردازی‌های مربوط به از میان رفتن تضاد طبقاتی از طریق مصرف، چیز تازه‌ای نیست. در 1913 والتر ویل(W. Weyl) به همراه هربرت كرولی و والتر لیپمن – نظریه‌پردازان معروف پیش‌رفت‌گرائی ـ مشاهداتی نظیر آن را در كتابی زیر عنوان «دموكراسی نوین» به رشته تحریر درآوردند. با خواندن كتاب این مهندسان رضایت جمعی، می‌توانید شاهد اختراع یك فرد غیر طبقاتی از سوی این نظرپردازان باشید:

«امروزه در آمریكا، قدرت وحدت‌بخش اقتصاد… نفع عمومی شهروندان به عنوان مصرف‌كنندگان ثروت و از قضا به عنوان صاحبان دارائی‌های (تقسیم نشده) ملی است». مصرف‌كننده…دوباره به عنوان «انسان به طور عام»، «مرد عادی» ، «مسافر عادی»، «مرد كوچه و بازار»، «مالیات‌دهنده» و «مصرف‌كننده غائی» در صحنه سیاسی ظاهر می‌شود. افرادی كه به عنوان تولید‌كننده رأی می‌دادند اكنون به عنوان مصرف‌كننده رأی می‌دهند. آن‌چه را كه ویل «دموكراتیزه» كردن كالاهای تجملی پیشین مانند ساعت و فرش می‌خواند، نشان‌گر «تغییری با وسیع‌ترین ابعاد طی نیم قرن بود» آن هم 83 سال پیش!

مشاغل آینده

با یاد‌آوری اخراج‌های دسته‌جمعی (Downsiying) نمی‌خواهم به رسم جرمی ریفكین ثابت كنم كه مشاغل در حال ناپدید شدن‌اند همان‌گونه كه مسئول منابع انسانی شركت AT & Tجیمز مدو به خبرنگار نیویورك تایمز می‌گوید: «مردم باید به خودشان به عنوان كسی كه برای خودش كار می‌كند یا به عنوان دست‌فروشانی نگاه كنند كه به این شركت آمده‌اند تا مهارت خود را بفروشند.

ما در شركت AT &T باید مفهوم كاملی از نیروی كار ترویج دهیم كه طبق آن این نیرو مشروط و موقتی است {یعنی پیمان‌كاری موقتی بی هیچ قول و قراری}. گرچه بسیاری از كارگران موقت، در چهار دیوار شركت قرار دارند اما در آینده «پروژه‌ها» و «میدان‌های كار» جای «مشاغل» را خواهد گرفت. در آن صورت جامعه‌ای خواهیم داشت كه «فاقد شغل است اما فاقد كار نیست.» مردم از ابتدای سرمایه‌داری دلواپس این بوده‌اند كه ماشین جای كار انسان را خواهد گرفت. آری ماشین‌ها به راستی جای كارگران را می‌گیرند. اما با وجود این میزان اشتغال هنوز در حال گسترش است و در 60 سال گذشته در آمریكا 4 برابر شده است . در بسیاری جاهای دنیا به جز اروپا و آفریقا، اشتغال در حال گسترش است. سرمایه‌داری در سراسر تاریخ خود، علی‌رغم این‌كه در آن تقاضا برای كار همیشه بیش از ظرفیت نظام برای فراهم كردن آن بوده – دائماً افراد تازه‌ای را به كار مزدی گرفته است. ریفكین استدلال می‌كند كه این بار وضعیت متفاوت است، زیرا بخش خدمات كه هم كارگران اخراجی و هم میلیون‌ها تازه وارد به بازار كار را (بیش‌تر زنان) جذب می‌كرد اكنون در حال خودكار (اتوماتیك) شدن است، و این نشانه انقباض بازار اشتغال در آینده خواهد بود. پیش‌رفت‌های ادعائی در بهره‌وری كار با معیار‌های سنجش معمولی قابل رؤیت نیست. درست است كه صنایع آمریكا شاهد رشد قابل توجهی از نظر بهره‌وری كار بوده‌ است اما بخش خدمات چنین نبوده است. در سه سال گذشته بازده كار در ساعت، در بخش صنعتی 11 درصد افزایش یافته است در حالی‌كه این افزایش در سراسر بخش خصوصی تنها 1 درصد بوده است. این میانگین در اثر وضع تیره و تار در بخش خدمات كاهش یافته است، تعجب‌آور آن‌كه ، بازده، به‌ازاء هر واحد سرمایه – كه مفهومی آشفته هم از نظر تئوری و هم علمی است اما كافی برای روزنامه‌نگاری است – در اكثر سال‌ها در 40 سال گذشته رو به كاهش بوده است. در سال‌های اخیر علی‌رغم شور و هیجان كامپیوتر‌زدگی بهبودی در این وضع دیده نشده.

آری، اتوماتیك كردن، كارگران را قادر می‌سازد با شماركمتر كالاهای بیش‌تری تولید كنند. ریفكین اما برای آسان كردن تبدیل این نكته مورد پذیرش همه به موضوعی از نوع روز محشر نقل قولی از كتاب «گروندریسه» ماركس می‌آورد مبنی بر این‌كه «آخرین دگردیسی كار… هنگامی است كه یك سیستم خودكار ماشینی» جای‌ كارگر زنده را می‌گیرد. آشكار است كه ریفكین از مفهوم این جمله چیزی نفهمیده است. به نظر ماركس ماشین موجب متكی شدن كارگر به آن می‌شود و آن‌ها را تبدیل به نگهبانان و تنظیم‌كنندگان ماشین‌ها به جای تولید‌كنندگان مستقیم می‌كند. دانش اجتماعی و همكاری اجتماعی كه در پی تولید ماشینی به وجود می‌آید گرچه می‌تواند زندگی انسان‌ها را راحت‌تر و مرفه‌تر كند اما چنین پیش‌رفتی، از سوی سرمایه‌ برای انباشت هر‌چه بیش‌تر سرمایه به كار می‌رود. ماشین اما، انسان‌های كارگر را بی‌فایده و منزوی نمی‌كند. درست به عكس ماركس می‌گوید: «لازمه وجود چنین ماشین‌هائی توده‌های كارگری است كه آن‌ها را به حركت درآورده و فعالیت آن‌ها را تضمین كند.» شاید عجیب باشد كه برای رد نظرات ریفكین، كه هزاران بار تكرار شده‌اند، از ماركس نقل قول كنیم. اما بهتر است این گفته كوتاه را از «تئوری‌های ارزش اضافی» در این‌جا بیاوریم. ماركس پیش‌بینی روزی را می‌كند كه صنایع بنیانی، به غایت مكانیزه و خودكار خواهند شد و تنها یك سوم كارگران دست‌اندركار هنوز صنعتی خواهند بود. «از دوسوم جمعیت (غیر مولد) كه یك بخش صاحبان سود و اجاره و بخش دیگر متشكل از كارگران غیر مولدی خواهد بود (كه به دلیل رقابت، مزدهای پایینی دریافت می‌كنند). این گروه اخیر به گروه اول كمك می‌كنند تا بتوانند درآمد‌هاشان را مصرف كنند و در عوض خدمت انجام‌شده چیزی دریافت دارند و یا مانند كارگران غیر مولد سیاسی – خدمت خود را به آنان تحمیل كنند. می‌توان فرض كرد كه به جز گله بیكاره‌هائی چون سربازان، ملوانان، پلیس‌ها، دیوان‌سالاران جزء، دلبران، مهترها، دلقك‌ها و معركه‌گیرها، این كارگران غیر مولد در مجموع دارای سطح فرهنگ بالاتری از كارگران غیر مولد پیشین‌اند. و این مسئله به ویژه در مورد هنرمندان، موزیسین‌ها، وكلای دعاوی، پزشكان، دانشمندان، مدیران مدرسه و مخترعان كم‌ درآمد كه شمارشان هر روز بیش‌تر می‌شود، صدق می‌كند.» شمار پزشكان و وكلای دعاوی كم‌درآمد خیلی كم است و بعضی از گروه‌های نام‌برده در بالا قدری عجیب به نظر می‌رسند. اما چه كسی در اواسط قرن 19 می‌توانست تصور جهانی را كند كه پر از منشی‌های نشسته در پشت كامپیوتر و پزشك‌یاران و پرستارانی است كه جای پزشكان را می‌گیرند

«سطح فرهنگ» نیز می‌تواند برای بعضی مشكل‌ساز باشد. اما خطوطی كلی ترسیم شده در نوشته ماركس برایمان بسیار آشناست: صنایع بنیانی شمار هرچه كمتر كارگر را به كار می‌گیرد و شمار كارگران كم‌حقوق خدماتی هر چه بالاتر می‌رود. هم‌اكنون، ما همه كارگران روزمزدیم – كجای این چیزها جدیداند؟ (یا پسامدرنیست‌اند؟)