کاریکاتوری از یک تعمیم واقعی ! نوشته آدولفو سانچزواسکوئز – ترجمه پرویز بابایی

ژوزف ک. کیست؟ او کارمند یکی از بانک‌های پراگ است. از گذشته او هیچ نمی‌دانیم و هرگز چیزی نخواهیم دانست. این روش کافکا است در معرفی قهرمان اصلی. با آشنایی با ژوزف ک. درمی‌يابیم که زندگی این کارمند بانک در محیطی آرام و در واقع در وضع طبيعی خود سپری می‌شود. ناگهان آن ضرباهنگ عادی و ملال‌آور وجود او به گونه‌ي نامنتظره‌ای از صدا باز می‌ایستد. علت آن ظاهرا موضوعی معمولی است که با چند کلمه واگو می‌شود، همان کلماتی که کتاب با آن‌ها آغاز شده است: “حتما کسی به ژوزف ک. تهمت زده بود، زیرا بی آنکه مرتکب تقصیری شده باشد در یک صبح دل‌انگیز بازداشت شد.” او برای اثبات بی گناهی‌اش می‌کوشد به سرعت این تهمت مسخره و پیش پا افتاده را از خود پاک کند اما حتی رسیدگی به چنین مرافعه پیش پا افتاده‌ای بدون گیر افتادن در شبکه تو در توی دیوان‌سالاری مفتضح پراگ در روزگار امپراتوری اتریش – هنگری ممکن نیست. حل و رفع این مرافعه که منطقا به نظر آسان می‌آید بیش از پیش گمراه‌کننده می‌شود و متهم را عمیق‌تر در آغوش تشکیلات عریض و طویل قضایی کور غرق می‌کند.

یک سال بعد در یکی از روزها، دو نفر غریبه برای اجرای حکم دادگاهی که او هرگز موفق به حضور در آن نشده است جلوی خانه ژوزف ک. سبز می‌شوند، او را به معدن سنگ متروکی می‌برند و ژوف ک. در حال و هوایی کافکایی میان تخیل و واقعیت، وحشت و طنز، بی آنکه بخواهد بپذیرد که جریان قانونی پرونده او در مراحل پایانی خویش است از خود می‌پرسد: “آیا کمک دم دست بود؟ آیا دلایلی به نفع او وجود داشت که از آن‌ها غفلت شده بود؟ البته باید بوده باشد. منطق بدون شک محکم است اما با آدمی که می‌خواهد به زندگی ادامه دهد تاب نمی‌آورد. کجا بود آن قاضی‌يی که او هرگز ندیده بودش؟ آن دادگاه عالی که او هرگز به درون آن راه  نیافته بود؟” در این هنگام یکی از جلادان با دوبار فرو بردن یک کارد قصابی در قلب او به زندگی او پایان می‌دهد. و در آن نقطه ژوزف ک. از خصلت غیرانسانی زندگی مرگ خود آگاه می‌شود، گرچه علت آن را نمی‌داند، شاید به دلیل آنکه او هرگز از خصلت غیرانسانی زندگی خود آگاه نبوده است. “ک” در آن دم با چشمان تار شده هنوز می‌تواند آن دو نفر را نزدیک صورتش، گونة چسبیده به گونه ببیند که واپسین پرده را تماشا می‌کردند، می‌گوید: “مثل یک سگ! چنان که گویی شرم آن باید بیش‌تر از خود او عمر کند.”

با این کلمات، شاهد مرگ بی ارزش وجودی هستیم که خود همواره گواه بی اعتباری آن بود. نوول محاکمه، متهمی را نشان می‌دهد که خود هرگز از اتهام و جزئیات آن سردر نمی‌آورد و آن‌را بی اساس می‌داند و در دادگاهی محکوم می‌شود که در آن حضور نمی‌يابد و به رغم بالا رفتن از پله‌های پیچ در پیچ و بی پایان و اسرارآمیز دستگاه قضایی، این محاکمه نه به طور عینی بلکه به طور عمده از طریق دلهره‌ها و نگرانی‌های روز افزون متهم و از طریق پیچ‌ها و چرخش‌های سرنوشت او نشان داده می‌شود. بنابراین، نوول، فرایند یک زندگی نیز هست که از موضوعی پیش پا افتاده که بیش از پیش اهمیت اسرارآمیز و دراماتیک به خود می‌گیرد آغاز و با از دست رفتن آن، در بُعد وحشتناک مرگ پایان می‌يابد. نوول صرفا حرکتی را میان دو فعل دنبال می‌کند، یکی جزئی و پیش پا افتاده – بازداشت ” ک” بدون دلیل آشکار و شاید نتیجه یک خطا و دیگر متهم، که می‌کوشد معنای مرگ خود را از بُعد مبتذل بودن با توصیف آن هم‌چون مرگ یک سگ، نجات بخشد. میان این دو حادثه بازداشت و اعدام “ک” رابطه ضروری و محکمی نمی‌یابد.

محاکمه اثری است تک ساختی و یکنواخت. می‌توان گفت که کاراکتر اصلی بیش‌تر محاکمه است تا ژوزف ک. هر چه که در سراسر نوول به آن برمی‌خوریم فقط در ارتباط با این بُعد است. و خود ژوزف ک. آدمی است که فقط در یک سطح زندگی می‌کند.

فرانتس کافکا، در سوم ژوئه 1883 متولد شد او پس از اتمام رشته حقوق، چند سالی در یک شرکت بیمه حوادث کارگران کار کرد اما آرزوی واقعی او یافتن فراغت کافي برای نوشتن بود. کافکا زندگی دوگانه داشت و همواره مشتاق یک زندگی، زندگی صحیح و معتبر بود.

“من در یک اداره تامین اجتماعی کار می‌کنم. این دو حرفه هرگز نمی‌توانند با هم در آشتی باشند، و هرگز نمی‌توان به طور تساوی با آن‌ها رفتار کرد. کوچک‌ترین لحظه خوشبختی در یکی معادل بدبختی بزرگی برای دیگری است. اگر یکشب چیز دلخواهی بنویسم روز بعد باید تاوان آن را در اداره پس بدهم یعنی آن روز نمی‌توانم کاری را به درستی از پیش ببرم. این آمد و رفت هر روز آزار دهنده‌تر می‌شود. در اداره تعهدت بیرونی‌ام را انجام می‌دهم و نه تعهدات درونی‌ام را، و هر تعهد درونی انجام نشده به یک منبع بدبختی بی پایان تبدیل می‌شود”.

این تجزیه و تلاشی وجود، که کافکا به نحو رنج‌آوری آن را تجربه کرد یکی از کلیدهای فهم سرنوشت انتزاعی ژوزف ک. است. کافکا در اوج آن کشمکش پریشان‌کننده میان آنچه او آن را تعهدات بیرونی و درونی خود می‌خواند، برخی از مهم‌ترین آثار خود را نوشت. آمریکا، مسخ و محاکمه (این آخری در 15-1914). سه بار در دام عشق گرفتار شد اما هیچ‌کدام به ازدواج نینجامید زیرا بیم داشت که ازدواج به استعداد ادبی و آرزوهای او لطمه زند. این ترس هنگامی که طبیعت بیمارگونه‌اش کاملا آشکار شد به شدت گرائید. سلامت او پس از سال 1920 آسیب دید. در 1923 بار دیگر عشق به سراغش آمد؛ اینبار تصمیم گرفت به سوی آن‌چه قبلا به عنوان تهدیدی برای خلوت هنری خود تلقی می‌کرد استوار و امیداو پیش برود. اما در زمستان 24- 1923 بیماری سل  سلامت آسیب دیده وی را به وخامت برد و او در سوم ژوئن 1924 بدرود حیات گفت. آثار کافکا به سرنوشت عجیبی دچار آمده‌اند. معدودی آثار او در زمان حیاتش انتشار یافت که البته در شمار مهم‌ترین آثار او نبود. در وصیت نامه‌ای که او در 1921 نوشت، خواست که تمام آثارش نابود شود. دوست صمیمی او ماکس برود با امتناع از اجرای وصیت وی به تدریج آثار او را منتشر کرد. محاکمه و 12 یادداشت که در فاصله 1910 و 1923 نوشته شده بود با عوان خاطرات در شمار این آثار بود. انتشار این متون، به زودی توجه محافل ادبی را جلب کرد. ولی به ویژه در طی جنگ جهانی دوم و پس از آن بود که شهرت او به اوج رسید و از محدوده محافل کوچک تحسین‌کنندگانش فراتر رفت.

 

تعبیرهای دنیای کافكا

کافکا از همان هنگام انتشار مهم‌ترین آثارش، موضوع متنوع‌ترین تفسیرها بوده است. انتشار “نامه به پدر” انگیزه‌ای شد برای تعبیرات روان‌کاوانه درباره او. تمامی آثار این نویسنده برجسته چک در پرتو این نامه که در 1919 نوشته شده است و به عنوان غنیمت روان‌کاوانه گران‌بهایی مورد توجه قرار گرفت تحلیل شد. این نویسنده عبوس، معمایی و مرموز را، با بیرون آوردن او از بافت اجتماعی و تاریخی و کاستن و تقلیل و تحدید پیچیدگی‌هایش روشن، شفاف و تابناک از کار درآوردند. ایهام و ابهام رابطه کافکا با پدرش، برای تبیین همه چیز به کار رفت، این ایهام مسلما وجود داشت و این خود کافکا بود که آن را فاش کرد اما این ایهام نمی‌توانست کلیدی باشد برای ورود به جهان کافکا که تبیینی فراتر از کاربرد طرح‌واره (شماتیک) عقده اودیپ می‌طلبد. این تصادف محض نیست که خود کافکا، شاید از بیم چنین مبالغه‌ای در ساده کردن دنیای خود توجه‌ها را به محدودیت‌های روانکاوی جلب کرد.

تلاش‌هایی هم به کار آمد که در این اثر کافکا ساختاری دینی ببینند.  به ویژه در زندگی نامه‌ای که ماکس برود نوشت. بر اساس این تعبیر، کافکا به یک جهان مطلق باور داشت. و بر آن بود که مطلق وجود دارد اما سوء تفاهمی ابدی میان انسان و مطلق نیز وجود دارد. ماکس برود برای دفاع از نظریه خود چند نمونه نیز به دست می‌دهد اما نمونه‌هایی که ارائه می‌دهد نیازمند پیچ و تاب‌های بسیاری است تا بتوان از آن‌ها روی‌کرد دینی کافکا را استنباط کرد.

اگزیستانسیالیست‌ها در تحلیل کافکا موفق‌ترند. زیرا به انگیزه‌هایی در آثار او اشاره می‌کنند که بعد از مرگش پژواک‌هایی در اگزیستانسیالیسم داشته است: انسانی که احساس می‌کند نومیدانه به درون جهان “پرتات شده است” فردیت بنیادی ، انزوا، ناکارآیی و ناتوانی ذاتی در وضع انسانی که نتیجه آن نومیدی و نگرانی اجتناب‌ناپذیر است و … اما تمي که بي معنا بودن وجود است، موضوعی که برای اگزیستانسیالیسم اهمیت اساسی دارد. کافکا، آنچه را که هایدگر سارتر و کامو بعدها در قال فلسفه طرح کردند در حوزه ادبیات طرح کرد. مارکسیست‌ها می‌توانند آن‌چه را دیگران در کافکا، معمایی، مرموز و غامض می‌دانند با قرار دادن او دربافتی اجتماعی و تاریخی، آثار و جهان‌بینی‌اش را تبیین کنند. این رابطه اگرچه برای همه چیز در جهان کافکا تبیينی فراهم نمی‌کند اما افق‌هایی را برای امکان چنین تبیینی می‌گشاید. ولی برخی مارکسیست‌ها در کافکا فقط نمایش یک جهان بورژوایی منحط دیده‌اند و با محکوم کردن آن  جهان، جهان کافکا را نیز محکوم کرده‌اند. آنان در تله‌ي واگذار کردن آثار کافکا به بورژوازی افتاده‌اند، چنانکه گویی کافکا متعلق به چارچوب تنگ دنیای بورژوایی است. مسلما کافکا، انحطاط جامعه بورژوایی را به نحوی درخشان و بی‌نظیر به نمایش می‌گذارد، اما بیان او چنان است که قهرمانان در آثار او گویی به ما می‌گویند: بنگرید که انسان‌ها از خود چه ساخته‌اند؟ چگونه آنان یک‌دیگر را ناانسانی و فرومایه کرده‌اند. این نیز درست است که کافکا، به این فرومایگی یا ناانسانی شدن  از چشم‌اندازی بی‌زمان و انتزاعی می‌نگرد اما کافی است که بنیان‌های واقعی پشتیبان این جان کاذب و بختک‌وار را برای افشای قدرت انتقادی توصیف کافکا از دنیای بورژوایی کشف کنیم، توصیفی انتقادی که به محکومیت جامعه‌ای که امثال ژوزف ک. را می‌پرورد، می انجامد.

ژوزف ک. یا تجرید انسان واقعی

نخستین مساله‌ای که توجه خواننده محاکمه را برمی‌انگیزد نام قهرمان اصلی کتاب است. چرا او فقط به حرف نخست نام خانوادگی‌اش خوانده می‌شود؟ این شگرد منحصر به محاکمه نیست و در نوول‌های دیگر کافکا از جمله قصر اختصار نام حتی بیش‌تر است، نام کامل قهرمان آن فقط “ک” است، اما این پاسخ پرسشی را مطرح می‌کند. در محاکمه تقریبا نام سایر اشخاص به  شیوه معمولی است. خانم گروباش صاحبخانه، دوشیزه بورستنر، همسایه، مامورانی که ژوزف ک. را دستگیر می‌کنند؛ عموی او، وکلای مدافعی که به او کمک می‌کنند و … حتی نام اشخاص که جلوه مختصری دارند، به طور کامل ذکر می‌شود. فقط از مجریان قانون یا جلادان به گونه‌ای طنزآمیز با عنوان “آقایان” نام می‌برد و این از آن روست که بر بیگانگی کامل میان متهم و اتهام، دادگاه و مجریان حکم، تاکید کند.

کافکا در هر صفحه کتاب می‌خواهد یادآری کند که سرنوشت ک. سرنوشت شخص ممتازی نیست، سرنوشت هر انسانی است. از سوی دیگر او آدمی به راستی دارای گوشت و خون نیست بل تجرید یا انتزاعی از انسان واقعی است، جوهر ملموس و زنده “ک” در خارج از طرح روابط اجتماعی است که او نماینده آن است. او در آغاز به عنوان یک کارمند بانک ظاهر می‌شود و سپس به مردی متهم در مرافعه‌ای قضایی تبدیل می‌گردد. کافکا قهرمان اصلی خود را منحصرا در این سطح معرفی و با امتناع از ذکر نام کامل او بر خصلت انتزاعی وجود انسانی‌اش تاکید می‌کند.

ماهیت انتزاعی قهرمان اصل، با فقدان فردیت در توصیف کافکا از او نشان داده می‌شود. ما از کودکی یا از جوانی او چه می‌دانیم؟ هیچ. ما از زندگی “ک” پیش یا پس از کار چه می‌دانیم؟ هیچ. ما فقط از وضع کنونی او خبر داریم، وضع کنونی او نیز در دو عرصه محدود  است: شغل و گرفتاری حقوقی او.

با این وجود تک ساختی‌یی، انسان واقعی بی نوا می‌شود. زندگی “ک” عمومیتی را نشان می‌دهد که کاریکاتور است از عمومیت واقعی، عمومیتی که به موجب آن انسان‌ها یک‌دیگر را با تهی شدن و خلع شخصیت‌شدنشان باز می‌شناسند. هگل این عمومیتUniversality  را صوری یا انتزاعی خوانده است. اما این وجود انتزاعی که کافکا در برابر ما می گذارد ساختگی به معنای بی ارتباط با واقعیت نیست. این موجودات انسانی در واقعیت وجود دارند و کافکا قهرمانان خود را از واقعیت بیرون می کشد. به علت این وفاداری به واقعیت، ما تردید نمی کنیم که کافکا را یک واقع گرا ( رئالیست) بخوانیم اگر چه برخی گمان می کنند که عرصه خاص او، عرصه غیر واقعیت، غریبگی و متناقض نمایی است. در واقع انسان هایی در واقعیت  وجود دارند که زندگی آنان چنان تهی و خلع شخصیت شده است که در همان سطح عمومیت انتزاعی یا همبستگی Communlity صوری iمچون ژوزف ک. حرکت می کنند.

دنیای دیوان سالارانه ژوزف ک.

انسان هایی که در این سطح زندگی می کنند با از دست دادن یا فلج شدن وجود واقعی شان کسانی هستند که در دنیای دیوان سالاری،  زنده به گور شده‌اند، دنیای که در آن، سطوح صوری و انتزاعی، فرونشاننده تمامی انگیزه‌های شخصی و حیاتی است. در این دنیای غیرشخصی که در آن تمامی روبط انسانی واقعی ناپدید می‌شود، ژوزف ک. احساس خودمانی می‌کند زیرا او قادر نیست بفهمد آن دنیا با چه گسترده‌ای به ضد او و به ضد تمامی موجودات انسانی تبدیل شده است. اما در این جهان صوری و تشریفاتی شکافی پدید می‌آید که در آغاز بی اهمیت می‌نماید اما روز به روز ژرف‌تر می‌شود. ژوزف ک. کم‌کم احساس خطر می‌کند، امنیتی که توانسته بود در دنیای دیوان‌سالارانه‌اش بیابد ناگهان ترک بر می‌دارد، دیگر از او حمایتی نمی‌شود، او بدون نقطه اتکایی در واقعیت، در هوا معلق می‌ماند، ژوزف ک. که در آغاز نه یک شخص انسانی بل تجریدی از اشخاص انسانی بود خود را در چرخ دنده‌های دستگاه قضایی گیر می‌اندازد و راه گریزی هم ندارد.

ما پیش از این از وفاداری کافکا به واقعیت سخن گفتیم. و در واقع او صرفا روابط انسانی واقعی معینی را توصی کرده است که خصلت‌نمای جامعه سرمایه‌داری به طور کیفی شکل خاص این روابط در امپراطوری ارتجاعی اطریش – هنگری زمان اوست. این روابط به این یا آن شکل در هر دولت سرمایه‌داری وجود دارد و حتی در دولت‌های سوسیالیستی که از تمرکز و دمووکراسی و رابطه میان دولت و مردم تصور نادرستی دارند نیز می‌تواند به وجود آید. مارکس در نقد خود از فلسفه سیاسی هگل و انتقاد از نقش مهمی که هگل به دیوان‌سالاری به عنوان تجسم اهداف والای دولت واگذار کرده بود نقش تباه‌کننده اصالت دادن به دیوان‌سالاری را نشان داد و در کتاب خود مقدمه‌يی بر نقد فلسفه حق هگل با بیان نادرستی دفاع از عمومیت یا فردیت‌زدایی Universality متذکر شد که دیوان‌سالاری (بوروکراسی) به صورت مصلحت خاصی درون دولت درمی‌آید. هگل مصالح دولت را با مصالح دیوان‌سالاری همسان نمود و با این کار رابطه صوری و مادی، انتزاعی و انضمامی، واقعی و غیر واقعی را وارونه کرد. مارکس اعلام کرد “وجود واقعی به معنای وجود دیوان‌سالارانه‌اش وجود غیرواقعی آن تلقی می‌گردد.” تلقی موجودات انسانی مشخص و ملموس به صورت وجود انتزاعی، وجود غیر واقعیت آن‌هاست که در آثار کافکا دیده می‌شود. بدین گونه، در محاکمه، انسان واقعی به یک “مرافعه”ی قضایی تبدیل می‌شود یعنی به معنای وجودی انتزاعی با سلب تمامی صفات انسانی‌اش تا آن‌جا که او فقط “مرافعه”یی قضایی است. خصیصه دیگری از دیوان‌سالاری در نوول کافکا به روشنی تصویر شده است: محرمانه بودن و رازگونگی. ژوف ک. هرگز نمی‌فهمد که اتهام او چیست و دیگران نیز. کارمندان بانک هم که ک. با آنان در تماس است هیچ اطلاعی ندارند که به او بدهند آنان به او می‌گویند: “ماموران دون پایه‌یی هستیم که از اسناد قانونی به ندرت سردرمی‌آوریم.” متهم در اندیشه پرسش‌های دیگری است اما با دیوارهای محکمی روبه‌رو می‌شود. “چه مقامی این جریانات را راه می‌برد آیا شما ماموران قانون هستید؟ ” اما ماموران اجازه هیچ‌گونه فضولی در ماموریت‌شان را نمی‌دهند و خودشان را به پاسخ‌هایی از این قبیل محدود می‌کنند: “شما بازداشت هستید، بیش‌تر از این من چیزی نمی‌دانم.”

رازداری یا پنهان‌کاری استحکام دیوار غیرقابل عبور بوروکراسی را تامین می‌کند و حتی اگر به مناسبتی رخنه‌ای در دیوار، پرتو نوری را اجازه دهد دیوار تا آنجا که چشم می‌تواند ببیند نزدیک می‌شود. “رتبه‌های مقامات در این نظام قضایی دائما بالا می‌رفت، طوری که حتی نزدیک‌ترین کسان هم نمی‌توانستند سلسله مراتب را هم‌چون یک کل در نظر آورند و حریانات دادگاه به طور کلی از مقامات دون‌پایه پنهان نگه داشته می‌شد. در نتیجه ایشان در پیشرفت بعدی کارشان به دشواری می‌توانستند مرافعه‌هایی را که روی آن‌ها کار کرده بودند دنبال کنند.”

آن‌چه را که کافکا درباره دیوان‌سالاری قضایی می‌گوید مارکس به عنوان خصیصه دیوان‌سالاری یک دولت سرکوب‌گر تلقی می‌کند مارکس می‌گوید”دیوان‌سالاری جوهر دولت را به تملک خود می‌گیرد” پس در جایی که مالکیت خصوصی هست گرایش به برپایی دیوارهایی در اطراف آن نیز هست، دیوان‌سالار به دور قلمرو خود حصار می‌کشد و می‌کوشد از هر چیزی که به نظر او ورود غیر مجاز به آن خطه است جلوگیری کند. رازداری، از دیوان‌سالار علیه هر گونه تهاجم دفاع می‌کند. دقیقا به همین دلیل است که مارکس می‌گوید “روح کلی دیوانسالاری، رازداری و پنهان‌کاری است.”

کافکا، ژوزف ک. را در مبارزه‌ای بی پایان و بی‌ثمر برای پرده گرفتن از اصرار تصویر می‌کند. اما ک. هرگز موفق نمی‌شود به آن‌سوی دیوار دیوانسالاری قضایی رخنه کند. همه چیز در خدمت استحکام آن دیوار است: سکوت مقامات، جریانات سری، زبان بی عاطفه و نفوذ ناپذیر، کتب حقوقی، موشکافی‌های پیمان‌نامه‌ها و جز آن‌ها راز و رمز میان دادستان و متهم، میان قانون و داده‌های واقعی و ملموس، شکاف غیر قابل درکی ایجاد می‌کند؛ و این راز و رمز تمامی روابط را در هاله‌ای از اسرار می‌پوشاند.

دنیای بیهوده یا پوچ

روابط انسانی، با از دست دادن شفافیت خود، خردگریز، غیرواقعی و بیهوده جلوه می‌کند. از این‌جا معلوم می‌شود که چرا آلبرکامو در کافکا تایید فلسفه بیهودگی یا پوچی خود را می‌دید. او حس می‌کرد که کافکا همان استنباط وی از خصلت بیهوده وجود را داشته است. آیا در تحت تعقیب قرار گرفتن و محکوم شدن توسط کسانی که متهم هرگز آنان را ندیده است به دلایلی که هرگز روشن نمی‌شود منطقی است؟ و آیا در این مبارزه که فقط به شکست می‌انجامد معنایی هست؟

ما درست به همان‌گونه که نمی‌توانیم از کافکا به دلیل نشان دادن وجود غیرواقعی، انتزاعی و دیوان‌سالارانه انسان انتقاد کنیم مگر فقط به خاطر نمایش آن به نحوه انتزاعی و بی زمان – یعنی بدون افشا کردن ریشه‌های واقعی آن وجود انتزاعی – به همین گونه نمی‌توانیم برای افشای خردگریزی و بیهودگی وجود انسانی از او انتقاد کنیم کافکا ماهیت  بیهوده و نامعقول روابط انسانی را اختراع نکرد- نامعقولی آن‌ها در زندگی واقعی وجود دارد. کافکا به ما کمک می‌کند که آن نامعقولی را با نمایش بی‌معنایی رازگونگی دیوان‌سالاری  در محکومیت “ک” توسط قضات ناشناخته به خاطر جرمی نامشخص و نیز ماهیت پوچ و بی‌ثمر مبارزه “ک” برای رخنه دادن حصار محکمی که وجود او را محدود یا محصور می‌کند نظاره کنیم. همه‌ي اینها پوچ و بیهوده‌اند هم‌چون بسیاری دیگر از بنیادهای جامعه سرمایه‌داری چون این واقعیت که کارگر – این تولیدکننده ثروت، خود فقیر شود و آنان که در تولید ثروت دخالتی ندارند- سرمایه‌داران ثروتمند گردند و یا این حقیقت که اشیاء چنان قدرت می‌یابند که بر انسان مسلط می‌شوند و جز آن.

 در زمان‌های دیگری در تاریخ، پدیده‌های طبیعی معینی به نظر نامعقول آمده‌اند که امروزه برای ما کاملا روشن هستند با این همه بی‌هوده یا غیر عقلانی به خودی خود در وجود نمی‌آید بلکه فقط در رابطه با پدیده‌ای به وجود می‌آید که نمی‌تواند در بافت یا مجموعه‌ای جذب شود که می‌توانست آن را تبیین کند. وقتی گفته می‌شود دنیای کافکا دنیای پوچی یا بیهودگی است چه رابطه‌ای میان پوچی و واقعی یا عقلانی برقرار می‌شود؟ حوادثی که کافکا شرح می‌دهد ریشه پرسش‌هایی را طرح می‌کند: – چرا “ک” به این شیوه و نه شیوه دیگری عمل می‌کند؟ علت این محاکمه غیر قابل رویت چیست؟ همه چیز واقعی است یا چنین می‌نماید و با این همه هیچ معنایی  برای ما ندارد. اگر ما بکوشیم آن‌چه را که بر سطح پدیده‌ها روی می‌دهد. معنا کنیم، موفق نخواهیم شد و بیهودگی یا پوچی به همین دلیل است. هنگامی که نمی‌توان حوادثی را که در زندگی واقعی روی می‌دهد توضیح داد یا باید بیهودگی آن را مطلق کرد و یا معنای آن را در سطحی سرمدی و فراحسی جویا شد. ماکس برود راه دوم را رفت. در برداشت او کلید رفتار “ک” در خارج از جهان واقعی و مشخص جست و جو می‌شود یعنی تلاش برای معنا دادن به بیهودگی انسان با توسل به نیروهای فوق انسانی. بر اساس این تعبیر از آثار کافکا بیهودگی و عقل هر دو وجود دارند، اما در جهان‌های متفاوت اولی در جهان انسانی، دومی در جهان لاهوتی یا فراحسی.

ازخود بیگانگی بی‌هودگی انسانی

اکنون بیش از یک سده از پیدایی این نظریه می‌گذرد که روابط انسانی هنگامی ماهیت مرموزش غیرعقلانی یا پوچ می‌یابند که شکل روابط میان اشیاء را به خود می‌گیرند. بر حسب این نظریه باید منبع این روابط را در خود انسان و در نظام‌های اجتماعی خاص جست. علت بی‌هودگی انسانی در از خود بیگانگی انسان است و این بیگانگی هنگامی پدید می‌آید که کار، این جوهر انسان، به جای آن‌که مایه لذت و سعادت او باشد، او را تبدیل به شی یا به عبارت بهتر ناانسان می‌کند. این از خود بیگانگی واقعی اقتصادی، در سطح روابط سیاسی یا اجتماعی هم‌چون تقسیم انسان واقعی و مشخص به فرد و شهروندی که به یک زندگی دوگانه: خصوصی و عمومی هدایت می‌شود نمود می‌یابد. رابطه میان فرد و شهروند رابطه‌ای بیرونی است. فرد خویشتن را در اجتماع (در اشتراک با دیگران) به جا نمی‌آورد هنگامی که او به عنوان عضو یک کشور یا دولت به کنش جمعی می‌پردازد، از وجود واقعی خود یک تجرید به عل می‌آورد. بدین‌گونه فردیت واقعی و عمومیت (فردیت‌زدایی) واقعی در تضادی آشتی‌ناپذیر قرار می‌گیرند. یک راه حل فدا کردن یکی در پای دیگر است. مثلا ژوزف که فردیت خود را در پای عمومیت کاذب یا صوری نقش دیوان‌سالارانه‌اش فدا کرده است زندگی او خصلتی نامعقول و بی‌هوده می‌یابد. اما ریشه‌های وضع او را باید جهانی از خود بیگانه شده جست.

بنابراین بی‌هودگی و عقلانیت نه در دو جهان جداگانه انسانی و فراانسانی بل در جهان انسانی‌ي واحد وجود دارند. اما در سطوح جداگانه. بی‌هودگی انسان فقط پدیدارشناختی است و جلوه نظام‌دار واقعیتی ژرف‌تر بی‌هودگی و غیر عقلانیت، صورتک‌های عقلانیتی پوشیده‌اند که به ضد انسان تبدیل شده‌اند، عقلانیتی که در حقیقت در سطح روابط انسانی مشخص و ملموس اجتماعی – اقتصادی وجود دارد.

وجود از خود بیگانه شده ژوزف ک.

در بازگشت به “ک” درمی‌يابیم که او زندگی از خود بیگانه را سپری می‌کند. گفتیم که از خود بیگانگی در همه موجودات انسانی واقعی همچون تقسیم زندگی به خصوصی و عمومی و بخش‌های فردی و جمعی نمود می‌یابد. بدین‌گونه انسان واقعی به آوردگاهی واقعی تبدیل می‌شود، به ویژه تا زمانی که او اجازه نمی‌دهد آن‌چه به راستی شخصی است در عمومیتی انتزاعی مستحیل گردد، یعنی تا زمانی که او فدا کردن کیفیات مخصوصا انسانی خود در پای عمومیتی میان تهی یا صوری که با آن همسانی ندارد امتناع می‌ورزد. فرایند از خود بیگانگی هنگام فقدان کامل آگاهی از انشقاق به اوج می‌رسد یعنی هنگامی که فرایند شیء بودگی، آن‌چنان پیش‌رفته که تمامی فردیت واقعی از میان برخاسته است. در این صورت وجود انسان چیزی جز تجریدی از جوهر واقعی او نیست بدانسان که آدمی خلع شخصیت‌شده و غیرواقعی می‌شود.

ژوزف ک. این نقطه اوج از خود بیگانگی را مجسم می‌کند. او به چنان حدتی از خود بیگانگی رسیده است که دیگر زندگی خود را همچون یک زندگی بخش بخش شده تجربه نمی‌کند. او دیگر به تضاد یا انشقاق میان زندگی شخصی و عمومی خود توجهی ندارد چرا که او دیگر زندگی شخصی، فردیت و یا به عبارت بهتر خلوت خود را ندارد همه هستی او چیزی نیست جز نقش او به عنوان کارمند. هیچ چیز وجود ندارد. هیچ چیز فراتر از این بُعد او را جلب نمی‌کند. ازخود بیگانگی او چنان عمیق است که او فقط در ظرفیت توخالی و دیوان‌سالارانه‌اش احساس قوت یا “آمادگی” می‌کند: به عبارت دیگر او با از خود بیگانگی‌اش احساس هویت می‌کند او مانند انسانی که محکوم است همواره خویشتن را در آینه مقعری منعکس ببیند، فقط هنگامی خویشتن را به جای می‌آورد که تصویر از شکل افتاده‌اش را مشاهده می‌کند وانگهی او فقط در خویشتن از خود بیگانه‌اش احساس امنیت می‌کند. بانک برای ژوزف ک. یگانه زمین محکم است هنگامی که او با موقعیت جدید و نامنتظر ناشی و محاکمه روبه‌رو می‌شود، احساس ضعف، ناامنی و بی‌قرار می‌کند. گسيختگی دنیای روزنانه‌اش زمین زیر پای او را خالی می‌کند. ژوزف ک. آمادگی ندارد با موقعیت جدید با قاطعیت و اعتماد به نفس روبه‌رو شود. قاطعیت و اعتماد به نفسی که او را در حوادث واقع در چارچوب وجود از خود بیگانه‌اش نشان می‌دهد.

“اما آدم آمادگی ندارد مثلا در بانک من همیشه آماده‌ام، چیزی از آن دست محال است در آن‌جا برایم رخ دهد من خدمتگذار خودم را دارم تلفن عمومی و تلفن دفتر مقابلم روی میزم هست، اشخاص دائم به دیدنم می‌آیند، مشتری‌ها و کارمندان و مهم‌تر از همه فکرم همیشه متوجه کارم است و بنابراین گوش به زنگ است، در واقع اگر همچون موقعیتی ناگهان در بانک رخ دهد، برایم لذت بخش است”.

ژوزف ک. کارمند بانک، در بانک در وضع طبیعی خودش است و بنابراین در آن‌جا احساس امنیت می‌کند، او هرگز حضور روح خود را از دست نمی‌دهد. دقیقا بدین دلیل که وجود خود را به ساحتي انتزاعی تنزل داده است و می‌تواند در چارچوب آن با استحکام و اعتماد به نفس حرکت کند، زیرا تمامی زندگی و تمامی فردیت او از او سلب شده است. وجود او تنها هنگامی مساله‌ساز می‌شود که حادثه بی‌نظیری روی دهد که به خویشتن انتزاعی و دیوان‌سالارانه‌اش بل خویشتن واقعی و فردی او را به لرزه اندازد. ژوزف ک. نمی‌تواند این حادثه را در وجود انتزاعی خلع فردیت شده‌اش و بدین‌گونه شناخت تلخ خود را از یک حقیقت سهمگین جذب کند. آدم آمادگی ندارد در عمل، زندگی تک ساختی باید با حادثه غیر منتظره‌ای، یعنی ادعانامه علیه او، از حرکت باز ایستد که از آن لحظه است که او باید توجه خود را میان شغل خود و تلاش‌هایش برای دفاع از خود تقسیم کند. زندگی او دیگر فقط با نقش او به عنوان کارمند بانک ادامه نمی‌یابد، چیزی در کنار آن به وجود می‌آید که هم‌چون حادثه‌ای جزیی حفره‌یی خالی را در وجود بی معنای او پر می‌کند اما با ادامه زندگی کلی او پایان می‌یابد افزون بر این قلم‌رویی که او در آن احساس امنیت می‌کرد هم‌چون مانعی در راه حل چیزی که او باید به عنوان یک فرد، خارج از زندگی شغلی خود حل کند سر بر می‌کند.

انتظار می‌رفت که ژوزف ک. به نسبتی که اوقات اشتغال در بانک را کاهش می‌دهد و بر زمانی که به مرافعه‌ای که بر شخص او تاثیر زیادی دارد می‌افزاید از دوگانگی وجود خود آگاه می‌شد و به خلوت زندگی خصوصی خود پناه می‌برد. اما کافکا چیزی فراتر از راه‌حلی در تغییر محض سطوح – که خاص فردگرایی بورژوایی است – در نظر داشت این، موضوع فداکردن فرد به خاطر جمع یا برعکس نیست.

ژوزف ک. در مواجهه با مساله‌ای که به عنوان یک فرد بر او اثر می‌گذارد هیچ چیز جز روشن کردن گستره اسارت و از خود بیگانگي‌اش انجام نمی‌دهد. برای او آن قلمرو عام مجردی که در آن خویشتن دیوان‌سالارانه‌اش زندگی می‌کند، همچون وجود واقيعت او ادامه می‌یابد و جریانات قضایی برای او همچون آشوبی جلوه می‌کند نیاز به دفاع از خود – کندن خود از دنیای انتزاعی‌اش – او را متنفر و بیزار می‌کند “هر ساعتی که او دور از بانک می‌گذراند، برای او محاکمه‌ای بود. راست است که او به هیچ وجه مانند گذشته قادر نبود از ساعات اداری‌اش بهترین استفاده را بکند، او وقت زیادی را به هدر می‌داد فقط برای این‌که وانمود کند در حال انجام دادن کار واقعی است. با این همه هنگامی که پشت میزش نبود ناراحت‌تر بود”.

مارکس متذکر شده است که یکی از اشکال از خود بیگانگی کار در حین انجام دادن خود کار در رابطه کارگر با خودش در شرایط کار از خود بیگانه شده رخ می‌نماید. کار برای كارگر همچون چیزی بیرونی که او را تباه می‌کند و بخشی از وجود او را تشکیل نمی‌دهد جلوه می‌کند. بدان‌گونه که احساس خفگی می‌کند زیرا استعدادهای جسمانی و معنوی‌اش در کار ارتقا نمی‌یابد ژوزف ک. به چنین زندگی از خود بیگانه‌ای کشیده می‌شود و نمی‌تواند رابطه‌ای به راستی انسانی با خود داشته باشد. از این رو، فعالیت‌های او در بانک، به طور عینی مانند کار یدی کارگر در کارخانه برای او بیرونی است. ولی از لحاظ ذهنی او احساس ستم می‌کند و از وجود از خود بیگانه شده خود به عنوان یک کارمند بانک لذت می‌برد، زیرا او به آن شغل همچون زندگی واقعی‌اش می‌نگرد.

کافکا سرنوشت “ک” را شرح می‌دهد بی آنکه کلید فهم آن را به دست بدهد. سازگاری ژوزف ک. با وجود از خود بیگانه شده‌اش دقیقا آن چیزی است که سرنوشت تلخ او را در نقطه‌ای از زندگی او رقم می‌زند، هنگامی که شکافی در دیوار از خود بیگانگی پدید می‌آید، شکافی که از طریق آن ممکن بود شخصیت او اعاده شود. دنیای “ک” در سیطره اجبار شرایطی قرار می‌گیرد که افتادن در آن درست نقطه مقابل دنیایی است که او در آن احساس قوت و امنیت می‌کند. آن دنیا، دنیایی است که در آن هر بی عدالتی مجاز است، دنیایی فاسد و مزدورپرور که در آن “اشخاص بی‌گناه به گناهکاری متهم می‌شوند و آیین دادرسی پوچ و بی‌معنا به ضد آنان به اجرا درمی‌آید.” بدین علت است که ژوزف ک. آن را می‌بیند. اما آن‌چه او نمی‌بیند این است که این دنیا که در آن روح دیوان‌سالاری به شکل زیرکانه‌تری می‌نماید تنها جزئی از جهان از خود بیگانه شده‌ای است که او زندگی خود را به عنوان کارمند بانک در آن سپری می‌کند. بنابراین او به مبارزه علیه این دنیای ناعادلانه برمی‌خیزد بی آنکه با زندگی انتزاعی و غیر شخصی‌اش بگسلد، زندگی‌ای که او هنوز به عنوان یک زندگی صحيح و معتبر قبول دارد. و نه تنها با آن زندگی نمی‌گسلد، بل می‌کوشد در مبارزه‌اش از آن دفاع کند. بدین علت زمانی که در دفاع از خود صرف می‌کند به نظرش زمانی است که از فعالیت‌های ضروری و دزدیده شده است. او این مبارزه را علیه انتزاع انجام می‌دهد اما این کار را همچون فردی انتزاعی انجام می‌دهد. مساله این است که دیوان‌سالار شکل دیگری از اجتماع را غیر از این اجتماع انتزاعی که مبتنی بر محرومیت از کیفیات به راستی انسانی است نمی‌شناسد. از این‌رو ژوزف ک. تصمیم می‌گیرد دفاع از خود را با “گذاشتن کامل خود در اختیار دادگاه” پیش ببرد.

تلاش بی‌هوده

ماهیت مبارزه ژوزف ک. بر ضد دیوان‌سالاری قضایی نیرومندی که دایما چنگالش را بر گلوی او محکم‌تر می‌کند چیست؟ این مبارزه‌ای است که از اعتراض شفاهی علیه آیین‌های قضایی یا از کوشش برای دسترسی به مقامات عالی‌تری که ممکن است بر نتیجه مرافعه او تاثیر مطلوب داشته باشند فراتر نمی‌رود، این مبارزه عینی است که نمی‌تواند مانع صدور رای مجرمیت و محکومیت به مرگ شود.

کافکا، بی‌معنایی، پوچی و شکست مبارزه‌ای را که “ک” به عنوان یک فرد علیه بی عدالتی دیوان سالاری قضایی بدان دست می‌یازد نشان می‌دهد. او فقط به منابع خود متکی است و این دلیل ناتوانی اوست، چرا که او شکل دیگری از اجتماع و همبستگی غیر از شکل صوری و دیوان‌سالارانه میان تهی آن را نمی‌شناسد او قادر نیست تلاش خود را به صورت جزیی از تلاش جمعی درآورد و به پیکاری یک تنه و بنابراین عبث می‌پردازد. کافکا عبث بودن تلاش‌های فردی را نشان می‌دهد اما چاره دیگری در دنیای او وجود ندارد. برای آنکه مبارزه ثمربخش شود باید علیه ساختار اجتماعی – اقتصادی‌یی سامان یابد که وجود از خود بیگانه “ک” و هم تشکیلات قضایی را پدید آورده است که “ک” را محکوم می‌کند. در جهانی از خود بیگانه شده، مبازه تازمانی که بیان‌گر آگاهی به ریشه‌های اجتماعی – اقتصادی از خود بیگانگی نیست و تا زمانی که شکل کنش جمعی عملی براي تغییر آن شرایط اجتماعی – اقتصادی به خود نگرفته است، بی‌ثمر است.

فرد در جهان کافکا

کافکا از نیاز برای حل مساله‌ای اصلی: مساله رابطه میان فرد و اجتماع آگاه بود. محاکمه نشان می‌دهد که او نه فقط از مساله بل از نادستی برخی از تلاش‌ها برای حل آن نیز آگاه بود.

زوزف ک. با فردیت‌زدایی انتزاعی‌اش و وجود دیوان‌سالارنه‌اش، که در آن خاص در عام ادغام می‌شود، روابطی را مجسم می‌کند که در آن فردیت حقیقتی ناپدید می‌شود کافکا با توصیف وجود خلع شخصیت شده ژوزف ک. آن اجتماعی را که خصلت نمای جامعه سرمایه‌داری است فاش و با صراحت محکوم کرد. اما ژوزف ک به دلیل مبارزه یک تنه بی ثمر خود و ناتوانی در متعهد کردن خود به همبستگی و اجتماع حقیقی، تجسم و نماینده فردیت کاذبانه‌ای نیز هست.

 کافکا بدین گونه نادرستی دو موقعیت یکسویه را به طور یکسان نشان می‌دهد: همبستگی و اجتماع صوری- با نمایش وجود انتزاعی و دیوان‌سالارانه‌ي ک. و فردیت انتزاعی، فردیت آدمی منزوی و باخوددرگیر، با  نمایش شکست مبارزه “ک” با دیوان‌سالاری که بیان‌گر از خود بیگانگی جمعی است نمی‌توان در انزوا و یک تنه در افتاد. ژوزف ک. با مرگ خود بی‌هودگی چنین مبارزه‌ای را اثبات می‌کند.

تصویر کافکا به عنوان یک شاعر تنهایی از تشبیه مبالغه‌آمیز کافکا با کی‌یرکه‌گار ناشی می‌شود. تشبیهی که به راستی نادرست است، ولو آنکه برخي قطعات از خاطرات کافکا، هرگاه به طور ناقص فهمیده شود، چنین استنباطی را به ذهن متبادر کند. در این باره فراموش نکنیم که کافکا در همان خاطرات می‌گوید: “تنها بودن چیزی جز یکرشته مجازات نیست.” کافکا نیاز به همبستی و اجتماعی حقیقی انسان‌ها را احساس می‌کرد و به طور جدی خصلت ناانسانی آن همبستگی و اجتماعی انتزاعی را که به بهای شخصیت‌زدایی جمعی تمام می‌شود نکوهش می‌کرد. اما چون مساله رابطه فرد و اجتماع را در یک بافت اجتماعی – تاریخی مشخص‌تر ندارد، حل این مساله را معلق گذاشت او شر انسانی تعیین‌کننده از خود بیگانگی انسان تسلط اشیاء بر انسان – را خارج از بافت اجتماعی تاریخی می‌دید و با این برداشت از امکان یافتن آن نیروهای اجتماعی که تاریخ وظیفه پایان بخشیدن به شیء شدگی وجود انسانی را در برابر آنان قرار می‌دهد دوری جست.

این بدان معنا نیست که کافکا به مساله اجتماعی بی اعتنا بود. مثلا او خصلت ناانسانی‌کننده روابط اجتماعی سرمایه‌داری را به روشنی می‌دید. او زمانی گفت: “سرمایه‌داری نظامی از روابط وابستگی است که از درون به بیرون و از بیرون به درون، از سر به ته و از ته به سر، می‌رسد. همه چیز طبق سلسله مراتب است همه چیز در قید و بند است. سرمایه‌داری یک دولت جهان و یک دولت روح است” و با اشاره به سیستم تایلور یا شیوه تخصصی زنجیره گفت: “ما بیش‌تر مثل یک چیز، یک شیء هستیم تا یک موجود زنده”.

همدردی کافکا با ستمدیدگان و با کسانی که در نظام سرمایه‌داری و در مشاغلی که در مجموع برای آنان بیگانه است، خود  را مسخ شده می‌بینیم روشن است خود کافکا، چنان که دیدید شکنجه‌ای را که ناشی از انشقاق میان شخصیت واقعی انسان است و شغلی که آن شخصیت نفی می‌کند تجربه کرد. از سوی دیگر با اشتغال در یک شرکت بیمه حوادث کارگران تصور روشنی از بی عدالتی‌های اجتماعی به دست آورده و با رنج‌های ناشی از دستگاه دیوان‌سالارانه آشنا شد. اما کافکا ستمدیدگان را تنها همچون انسان‌هایی که در لجنزار شوربختی غوطه ورند می‌دیدند و نه به عنوان نیرویی اجتماعی که قادر است آن  نظام وابستگی‌ها” را که در آن درد و رنج بیش از پیش شدت می‌یابد واژگون کنند. او به ناانسانی شدن و مرارت‌های آن همچون نیرویی که با تغییر روابط اجتماعی هم‌ ریشه کن نمی‌شود و در نتیجه او به تلاش‌های انقلابی برای تغییر جهان باور نداشت.

کافکا، عوامل منفی را می‌دید اما قادر نبود از آن فراتر رود کافی است این جنبه منفی را برداریم تا تمامی آن‌چه در آثار کافکا مثبت و ثمربخش است نمایان شود. ما باید میان آثار کافکا و واقعیت پلی بزنیم، سپس خواهیم دید جهان خردگریز؛ پوچ و ناعادلانه‌ای که او توصیف می‌کند به راستی فقط در چارچوب روابط انسانی تاریخی معینی وجود دارد. و اگر چه کافکا به ریشه‌های آن جهان غیر انسانی و وسایل پایان دادن به آن اشاره نکرد اما روشن است که آثار او با توصیف آن جهان، متضمن نقد عمیق آن است.

1 – اين مقاله از آدينه شماره 93 برگرفته شده است.