رابرت میشلز و “بازی ستم­کارانه” ! کولین بارکر – ح. آزاد

“جریان­های دموکراتیک تاریخ به امواج پی­درپی شباهت دارند. آن­ها همیشه در برابر یک تخته سنگ می­شکنند. و زندگی را همواره از نو آغاز می­کنند. این نمایش مداوم هم امیدبخش است و هم ناامیدکننده. هنگامی که دموکراسی­ها به درجه­ی معینی از رشد دست می­یابند یک تحول تدریجی را تجربه می­کنند، آن­ها در آغاز هنگامی که بی رحمانه علیه روح اشرافی مبارزه می­کنند، در بسیاری از موارد اشکال اشرافی را می­پذیرند. اکنون اتهام­زنندگانی جدیدی سر بر می­آورند که خیانت­کاران را محکوم می­کنند؛ بعد از یک دوره مبارزات افتخارآمیز و قدرت بدون افتخار، آن­ها در خاتمه با طبقات مسلط قدیم جوش می­خورند و یک بار دیگر تحت حمله­ی مخالفان تازه، با توسل به نام دموکراسی مورد حمله قرار می­گیرند. احتمال دارد این “بازی ستم­کارانه” تا به آخر ادامه پیدا کند”

                                                                       (میشلز 1959، 408)

فعالان جنبش اجتماعی بارها مطرح کرده­اندکه تحول اجتماعی هم لازم و هم ممکن است. مخالفان آن­ها هر دو گزاره را نفی می­کنند.(1)

چپ در بخش اعظم قرن بیستم با دو استدلال قوی روبه­رو بود. استدلال اول سعی می­کرد با برقراری پیوند بین چپ­ها با جنایات استالین و معادل دانستن سوسیالیسم با توتالیتاریسم آن­ها را از حیث اخلاقی تضعیف کند. این خط انتقاد با سقوط “رژیم­های کمونیستی” پیشین ضعیف شده است و مورد دوم قدیمی­تر و موذیانه­تر شکست سوسیال دموکراسی است تا کمونیسم. این استدلال این طور ادامه پیدا می­کند سوسیالیسم همواره شکست خواهد خورد، چون رهبران همواره خیانت می­کنند، چپ همواره نقش جانبی پیدا می­کند، رادیکال­ها از ابراز احساسات دوره جوانی گسست می­کنند و کسانی که به آن­ها باور دارند به سادگی سرخورده می­شوند.

 در چارچوب علوم سیاسی، اثری که بیش از هر چیز استدلال دوم را نمایندگی می­کند کتاب “احزاب سیاسی” به قلم رابرت میشلز است(میشلز 1915،1959). این اثر با زیر عنوان یک مطالعه جامعه­شناسانه از گرایش­های الیگارشیک در دموکراسی مدرن همان طور که روی جلد بسیاری از انتشارات نشان می­دهد “یک اثر کلاسیک در علوم اجتماعی” به شمار می­رود. بخشی از اهمیت این اثر، در کنار استقبال اردوی ارتجاع این است که کتاب مزبور لایه­های وسیعی از رادیکال­ها و پیروان چپ را نیز تحت تاثیر قرار داده است.

 

استدلال اصلی

او بسیاری از دلایل خود را از تجربه­ی حزب سوسیال دموکرات آلمان(SPD) و اتحادیه­های کارگری وابسته به آن استنتاج کرد. میشلز می­گفت مبارزه­ی جنبش کارگری گرچه واقعی و قدرتمند است، اما با موانع غیرقابل انتظاری روبه­رو می­شود. این موانع که عبورناپذیر اند؛ نه توسط دشمنان جنبش، بلکه به وسیله­ی منطق رشد آن به وجود می­آید. جنبش­های دموکراتیک برای پیروزی خود را سازمان­دهی کنند، اما خودِ واقعیتِ سازمان­دهی اشکال جدیدی از محافظه­کاری را به وجود می­آورد، به شکل ساختارها و عملکردهای غیردموکراتیک که پیشرفت جنبش را متوقف می­کند. به خصوص رهبری حتی در جنبشی که هدف آن دموکراسی است به اندک­سالار شدن گرایش دارد، که ترمزی برای جنبش محسوب می­شود. این امر “در قلمروی سیاست یک قانون بنیادی به شمار می­رود” که “هر که از سازمان­دهی سخن بگوید در واقع از الیگارشی حرف می­زند”. عنوان یک فصل از این اثر “قانون آهنین الیگارشی” است. در این امر یک اجتناب­ناپذیری دوگانه وجود دارد: تشکیلات هم موجب پیدایش الیگارشی می­شود، ظهور رهبرانی که در برابر سلطه­ی خود، مانع هرگونه چالشی می­شوند، و محافظه­کاری، انحراف جنبش دموکراتیک از اهداف اولیه.

میشلز برای این نمایش غم­انگیز 3 دلیل متقابلا به هم وابسته را بیان می­کند. یکی دلیل در سرشت انسانی ریشه دارد، دلیل دیگر در خصلت مبارزه سیاسی و بالاخره دلیل سوم در خصلت سازمان­دهی.

اول سرشت انسانی. بشریت به دو نوع تقسیم می­شود: نخبگان و توده­ها، هر یک با خصوصیات ویژه­ی خود. نخبگان در “حرص و آز طبیعی” برای کسب قدرت اشتراک دارند. در آن­ها “آگاهی به قدرت، همواره تباهی می­آفریند، یک اعتماد نامناسب به عظمت شخصی. تمایل به سلطه عمومی است، چه برای امر خیر یا شر. این­ها واقعیات روان­شناسانه ابتدایی به شمار می­روند…”(206-205). توده­ها برعکس با بی تفاوتی و بی لیاقتی مشخص می­شوند. بیش­تر به نمایش­های خیره­کننده علاقمند است از نوعی که نگاه جماعت را جلب می­کند، تا جزییات فکر و عمل سیاسی، و سپاس­گزار از رهبرانی که هر بار آن­ها را انتخاب می­کند، آن­ها از اجرای واقعی دموکراسی کامل ناتوان اند. میشلز بارها به “بی­لیاقتی توده­ها که تقریبا در سراسر حوزه­های حیات سیاسی عمومیت دارد” اشاره می­کند(ص 86). توده­ها به رهبری “نیاز روانی” دارند، و تمایلی برای پرستش قهرمانان. ناتوانی توده­ها توجیهی است برای سلطه­ی رهبران و هم چنین حکومت آن­ها را تسهیل می­کند، چون بی لیاقتی توده­ها حکومت را برای رهبران آسان می­سازد. آن­ها تحت سلطه­ی افسانه­های عوام­فریبانه قرار می­گیرند، به خصوص توده­ها در مقیاس بزرگ: “آسیب­شناسی توده­ها که مستقیما از لوبون به عاریت گرفته است اعلام می­کند: فرد در جماعت ناپدید می­شود و بدین وسیله شخصیت و حس مسئولیت او نیز از دست می­رود” (ص 5-24). هر چند که ممکن است توده­ها در مخالفت پنهان در برابر رهبران­شان سهیم باشند اما نمی­توانند برای تغییر وضع موجود بسیج شوند. آری هنگامی که کوری ناگهانی طبقات مسلط را در بر می­گیرد آتش خشم آن­ها ممکن است فوران کند؛ اما چنین فوران­هایی “موقتی” است که با فریب آن­ها و بازگشت به آرامش پایان می­پذیرد.

دوم خصلت مبارزه سیاسی خودِ بازیگران را شکل می­دهد. شرکت احزاب در نظام پارلمان باعث به وجود آمدن کادری از سیاست­مدارانی حرفه­ای می­شود که به یک صنف بسته تبدیل می­شوند که عمدتا از کنترل اعضا به دور اند و به یک اقتدار دایمی نیاز دارند تا از شهرت ملی حزب حمایت کنند. گرایش­های اندک­سالارانه در اتحادیه­ها نقش بیش­تری دارند چون رهبران آن در برابر اعتصاب سیاسی مقاومت می­کنند تا چانه­زنی بر سر مزد را تعیین کنند، با این ادعا که درک تخصصی آن­ها از بازار کار، آنان را قادر می­سازد تا در مقابل ادعا اقلیت­های مبارزه­جو از منافع اعضا حمایت کند. در هر دو مورد مجموعه­ی نهادهای خارجی که رهبران در آن عمل می­کنند محافظه­کاری را در بین آن­ها تقویت می­کند.

سوم و مهم­تر مبارزه برای سوسیالیسم یا دموکراسی، به علت تحمیل ضرورت­های سازمانی به شکست منجر می­شود. تشکیلات که ظاهرا سلاح ضعیفان در برابر قدرت­مندان است خود منشاء الیگارشی و محافظه­کاری است. در واقع “تشکیلات سرچشمه­ای است که سیلاب­های محافظ­هکاری از آن جا به زمین دموکراسی جریان پیدا می­کنند و احتمالا در آن به سیل فاجعه­بار بدل می­شود که زمین دموکراسی را غیر قابل شناخت می­کند”(22). متخصصان و رهبران از نظر فنی امری الزامی محسوب می­شوند، اما آن­ها منافعی خاص خود را ایجاد می­کنند با ظرفیت اعمال آن. آن­ها به قشری مجزا و در مقابل پایه­ها بدل می­شوند.

مقامات رسمی منصب خود را به عنوان مالکیت خصوصی در نظر می­گیرند و در مقابل هرگونه نظارت یا خلع مقامی مقاومت می­کنند. آن­ها برای حفظ موقعیت خود وسایل کنترل متفاوتی به وجود می­آورند که میشلز طرحی از آن­ها را ارائه می­دهد: به عنوان انحصار انتشارات و امور مالی حزب، عوام­فریبی، تصمیم­گیری در کمیته­های کوچک، تهدید به استفعا و غیره. نتیجه­ی کلی این است که سازوکار سازمان­دهی به هدفی در خود تبدیل می­شود(ص188). الیگارشی نتیجه­ی قانون سازمان­دهی است، نه سیاست­هایی که سازمان دنبال می­کند. “از این رو تشکیلات به عنوان وسیله به هدف تبدیل می­شود”.(ص 373)

در نتیجه سازمان­دهی جنبش اصولی را که بر آن­ها استوار است از دست می­دهد. بدین ترتیب (SPD) اعتقاد خود به تاکتیک­های مبارزه­جویانه مثل اعتصاب عمومی را ترک کرد و از حکومت قیصر در جنگ اول جهانی حمایت و جناح انقلابی خود را سرکوب کرد. گرچه این حزب به عنوان نماینده­ی منافع کارگران تاریخ خود را آغاز کرد، اما به یک جریان خرده­بورژوا تبدیل شد. رهبران از طبقه کارگر به عنوان نردبانی برای ارتقاء خود استفاده کردند، رفقای خود را پشت سر گذاشتند و از کارگران خواستند که به رای دادن به آن­ها ادامه دهند. دیگر به انقلاب اجتماعی نیازی نداشتند چون به مشروطه­ی خویش دست یافته بودند(305). حزب  هر چه که پیش­تر می­رفت محتاطانه­تر و ترسوتر می­شد(369). حزب سوسیالیست به حزب دیگری تبدیل شده بود که صرفا به دنبال رای بود و به وعده­های دور از اصولی که به رای دهنده­گان متوسل می­شد تا در انتخابات پیروز شود: از این رو ردای مهین­پرستی را در حمایت از امپریالیسم به دوش خود افکند. “حزب دیگر خواهان مبارزه با مخالفان خود نبود، بلکه به سادگی می­خواست در انتخابات بر آن­ها پیروز شود”.(374)

نتیجه ناممکن بودن سوسیالیسم است. چون سوسیالیسم چیزی بیش از یک تغییر اقتصادی است، سوسیالیسم در ذات خود حاوی گسترش موکراسی است. اما تمامی آن چه که در واقعیت رخ می­دهد آن است که جنبش قشر جدیدی از حاکمان می­آفریند که حامیان خود را فریب می­دهند. توده­ها به تمسخر گرفته می­شوند: “پرولتاریای مدرن تحت تاثیر مداوم افراد چرب زبانی که از نظر فکری بر توده­ها برتری دارند و با باور به صندوق رای که گله­وار گرد آن جمع می­شوند و واگذاری مشکلات اقتصادی و احتماعی به نمایندگان خود تصور می­کنند شرکت مستقیم­شان در قدرت تضمین شده است”(2-401). کل روند یک نمایش تراژی-کمیک است. میشلز در فصل پایانی امکان تغییراتی را در تز اصلی­اش مجاز می­داند، به عنوان این که دموکراسی می­تواند تا اندازه­ای پیشرفت کند. اما او اصرار دارد که جنبش دموکراتیک همواره در تصادم همان صخره در هم می­شکند. این “بازی ستم­کارانه” تا بی نهایت ادامه پیدا می­کند”

معنای [آرای] میشلز

این که میشلز درباره یک پدیده­ی واقعی سخن می­گوید به نظر می­رسد موضوعی غیرقابل تردید باشد. در واقع SPD بعداز انتشار کتاب او نقش محافظه­کارانه­تری در سیاست آلمان بازی کرد. در پایان جنگ با فرماندهان عالی ارتش همکاری کرد تا کنترل تازه و بیرحمانه­ای بر کارگران اعمال شود: جوخه­های آزاد. SPD در اوایل دهه­ی 30 در آلمان و اتریش به طور وسیعی نشان داد که حتی به عنوان مدافع دموکراسی لیبرال در برابر هجوم فاشیسم ناتوان است. برای بقیه قرن بیستم احزاب و اتحادیه­های سوسیال دموکراسی نقشی را به عهده گرفته بودند که میشلز پیش­بینی کرده بود. نه تنها این بلکه احزاب کمونیست چندسال بعد از تاسیس­شان که محافظه­کاری سوسیال دموکراسی را به مصاف می­طلبیدند خود در همان راه گام گذاشتند. تز کلی میشلز اگر درست باشد بر اهداف جنبش­ها و راه رسیدن به آن تاثیر می­گذارد. یعنی درک ما از استدلال­های او می­تواند روندهای بزرگ­تری سیاسی را شکل دهد. در بین خوانندگان بعدی میشلز 3 نوع قرائت وجود دارد که به نظر من حایز اهمیت اند.

نخبه­گرایی و جامعه­شناسی آکادمیک

اولین مورد پاسخ لیبرال نخبه­گرایانه است. در این رویکرد تز میشلز به جرح و تعدیل­های نیاز دارد اما مشکل اساسی در این تز وجود ندارد. چون لیبرال نخبه­گرا اساسا به این ارزش­ها اعتقادی ندارد که میشلز دستیابی به آن را غیرممکن می­داند. برای آن­ها خواست­های دموکراتیک و وسیع­تر از آن چه که با سرمایه­داری لیبرال همخوان باشدکاملا جنبه­ی آرمان­شهری دارد. بهترین و تنها شکل دموکراسی که می­تواند وجود داشته باشد یک شکل محدود است که شامل رقابت نخبگان برای جلب آرای کسانی است که غالبا و “خوشبختانه” از نظر سیاسی منفعل اند. یک نکته که “نخبه­گرایی دموکراتیک” را (باخ­راخ1969) با “ارزش” می­کند دقیقا این است که مردم را به جز زمان انتخابات دور از سیاست نگه می­دارد، چون شراکت فعال آن­ها عامل بی ثباتی است.

این دیدگاهی است با سابقه­ی طولانی. به عنوان مثال ماکس وبر استدلال می­کند که هم اتحادیه­ها و هم SPD در برابر حکومت مستقیم و غیرعقلانی توده­های بی سر و پا یک نیروی موازنه­ی مهم به شمار می­روند(وبر 1978 ص 1460). شومپیتر و مجموعه­ای از نظریه­پردازان کم اهمیت­تر تلاش می­کنند که مفهوم دموکراسی را محدود کنند و هر پیشنهاد در مورد مشارکت مثبت مردم را به عنوان یک آرمان­شهری محض غیرمجاز می­دانند(شومپیتر 1915، راخ باخ 1969، پیتمن 1971). گرچه بعضی از نویسندگان(به عنوان نمونه بنت) ادعا می­کند که میشلز سهم مثبتی در نظریه دموکراتیک ایفا کرده است. در برابر چالش نظریه­های مدل دموکراسی ناب، ادبیات نخبه­گرایی لیبرال هیچ پاسخ انتقادی قابل توجهی در برابر تز اصلی میشلز ارائه نمی­دهد: یعنی در برابر این ادعا که هر جنبش وسیع در جهت پیشرفت اجتماعی به وسیله­ی ضرورت­های تشکیلاتی خود از مسیر اصلی منحرف می­شود.

همان محدودیت­ها در بعضی از ارزیابی­های جامعه­شناسانه­ی مدرن درباره اعتبار تجربی­تر میشلز در ابعاد مختلف دیده می­شود(به عنوان نمونه لیپست و تارو و کلمن 1962، رادل و آش 1966، شوارتز، روزنتال و شوارتز 1981، کلاندرمن 1997، روخت 1999). این مولفان پیشنهاد می­کنند که تز میشلز با محدودیت­های مشروطی روبه­رو است چون روند تکاملی سازمان­ها بیش از آن که مورد نظر اوست تغیر می­کند. بعضی سازمان­ها بیش از آن محافظه­کار و اندک­سالار شوند، بیش­تر رادیکال و دموکراتیک می­شوند و یا به اشکال فرقه­گرایانه تبدیل می­گردند. از این رو باید بپرسیم که چه نوع سازمانی کم و بیش گرایش­های تکاملی ویژه دارد. گرچه این ادبیات در برابر تاثیر سیاسی میشلز پاسخی ندارد اما بعضی از آن­ها یک نکته روش­شناسانه­ی عام را ارائه می­دهند(مثلا روزنتال و شوارتز 1981، مک­کارتی، بریت و ولفوسون 1991). میشلز توضیح خود در مورد اندک­سارلاری و محافظه­کاری را عمدتا به عوامل درونی سازمان متمرکز می­کند در حالی که زمینه­ی بیرونی آن­ها را کم اهمیت جلوه می­دهد. اما مناسباتی که رهبران تشکیلات وارد آن می­شوند از طریق پارلمانتاریسم در مورد احزاب یا چانه­زنی در مورد اتحادیه­ها در شکل دادن رشد سازمان­ها نقش حیاتی دارد.

شاید منتقدان آکادمیک که تاثیر سیاسی اثر میشلز را به بهترین وجهی دریافته­اند کسانی باشند که خصوصیات لفاظی­های او را مورد بررسی قرار داده­اند. همان طور که گوردون هاوزر می­گوید(1971، ص 168): هنگامی که احزاب سیاسی را برای اولین بار می­خوانیم با انبوه استدلال­ها و نمونه­های روشن تحت تاثیر قرار می­گیریم. در این کتاب بیش­تر با هجوم مثال­های تجربی روبه­رو می­شویم تا با استدلال منطقی. (الوین گولدنر 1955) از میشلز به عنوان نمونه­ی برجسته­ی  “شور متافیزیک” در مورد اجتناب­ناپذیری دیوان­سالاری یاد می­کند. اگر ما میشلز را با دقت بیش­تری مورد مطالعه قرار دهیم متوجه می­شویم که او از انبوهی از استدلال­های قابل تردید استفاده کرده است. او گرایش­های احتمالی و بالقوه را به قوانین یک سویه بدل می­کند، او تجربه­های عمومی را به احکام عام بدل می­سازد. او اظهارات عوامانه را بدون انتقاد به کار می­گیرد، توضیح­های بدیل را برای پدیده­های مختلف نادیده می­گیرد، او برخوردی سخت نخبه­گرایانه دارد، او در مورد طبیعت انسانی و خصلت ملی به پیش­فرض­های تجربه نشده اتکا می­کند، و همزمان معانی متفاوت یک واژه را مورد استفاده قرار می­دهد(مثلا دموکراسی) و به طور تصادفی یک واژه را (مثلا سازماندهی) به جای واژه­ی دیگر (مثلا بوروکراسی) قرار می­دهد. ماکس وبر که عمدتا با نظرات او موافق است بعضی از این اتهام­ها را در خصوص میشلز  می­پذیرد.(مامسون 1981، اسکاف 1981).

پاسخ­های آزادی­خواهانه

میشلز هیچ گاه تنها منتقد SPD و اتحادیه­ها در آلمان قبل از جنگ نبود. در کتاب او از بحث­های سندیکالیست­ها و مارکسیست­ها در باره محافظه­کاری و بورکراسی خبری نیست که در درون جنبش کارگری سر بر آورد. همان طور که بیتهام (1977) بیان می­کند آن چه که میشلز را متمایز می­کند این است که او پاسخ دست­راستی برای یک معضل دست­چپی ارائه کرده است. در همان دوره در پاسخ برجسته­ی دیگر که چپ را تجزیه کرد شکل گرفت.

یکی از این واکنش­ها که هنوز در نظریه و عمل جنبش­های اجتماعی تا به امروز وجود دارد گاهی آزادی­طلبانه نامیده می­شود. این دیدگاه با پذیرش پیش­فرض­های اصلی میشلز مشخص می­شود، یعنی اشکال محافظه­کارانه و بورکراتیک و سلسله مراتبی که در  کاستی­های سازمان­دهی و رهبری جنبش­ها ریشه دارد. گرایش آزای­طلبانه آن چه را که هالاس یک روایت دنیوی از اسطوره­ی “گناه نخستین” می­خواند می­پذیرد. سازمان­دهی و رهبری فاسد. بنابراین تنها راه­حل آن است که از این بلایا هم­چون طاعون پرهیز کنیم.

بنابراین آن­ها معضل را- همان طور که پرکیس پیشنهاد می­کند- در لفافه­ای از ابهام مخفی نگه می­دارند و جنبش با مشکلات حل نشده بر سر دو راهی باقی می­ماند. برای روشن شدن مطلب اجازه دهید که دو اثر نسبتا با نفوذ که مورد گرایش آزادی­طلبانه را معرفی می­کند به اختصار اشاره کنیم. نخست جنبش مردم فقیر: چرا آن­ها پیروز می­شوند، چگونه شکست می­خورند توسط فرانسیس فاکس پیون و ریچارد کلووا(1974) و دوم تاریخ چپ جدید در امریکا تحت عنوان جماعت و سازماندهی در چپ جدید 68-1926: امتناع بزرگ، اثر وینی براینس (1982).

 

پیون و کلووارد

کتاب جنبش­های مردم فقیر یک تفسیر رادیکال از تاریخ 4 جنبش اجتماعی را در قرن بیستم در امریکا ارائه می­کند.: جنبش بیکاران در اوایل 1930، جنبش­های اتحادیه­ای در دوران نیودیل، جنبش حقوق مدنی دهه­ی60-1950، و جنبش حقوق رفاهی دهه­ی 60. در هر مورد استدلال اصلی نویسندگان این است که تلاش­های اشتباه­آمیز برای ساختن سازمان­های با عضویت توده­ای انرژی توده­ها را از فعالیتی منحرف می­کند که به طور واقعی برای جنبش فقرا یعنی نسل گسست در نظام نتایجی به بار می­آورد. از این رو آن­ها سازمان یا تشکیلات را در مقابل مبارزه­جویی قرار می­دهد به شکلی که هر خواننده­ی میشلز متوجه می­شود. اما نمونه­ی آن­ها از مشکلات قابل توجهی برخوردار است.

اول مرور آن­ها از تاریخ چهار جنبش مردم فقیر به روشنی بین اشکال سازماندهی تفاوت قابل نمی­شود. به نظر می­رسد که آن­ها خود حداقل 3 مشکل را مشخص می­کنند: اول سازمان­دهی با “عضویت توده­ای”؛ دوم سازمان “کادرها” یا “سازمان سازمان­دهندگان” و سوم سازمان­ها و شبکه­هایی که مردم به آن تعلق دارند قبل از این که به فعالیت اعتراضی بپیوندند. مثل کلیساهای سیاهپوستان جنوب که نقش مهمی در جنبش حقوق مدنی ایفا کرده است. از این 3 نوع تنها نوع اول است که آن­ها، آن را با قدرت مردود می­دانند اما چون پیون و کلووارد به اندازه­ی کافی، اختلاف بین این اشکال را مورد بررسی قرار نمی­دهند به این مطلب توجه اندکی نشان می­دهند که چگونه اشکال گوناگون با هم رابطه­ی متقابل دارند و با هم مفصل­بندی شده­اند یا در مقابل هم قرار دارند. اما هر شکل مستلزم مجموعه­های متفاوت از کنش­گران، روابط، و اهداف می­باشد. اگر سازمان کادرها همان طور که آن­ها نشان می­دهند(کلووارد و پیون 1981) با ارزش است با چه معیاری باید سازمان­دهی شود؟ آیا آن­ها صرفا در زمان شورش شکل می­گیرند یا هم­چنین در دوره­های آرامش اجتماعی و [سلطه] ارتجاع؟ نقش و هدف آن­ها چه باید باشد؟ پیون و کلووارد به چنین پرسش­هایی پاسخ نمی­دهند، علی­رغم تاکید درست­شان بر تمایز روشن بین جنبش­های اجتماعی که شُل ساخته شده­اند بدون این که از خود، هدف­های روشنی داشته باشند، و سازمان­های جنبش اجتماعی که از چنین اهدافی برخوردار اند. آیا در تعقیب موضوع تمایز بین اشکال، ما باید پرسش­های مهمی درباره نقش سازمان در درون جنبش و درباره مبارزات بالقوه بین گرایش­های سیاسی بر سر هژمونی استراتژی و تاکتیک­های متفاوت صورت­بندی کنیم؟ اما چنین مسایلی گرچه در بررسی پیون و کلووارد نهفته است اما هیچ گاه به صراحت مورد مطالعه قرار نمی­گیرد.

دوم در واقع از تحلیل پیون و کلووارد روشن نیست ایرادهای آن­ها در مورد سازماندهی با عضویت توده­ای به اشکال سازماندهی مربوط می­شود یا هدف آن­ها. آیا مشکل واقعیت ساده­ی وسیع بودن سازماندهی است یا این که عضویت توده­ای برای تاثیرگذاری بر نمایندگی سیاسی و نفوذ بر مقامات رسمی در سیستم موجود است؟ در واقع آن چه که آن­ها توصیف می­کنند به سادگی “سازماندهی با عضویت توده­ای” نیست، بلکه سازمان­دهی اصلاح­طلبانه است و نه تعداد اعضا، بلکه جهت­گیری آن موضوع  اصلی به شمار می­رود. همان طور که آن­ها نشان می­دهند کسانی که سازمان را رهبری می­کنند از لحاظ منابع به نخبگان وابسته­اند و این منابع فقط در شرایطی فراهم است که قدرت گسست کاهش پیدا کند که پیون و کلووارد آن را به عنوان منبع واقعی فقرا در نظر می­گیرند.

سوم این ابهام با وجهی دیگر از استدلال آن­ها پیوند پیدا می­کند. این تعجب­آور است که خواست آن­ها برای جنبش مردم فقیر چه میزان فروتنانه است و پیون و کلووارد چه قدر بدبین اند. بهترین چیزی که آن­ها به آن امید دارند بعضی اعانه­های محدود و نفوذ اندک بر تصمیم­گیری است. به فقرا لحظه­های تصادفی، موقتی و وفادار وعده داده می­شود هنگامی که “گسست” و “اغتشاش” خود آن­ها برای لحظه­ای نخبگان را وادار می­کند که امتیازات کوچکی به آن­ها عطا کند. چنین امتیازاتی حداکثر چیزی هستند که آن­ها می­توانند به آن امیدوار باشند. پیون و کلووارد هیچ گاه این امکان را مورد بحث قرار نمی­دهند که فقرا ممکن است از حدود شرایط کنونی­شان فراتر بروند و از سفره­ی قدرتمندان نه یک امتیاز موقتی بلکه تغییری دایمی در شرایط قدرت خود کسب کنند- الغای خودشان به عنوان مردم فقیر.

چهارم به نظر می­رسد که پیون و کلووارد برای جنبش هیچ امکان استراتژیک به جز انتخاب بین یک گسست و اغتشاش اولیه و نارس و یک سازمان­دهی دایم با پایه­های توده­ای قایل نباشند، گویی سازماندهی مردم همواره باید مانع مبارزه­جویی موثر شوند و فقرا نمی­توانند تشکیلات خود را کنترل کنند(برای یک استدلال مخالف به جانسون 2000 مراجعه شود).

پنجم بخشی از دشواری در عنوان کتاب آن­ها نهفته است: جنبش “مردم فقیر”. واژه­ی “فقیر” شامل کارگران صنعتی، سیاه­پوستان، بیکاران و دریافت­کنندکان رفاهی می­شود- گروه­هایی با ظرفیت سازمان­دهی با نیروی بالقوه متفاوت. بعضی گزاره­های ممکن درباره مثلا ظرفیت­های سازماندهی کارگران صنعتی با جنبش فقرا تناسبی ندارد. هر دو می­توانند موجب گسست شوند، هر دو می­توانند شورش کنند، اما کارگران صنعتی می­توانند طی چند روز از جنگ علیه مقامات در خیابان به سازمان­دهی اشغال کارخانه و ایجاد سازمان­دهی توده­ای از پایین دست بزنند(به عنوان نمونه در زمستان 1-1970، در لهستان). و بدین وسیله چارچوب های تشکیلاتی به وجود بیاورند که بتواند مسایل مربوط به تحول کامل جامعه را در دستور روز قرار دهند. مشکل است که بیکاران یا دریافت­کنندگان کمک­های رفاهی با اتکا به خویش از چنین توانی برخوردار باشند.

پیون و کلووارد تاثیر مستقیم میشلز را می­پذیرند. به یک معنا آن­ها روایت خود از “بازی ستم­کارانه” را ارائه می­دهند. به نظر می­رسد جنبش­های مردمی در یک گزینش ناخشنود گرفتار شده­اند. از یک سو بین گسست با مفهومی قوی از محدودیت امکانات و از سوی دیگر ورود به سیاست­های رسمی با معضلات مشخص خود. گسست صرفا دستاوردهای کوتاه مدت خود را به وجود می­آورد قبل از این که نخبگان موقعیت خود را دوباره مستقر سازند، در حالی که ورود به سیاست­های رسمی خود مسیری است به سوی ادغام و محافظه­کاری. انتخاب دیگری دیده نمی­شود.

براینس

وینی براینس تجربه­ی جنبش چپ جدید امریکا را در دهه­ی 1960 مرور می­کند: “دانشجویان برای جامعه­های دموکراتیک” (SDS). او می­گوید SDSکوشش آگاهانه­ای را در پیش گرفت تا بر معضل “میشلز” با تعقیب سیاست پیش­گمانه­ای بر میشلز فایق آید. براینس درباره­ی همان دوره­ای می­نویسد که نظرات پیون و کلووارد شکل گرفت. در واقع او با تفکر آن­ها هم جهت می­شود، بدون این که بحث جالب توجه اما کمترتکامل­یافته­ی “سازمان کادر”های آن­ها را مورد استفاده قرار دهد. به نظر براینس SDS یک شکل از دموکراسی مشارکتی را دنبال کرد و “جهت­گیری قدرت” را به عنوان چیزی دید که این خواست را خنثی می­کند. نگاه آن­ها به سیاست با امتناع استراتژی مشخص می­شود. او می­گوید که این سیاست معادل “تجربه­گرایی جسورانه” است.

مشکل براینس توصیف از SDS نیست، توصیفی که با هم دلی و نقل­قول­های فراوان همراه است، بلکه ارزیابی او از این تجربه است. SDS شکست خورد و این نیاز به توضیح دارد. نکته اصلی درباره تجربه­های جسورانه یا هر چیز دیگر آموزش از آن­هاست. در امتناع  SDS از استراتژی همواره خطر آشکاری وجود داشت، مبتنی بر این پیش­فرض که رهبری و سلسله مراتب یکی هستند و نتایج مشابهی به بار می­آورند، به همین دلیل در برابر هر دو باید ایستادگی کرد. نتایج چنین سیاستی تضعیف­کننده است.  SDS در اواخر دهه­ی 60 با بن­بستی روبه­رو شد هنگامی که برای شرکت­کنندگان جنبش روشن شد که پیش­روی بیش­تر در امتداد راه موجود مسدود شده است. در نتیجه این جنبش به گروه­های متعددی تقسیم شد و به چیزی تبدیل شد که فریدمن ان را “نظامی از فرقه­ها” می­نامد(بسیاری اما نه همه این فرقه­های رقیب روایت­های مضحکی از مارکسیسم-لنینیسم برگزیده­اند که با شکل­های شدیدا سلسله مراتب مشخص است).

دلیل تغییر این بود که موضوع و دستور کار SDS، امیدی برای دستیابی به نتیجه نشان نمی­داد، چون پایه­های اجتماعی موجود جنبش(دانشجویان و سیاهان) برای دستیابی به اهداف جنبش کافی نبوده­اند (قبل از هر چیز توقف جنگ ویتنام). شرکت­کنندگان در “جستجو برای یک ایدئولوژی” هدایت شده­اند تا از طریق آن گروه­های مختلف به انواع راه­های بالقوه برای سازماندهی عمل و نظریه­پردازی دست یابند. تجزیه جنبش هم­چنین واکنشی بود به مدل­های رقیب برای عمل انقلابی(فریدمن 5-1984، ص 13-12). آن چه که جایگزین تجربه شجاعانه SDS  شد شکل دیگری از تجربه بود، یک “نظامی از فرقه­ها” که در آن مدل­های رقیب از نظر توانایی دوام خود به محک گذاشته می­شدند. یک نتیجه آرمانی از “تجربه” دوم یکی از این مدل­های رقیب می­توانست باشد که به طور وسیع مورد پذیرش بود و امکان رشد چپ امریکای بازسازی شده را فراهم می­کرد. این که نتیجه حاصل نشد که خود داستان دیگری دارد.

تاریخ SDS در حالی که تنوع تجربه­ و نمونه­های متفاوتی از تکامل سازمانی را نشان می­دهد اما میشلز در باره آن­ها بحثی نمی­کند به سختی مدلی از موفقیت یا پاسخ عملی مناسبی در برابر ادعاعای بزرگ­تر میشلز می­تواند باشد. لحن نسبتا تمجیدی براینس نامناسب به نظر می­رسد. با این لحن، کوشش برای فایق آمدن بر معضل میشلز از طریق وسایل غیرسازمانی و غیر استراتژیک توفیقی نمی­یابد.

در مجموع مشکل پاسخ­های لیبرتارین به میشلز این است که آن­ها نسبت به تز اصلی او کمتر انتقادی اند.آن­ها این که مفهوم اصلی “سازما­ندهی” و “رهبری” به خودی خود مشکل آفرین است می­پذیرند و در یک موضع قبول شکست پا در گِل می­مانند. اگر نقد لیبرتارین ناموفق است آیا سنت سوسیالیستی می­­تواند بدیلی ارائه کند؟ آیا سازمان­دهی و رهبری می­توانند تا حدی در پیوند با مبارزه برای دموکراتیزه کردن رادیکال، دموکراسی مشارکتی یا سوسیالیسم از پایین سهمی ادا کنند؟

 

یک نقد سوسیالیستی

گرایش­های اصلی که میشلز در SPD و اتحادیه­های آلمان نشان می­دهد تماما واقعی بودند. اما او به اشتباه، مشاهده­ی خود را به سازمان­دهی به طور مجرد تعمیم داد بدون تمایز بیش­تر. به جای آن که راه میشلز را دنبال کنیم بهتر است که بوروکراتیسم و محافظه­کاری را به عنوان نتایج نوع خاصی از عمل سیاسی درک کنیم، یعنی سیاست سوسیال دموکراسی. مشکل واقعی سیاست رفرمیستی است که میشلز آن را به نادرست طرح می­کند. میشلز رفرمیسم را به خوبی درک نمی­کند چون او با رهبران  آن در بعضی از پیش­فرض­های عمیق درباره حزب و مبارزه برای سوسالیسم اشتراک نظر دارد.

در SPD برداشت ویژه­ای از نقش حزب فرادستی پیدا کرد. و گریز از پیش­فرض­های دست و پا گیر آن امری کاملا مشکل بود- نه تنها برای چپ. کارل کائوتسکی نظریه­پرداز راست­کیش حزب پیش­فرض­های خود را در اثر برنامه­ای “راهی به سوی قدرت” (کائوتسکی 1910، هاندز 1981). تنها معیار مناسب برای رشد طبقه کارگر درجه­ی قبول و تابعیت او از نظرات و رهبری حزب است. وظیفه­ای که در برابر طبقه کارگر قرار دارد قبول آموزه­ی جاافتاده در حزب است که در رهبری حزب تجسم می­یابد.

این مفهوم سوسیال دموکراتیک از تحول اجتماعی نمونه­ای است از آن چه که دریپر آن را سوسیالیسم از بالا می­نامد. تحول اجتماعی از طرف طبقه کارگر و سایر لایه­های تحت ستم در جامعه رخ می­دهد. این موضوع به روشنی در “بند 4” مصوبات حزب کارگر بریتانیا بیان شده است که پیش­نویس آن توسط سیدنی وب به نگارش درآمده بود. در آن جا هدف اصلی حزب چنین بیان شده ست: “تضمین ثمرات کامل کار فکری و دستی برای کارگران” و غیره. کلمه هشتم در این عبارت نقش کلیدی بازی می­کند یعنی: برای. آن چه که حزب کارگر هیچ گاه به انجام آن کمر همت نبست تشویق کارگران بود که نتایج کارشان را راسا با کوشش فکری و جسمی به دست بیاورند.

سوسیال دموکراسی صندوق رای را مبنای تحول سوسیالیستی می­دانست. از کارگران انتظار داشت که از نظر سیاسی فعال باشند اما به شکلی محدود. آن­ها نخست باید حق رای را به دست آورند سپس این حق را با رای دادن به حزب سوسیالیست اعمال می­کردند. فراسوی عمل رای دادن هر چند گاهی از هواداران حزب خواسته نمی­شد که خودسازمانده و فعال باشند. رهبران کار فکری و تصمیم­گیری را خود به عهده می­گرفتند و از اعضا می­خواستند که به آن­ها رای بدهند. حزب اساسا یک سازمان جمع­آورنده­ی رای محسوب می­شد که هدف آن صرفا تغییر کارگران دولت بود نه توانایی بخشیدن به مردم به تحول و خودرهانی. حزب عامل اصلی تحول است و تحول هنگامی که حزب در قدرت است از طریق تغییرات قانونی انجام می­گیرد که طبقه کارگر به آن نیاز دارد. کار حزب قوی­تر شدن است تا آن جا که جایگزین اعضای دولت بورژوایی موجود شود. سوسیالیسم در جوهر خود، یعنی حزب سوسیالیست در قدرت. سوسیالیسمی که اساسا به معنای افزایش قدرت دولت از طریق ملی کردن مالکیت دولت و برنامه­ریزی دولتی دریافته می­شود. این دیدگاه از سوسیالیسم ذاتا دیدگاهی دولت­گرایانه است و وابسته به وسایل دولتی برای دستیابی به سوسیالیسم است. در این جا به روشنی و تا اندازه­ای که حزب خود در شیوه­های سازماندهی­اش غیر دموکراتیک است سوسیالیسم آن چنین خواهد بود.

میشلز در سراسر کتاب “احزاب سیاسی” خود مبارزه برای سوسالیسم توسط چنین احزابی را به عنوان امری بدیهی می­پندارد. هیچ گاه امکان دیگری حتی به طور جزیی مورد بررسی قرار نمی­گیرد. گرچه همان طور که خواهیم دید در زمانی که میشلز اثرش را می­نوشت تکان­های جدید و نیرومندی قطعیت­های قبلی را به لرزه درآورده بود.

اما آن چه که روشن است درک  از تحول اجتماعی و کارکردهایی که تجسم آن بود خصوصیات تجربی مختلفی را به وجود می­آورد که میشلز به توصیف آن­ها پرداخته بود. به طور خلاصه نتایج به طور قانع کننده­ای نه به سازمان­دهی به طور مجرد، بلکه به سیاست سوسیال­دموکراسی مربوط می­شد. ما می­توانیم این پیوند علّی را در تعدادی از عرصه­ها تعقیب کنیم.

نحست جدایی سیاست و اقتصاد به حوزه­های مجزا از فعالیت­های حزب پارلمانی و اتحادیه­های کارگری یک قلم از اعتقاددات سوسیال دموکراسی بود. اتحادیه­ها باید عمدتا از سیاست کناره­گیری می­کردند و حزب سوسیالیست باید خود را از فعالیت اتحادیه­ها کنار می­کشید. مسایل عمومی محدود بودند به جز بسیاری از مسایل عملی مربوط به کارگران: مزدها، شرایط کار، اختیارات کارفرما در محل کار، علاقه کارگران به این مسایل، موضوعات بلاواسطه حزب سوسیال دموکرات نبود. این تقسیم حوزه­ها که مارکس آن را ویژه­ی سرمایه­داری می­دانست در درون جنبش کارگری بازتولید می­شد، و سبب می­شد که میشلز به خطا آن را به عنوان جدایی ذاتی کارگران تشخیص دهد.

دوم تاکید پارلمانی حزب، از هواداران می­خواست که چیزی بیش از رفتن به صندوق رای هنگام رای­گیری انجام ندهند. کانونی بودن پارلمان­گرایی، تقسیم بین رهبران و هواداران را تکمیل می­کرد، بین نمایندگان مجلس و شهرداری­ها و رای­دهندگان. برای دستیابی به هدف اولیه­ی خود یعنی پیروزی در رای­گیری حزب آماده بود که اصول خود را (نظری) مورد مطالعه و تحت تابعیت قرار دهد، مثلا اگر برای پیروزی در رای­گیری لازم بود با کارت ملی­گرایی و تبعیض نژادی بازی کند. روزا لوکزامبورگ حق داشت(1966، 1899) وقتی که می­گفت: “آن­هایی که از راه مسالمت­آمیز و اصلاحات پارلمانی دفاع می­کنند به سادگی صرفا از راه دیگری برای رسیدن به یک هدف مورد توافق دفاع نمی­کنند، بلکه اساسا برای هدف دیگری تلاش می­کنند”.

سوم در درک سوسیال دموکراتیک اتحادیه­ها خود را به نتایج یا معلول­ها مشغول می­کنند، تا علل مشکلات کارگری. فعالیت اصلی اتحادیه­ها چیزی است که در بریتانیا به عنوان “چانه­زنی دسته­جمعی” نامیده می­شود، روندی که تداوم طبقه کارفرمایان را بدیهی می­انگارد. این شکل از اتحادیه­گرایی موجب عدم تداوم فعالیت و اعتقاد اعضا و اتکا به مقامات اتحادیه رسمی می­شود که نقش میانجی­گری بین کارفرمایان و کارگران است- نه برنامه­ای برای سلب مالکیت از آن. باید اضافه کنیم که این محدودیت­ها دراتحادیه­گرایی از طرف کارفرمایان و دولت­ها به طور فعال تشویق میشود. فانتزیا (1988، ص57) اخطار فلیپ تافت به کارفرمایان علیه اتحادیه­های دموکراتیک را نقل می­کند و یادآوری می­کند که “قانون تافت-هارتلی در سال 1948 تلاش می­کرد با غیرقانونی کردن اشکال سنتی و موفق همبستگی پایه­ها آشتی طبقاتی به وجود بیاورد با ایجاد لایه­های از دیوان­سالاری کارگری که باعث تحکیم رژیم­های دیوان­سالاری می­شود”. در این جا مخالفان یک جنبش در شکل دادن به آن سهیم اند.

چهارم استراتژی پیروزی پارلمانی به تغییر اساسی در مناسبات اجتماعی روزمره و هویت­ها نیازی ندارد. میشلز در عین حال به بی علاقگی SPD  با مسایلی چون آموزش سیاسی توجه نشان می­دهد به خصوص حزب سوسیالیست تمام انرژی­هایش را به تقلید از دستگاه ظاهری قدرت اختصاص می­دهد که خصلت طبقاتی دولت را نشان می­دهد. حزب سوسیالیست برای امتیاز روان­شناسانه­ای که از روحیه حاکم بر چنین دولت­های طبقاتی حکایت می­کند فقط اهمیت ثانویه قایل است. نادیده گرفتن عامل روان­شناسانه برای اصل دموکراتیک فاجعه­آمیز است به خصوص تا آن جا که این امر از منابع روان­شناسانه ناشی می­شود.(368)

احتمال این که “امتیاز روان­شناسانه”- به خودفعالیتی، تفکر و سازمان­دهی جمعی وابسته است، عواملی که رهبری حزب فعالانه از شکوفایی آن ممانعت می­ورزد- نتیجه فرعی سیاست پارلمانی باشد وجود ندارد.

پنجم سیاست سوسیال دموکراتیک موجب یک درک ویژه از رهبری می­شود. در بهترین حالت نمایندگی- اقدام به نیابت از مردم، اما خارج و در صورت لزوم علیه کنترل فعال آن­ها- تا تشویق فعالیت و خودسازمان­دهی انتقادی.

ششم، همان طور که میلی­باند(1991، ص 68) می­گوید میشلز بر تخاصم درون احزاب اصلاح­طلب بین رهبران میانه­رو و فعالان جناح چپ کم­تر تاکید می­کند. چنین احزابی به این فعالان نیاز دارد، چه توسط اسطوره­ی حزب جذب می­شوند، اما آن را جدی می­گیرند، رهبری را به چالش می­طلبند و بنابراین باید کنترل شوند. این امر به ویژه از نفس وجود آن­هاست، نه قانون آهنین الیگارشی که تفکیک بین “رهبران و رهبری شوندگان”، “رهبران و فعالان” را به وجود می­آورد. تخاصم امری مجرد نیست، بلکه بر سر اختلافات ایدئولوژیک مشخص وجود دارد.

سرانجام همان طور که یک قرن تجربه در مورد حکومت­های سوسیال دموکراتیک نشان داده است(و همان طور که میشلز قبل از جنگ اول جهانی فقط می­توانست آن را حدس بزند)، چنین احزابی بر سر قدرت حتی آن قدر دوام نمی­آورند که وعده­های خود را در مورد تحول از بالا را نیز به سرانجام برسانند. آن­ها با تمایل به مدیریت و دفاع از سازماندهی اجتماعی و نظام دولتی موجود بیش­تر به جانب سیاست و عملکردهای مخالفان سیاسی محافظه­کارتر خود کشیده می­شوند.(در این باره به میلی­باند 1962، بیرچال 1986 مراجعه شود)

به طور خلاصه تحلیل میشلز اگر محدود به تشکیلات سوسیال دموکراسی و سایر سازمان­های اصلاح­طلب کارگری بماند تا حدی بیان­گر حقیقت است، اما در شکل توضیحی که ارائه می­دهد به خطا می­رود. محافظه­کاری و اندک­سالاری در این سازمان­ها محصول و فرآورده­ی فرعی پذیرش چارچوب سرمایه­داری، دولت و قانون اساسی فرارد­ه­های آنان است. میشلز این موضوع را درک نمی­کند چون او بین اشکال حزب تمایز قابل نمی­شود، بین احزابی که برنامه­ی­شان اصلاح­طلبانه است و احزابی که می­خواهند خودفعالیتی طبقه کارگر را ارتقاء دهند با نگاه به سرنگونی نظام. میشلز به این مورد توجه خاصی مبذول نمی­دارد. چون این تفاوت حتی توسط نیروهای چپ قبل از 1914 نیز به خوبی دریافت نشده بود.

 

چپ و معضل میشلز قبل از 1914

همان طور که در بالا اشاره شد میشلز تنها منتقد SPD  نبود. دیگران نیز در همان دوره به گرایش­های محافظه­کارانه و اندک­سالارانه حمله کرده بودند و تلاش می­کردند از بن­بستی که میشلز معرفی می­کرد راهی به بیرون پیدا کنند.

از همه معروف­تر روزا لوکزامبورگ بود. یک منتقد اصلی تجدیدنظرگرایی در حزب در پایان قرن نوزده (لوکزامبورگ 1899 و 1966)، لوکزامبورگ به جدایی نهادی اتحادیه­ها از حزب سوسیالیست و روابط دیوان­سالارانه شده در هر دو حمله کرد. او در جزوه­ی درخشان خود تحت عنوان “اعتصاب توده­ای، حزب سیاسی و اتحادیه” تلاش می­کرد  با استفاده و تعمیم تجربه جنبش کارگری روسیه قبل و در خلال 1905 راه­حلی پیدا کند. او می­گفت انرژی خودبه­خودی که از چنین جنبش ملی توده­ای کارگری ناشی می­شود هم بدیلی برای بیماری­های جنبش آلمان ارائه می­دهد و هم درمان آن. جنبش­های اعتصابی توده­ای هم­زمان بر جدایی مصنوعی بین جنبش­ها و خواست­های سیاسی و اقتصادی فایق می­آمد و به سرعت جنبش­ها را به فراسوی محدودیت­های سازمان­های موجود گسترش می­داد. آن­ها خلاقیت وسیعی یک طبقه کارگر رزمنده را نشان می­دادند و هنگامی که جریان پیدا می­کردند نیروهای محافظه کار نمی­توانستند آن را متوقف کنند(روزا لوکزامبورگ 1906، 1964). به همین طریق جنبش سندیکالیستی و نظریه­پردازان آن در سراسر اروپا و امریکای شمالی نیز برای معضل میشلز راه­حلی جستجو می­کردند و تکامل جنبش­های کارگری غیرحزبی و مبارز پاسخی پیدا می­کردند.

روزا لوکزامبورگ سندیکالیست نبود. او از ضرورت سازماندهی و فعالیت حزب سوسالیست دفاع می­کرد. او در واقع می­گفت که گسست از SPD  به معنای گسست از طبقه کارگر است(دونفسکایا 1991 ص 61-60). راه حل لوکزامبورگ به شکلی نفوذ حزب را محدود می­کرد و مقاومتی در برابر مرکزیت آن بود. به نظر می­رسد که سازوکار اصلی برای فایق آمدن بر گرایش­های محافظه­کارانه حزب خارج از حزب قرار دارد، در مبارزه خودبه­خودی. به یک معنای مهم طی و قبل از جنگ لوکزامبورگ(و دیگران مثل تروتسکی جوان) با میشلز موافق بودند که “تشکیلات خود در واقع بخش مرکزی این مشکل به شمار می­رود”.

این چشم­انداز از مشکلات خاص خود برخوردار است برای معتقدان خود این خطر وجود دارد مبارز طبقه کارگر به جز تبلیغات عمومی برای سوسیالیسم، کاری اقدامی انجام ندهد در حالی که نومیدانه برای خیزش خودبه­خودی برای تحقق امیدهای خویش انتظار بکشد. این امر هم­چنین بر شیوه­های که به مشاجرات در مورد سازمان، در کشورهای دیگری به جز آلمان می­تواند بر معنای آن اثر بگذارد. هم روزا لوکزامبورگ و هم تروتسکی با خصومت به پیشنهاد لنین در مورد مرکزیت حزب در روسیه واکنش نشان دادند. آن­ها روابط دوستانه­ با منشویک­ها را حفظ کردند علی رغم این که به دو جبهه از سوسیال دموکراسی تعلق داشتند که با فعالیت و سازماندهی خودبه­خودی کارگران رابطه دوستانه­ی بسیار کمتری داشتند. (هارمن 9-1968).

تقریبا تمامی چپ در قبل از 1914 در یک خصوصیت مشترک بودند: آن­ها در مقابل احزاب اصلاح­طلب انترناسیونال دوم سازماندهی انقلابی موثری به وجود نیاوردند(گولکشتاین 1984). سوسیالیسم هنوز به نحو برگشت­ناپذیری – آن طور که توسط جنگ اول جهانی و سپس از طریق انقلاب­های روسیه و آلمان در 1917 و 1918 تقسیم نشده بود. این شکاف الزاما تاثیری طولانی برجای گذاشت، که شامل سری کاملی از چالش­ها و گسست­ها با پیش­فرض­های قبلی بود، به عنوان نمونه گسست با مدل هژمونیک تحول اجتماعی کائوتسکی. فراتر رفتن از این مدل چیزی بیش از نقد عملکرد سازمانی بود و شامل معنای سوسیالیسم و قدرت بالقوه­ی کارگران و سایر جنبش­های مردمی می­شد.

برآمد مدل انقلابی جدید، از سوسیالیست­ها می­خواست که احزابی به وجود بیاورند که مستقیما با تمام جنبش­های مردمی در پیوند باشند و آگاهی واقعی مردم و اشکال سازمان­دهی را در نظر داشته باشد. چون در درون اشکال فعلی خودفعالیتی مردمی امکان تحول سوسیالیستی نهفته بود، حتی اگر به شکل بخشا پنهان و متناقض. در این جا می­توان کلید پیوند مبارزات روزمره درون سرمایه­داری را با مبارزه برای یک جامعه جدید پیدا کرد. سوسیالیست­ها باید مداخله در شیوه­های تکامل یک رهبری موثر انقلابی با ریشه­های عمیق در این جنبش­ها را بیاموزند و مبارزه­جویی مردمی را به درجه­ای تقویت کند که بتواند قدرت دولتی را از پایین به مصاف بطلبد.

در چارچوب آرای میشلز، که کارگران یک توده­ی منفعل را تشکیل می­دهند که با ناتوانی و عدم فعالیت مشخص می­شود، چنین مفاهیمی بی معناست. اما برای چپ تکامل این مفاهیم نتایج عملی و نظری مهمی در بر دارد. بحث مربوط به سوسیالیسم از تز کلاسیک سوسیال دموکراتیک درباره کنترل دولت بر برنامه­ریزی عقلانی به طرف گزاره­هایی منوط به گسترش رادیکال دموکراسی مردمی از جمله محل کار تغییر می­یابد. اکنون ماشین دولتی موجود نه به عنوان چیزی که می­بایست در انتخابات فتح شود و در جهت اهداف سوسیالیستی به کار گرفته شود، بلکه به عنوان مانع مستقیم در برابر سوسیالیسم ظاهر می­شود که خود باید سرنگون گردد. اهمیت سیاست انتخاباتی تا حدی زیادی در مقایسه با مبارزات و سازمان­دهی از پایین مستقیم کاهش می­یابد. چون تقابل در مفهوم بدیل از سوسیالیسم، از بالا و از پایین روشن شد یک کشمکش حاد بین این دو گرایش متقابل با نتایج روشن برای مساله سازماندهی در خواهد گرفت.

اما برای این که چنین تکاملی در چپ به نتیجه برسد، ملغمه­ی پیچیده­ای از تجربه و نظریه­پردازی لازم است. این روند بسیار ناموزون خواهد بود، و جهش­های نظری و عملی بزرگی را به وجود می­آورد و هم­چنین ناکامل بودن­ها و گسست­های رادیکال در  افزایش عظیم سطح انباشت، زیربنای تجربه و عقاید جدید به شمار می­رود که تمرکزی جدیدی از کارگران بسیار فراتر از آن چه مارکس و انگلس شناخته بودند به وجود می­آورد. تغییرات عمده­ای در سرشت محل کار و روند کار راه را برای پیوندهای جدید تنش­آلود بین سیاست و اقتصاد آماده کرد. در سال 1871 هنگامی که مارکس تلاش می­کرد تجربه­ی انقلابی در کمون پاریس را جمع­بندی کند، محل کار به طور متوسط شامل کمتر از 10 کارگر بود- کمتر از آن چه در دبستان­های مدرن دیده می­شود چه رسد به کارخانه­های بزرگ و دفترهای پیچیده قرن بیستم. اعتصاب، و هم­چنین سازماندهی محل کار یا درخواست­های اقتصادی به جز الغای کار شبانه در نانوایی­ها نقش مهمی در تکامل کمون بازی نمی­کرد. در مقایسه با جهان اجتماعی اوایل قرن بیست نیز تفاوت مشهودی دیده می­شود.

اما اختلاف­ها بلافاصله در تغییر سطح و اشکال مبارزات مردمی ثبت نمی­شد. مبارزه­جویی طبقه کارگر بلافاصله با سطح تولید سرمایه­داری افزایش نمی­یافت: سازماندهی اتحادیه قطعا در سراسر اروپای غربی در نیمه نهایی قرن نوزدهم و سال­های اوایل قرن بیستم توسط احزاب اصلاح­طلب در مناطق کارگری توسعه یافت، اما سطح اعتصاب در آلمان بریتانیا و جاهای دیگر کاملا پایین بود. اولین تغییر مهم نه در قلب سرمایه­داری پیشرفته، بلکه هنگام انفجار انقلابی طبقه کارگر در 1905 در روسیه رخ داد. میشلز به طور قابل ملاحظه­ای تحولات انقلابی روسیه را در نظر نگرفت، اما برای چپ 1905فرصتی بود از حیث تکامل نظری و عملی(2). برای روزا لوکزامبورگ به شکل تدوین اعتصاب توده­ای در 1905 و برای تروتسکی اولین صورت­بندی نظریه انقلاب مداوم: هر دو مولف انکشاف­های جدید و مهمی در الگوی آینده انقلابات طبقه کارگر به وجود آوردند(بارکر 1999، 1996). به خصوص لوکزامبورگ استدلال می­کرد که جنبش روسیه از آن چه که در آلمان مشاهده می­شود بسیار پیشرفته­تر است و الگوهای مشهود در اعتصاب توده­ای روسیه به آینده اشاره می­کند. اما او در این مرحله به یک مفهوم کاملا جدید از سیاست طبقه کارگر و الزامات آن برای سوسیالیسم وارد نشد. او در مورد قدرت خودجوشی به عنوان یک توازن موثر در برابر دیوان سالاری­های اتحادیه و حزب دچار اغراق شد. او این امر را آغازی برای یک گسست سیاسی و تشکیلاتی با SPD نمی­دید و استدلال می­کرد که سازمان­دهی سوسیالیستی نباید خود را در مسایل فنی برای هدایت اعتصابات و نظیر آن درگیر کند- مفهومی که برای نسل بعدی سوسیالیست­ها و کمونیست­ها غیرعادی بود و کاملا مخالف تجربه­ی روزمره­ی فعالیت در محل کار و محل زندگی. هنگامی که انقلاب آلمان را در مقایسه با حوادث 1905 در روسیه در نظر بگیریم، پایان غم­انگیز زندگی لوکزامبورگ نشان می­دهد که او تا چه میزان به قدرت عملی نیروهای محافظه­کار در درون جنبش کارگری کم بها داده است. (هارمن 1982، گلوکشتاین 1982، بسبل 1993).

اگر چپ در اروپای غربی هنوز در جهت یک مفهوم بدیل از سیاست سوسیالیستی لنگان لنگان پیش می­رفت در جاهای دیگر مساله از این روشن­تر نبود. مطمئنا در مقایسه با گروه­های چپ در اروپای غربی و امریکا، بلشویک­های روسیه حزبی به وجود آوردند با ریشه­های عمیق­تر در میان کارگران مبارزه، آن­ها علیه رقبای اطلاح­طلبان و سندیکالیست­ها با شدت و حدت بیش­تری جدل می­کردند و خود را جداگانه سازمان می­دادند. آن­ها بیش­تر خود را ه جزییات روزمره مبارزه طبقه کارگر مشغول می­کردند و به طور پیوسته به نیاز برای انقلابات تاکید می­کردند(با اطمینان در مورد لنین صادق است) و آن­ها از مفهوم بیش­تر شکل گرفته­ای از تکامل متناقض آگاهی توده­ای ارزیابی داشتند. اما لنین با سوسیال دموکراسی تا 1914 گسست نکرد و بیش از لوکزامبورگ و تروتسکی اهمیت شکل­گیری شوراهای کارگری را در انقلاب 1905 در نیافت. برای هیچ یک از عنصر چپ قبل از 1917 نوآوری­های تشکلات کارگر روسیه موجب جهت­یابی نظریه­های­ مجردشان در مورد دولت یا عملکرد روزانه نشد. فقط 1918-1917 مساله شوراهای کارگری برای آن­ها به یک مساله تعیین­کننده تبدیل شد. صرفا آن زمان این امر کاملا روشن شد که دو گرایش ناسازگار و در واقع کاملا متقابل هم در سیاست طبقه کارگر وجود دارد: یکی نظیر SPD بر پارلمان­گرایی تاکید می­کند و دیگری بر خودفعالیتی انقلابی کارگران، یکی بر اصلاحات و دیگری بر انقلاب، یکی از “بالا” و دیگری از “پایین”.

 

یک مفهوم بدیل

بین 1917 و اوایل دهه­ی 20 مفهومی از سیاست سوسیالیستی طبقه کارگر شکل گرفت که از مدل سوسیال دموکراتیک به روشنی متمایز بود. این سیاست دیدگاه مشخصی از دولت و مبارزه برای یک جامعه جدید را در بر می­گرفت و هم­چنین در مورد مسایلی که با سازمان­دهی مربوط می­شد. این سیاست در تجربه­های احزاب کمونیست در این دوران و بحث­های درون کنگره­های اولیه انترناسیونال سوم تجسم یافته بود. سرنوشت این سیاست این بود که در مدتی کوتاه شکوفا شود و سپس منحرف و سرانجام هنگامی که این احزاب و انترناسیونال آن­ها تحت کنترل مرگبار استالین قرار گرفت از بین رفت- یک معرفی مناسب در چند خط غیرممکن است، اما ما حداقل تلاش می­کنیم نکات عمومی آن را یاداوری کنیم.

هیچ برداشت مناسبی از سیاست طبقه کارگر نمی­تواند از اصلی آغاز کند که میشلز از نظریه نخبگان ارائه کرده است: یعنی فرض منفعل بودن و بی تمایز بودن توده. همان طور که بیتهام(1981) توجه می­کند این امر حتی به عنوان درکی از کارکرد درونی احزاب صادق نیست که از رهبران، اعضا، هوارادان و شبکه­ی پیچیده­ای از همکاری، اتحاد و سطوح مختلفی از اعتقاد و فعالیت را تشکیل می­دهند. “فرض توده­ی بی تمایز” در مورد زندگی طبقه کارگر از معنای کمتری برخوردار است. این موضع اساسا مبتنی بر پیش­داوری و از عدم اطلاع ناشی می­شود. میشلز از حیات تشکیلاتی غنی طبقه کارگر آلمان در این دوره درکی ندارد، و نه از اشکال و سازمان­دهی واقعی و مبارزات و هم­چنین امکان آن برای رشد بیش­تر. از برداشت میشلز نمی­توان در خصوص جنبش کارگری کاریکاتوری حدس زد که این جنبش بتواند طی یک دهه رژیم امپراتور قیصر سرنگون کند، جنگ را به پایان برساند و به انفجاری از اعتصاب­های توده­ای و مبارزه مسلحانه با نیروهای دولتی دست بزند، اعضای اتحادیه­های کارگری را 5 برابر افزایش دهد، شوراهای رزمنده­ی سربازان و کارگران به وجود بیاورد و نیروهای سیاسی­اش را بین SPD و حزب کمونیست جدید آلمان تقسیم کند(هارمن 1982، گلوکشتاین 1985، بسل 1993)

هیچ تحلیلی از طبقه کارگر که صرفا زندگی و آگاهی آن را به شکل منفعل و ادغام شده یا همگون و یک نواخت تصور کند کامل نیست. این که تحلیل­های گوناگونی از این دست ارائه شده است بیش­تر جدایی روشنفکران طبقه متوسط را از زندگی روزمره طبقه کارگر نشان می­دهد تا واقعیت آن را.

تجربه کارگران در چارچوب سرمایه­داری گرایش به مقاومت و شورش را به وجود می­آورد و به این معنا یک “قرابت انتخابی” بین زندگی طبقه کارگر و ایده­ی سوسیالیسم ایجاد می­کند. اما این امر خودبه­خودی تحقق نمی­یابد. باز بودن زندگی طبقه کارگر در مقابل مجموعه متفاوتی از عوامل دیگر به این معناست که تمامی گرایش­های سوسیالیستی در برابر  و در تضاد با این تاثیرات قرار می­گیرد، نه فقط به وسیله فشارهای مادی و ایدئولوژیک در جهت انفعال در جهت همسازی با نظم موجود، در جهت تفرقه تا اتحاد در صفوف طبقه کارگر. از این رو فرهنگ طبقه کارگر عرصه­ی تقابل و دربرگیرنده­ی مجموعه­ی پیچیده­ و وسیعی از اشکال و شبکه­های سازمان­دهی، راه­های مقابله و شیوه­های زندگی، مراسم و آداب مقاومت و هم­سازی، همبستگی­ها و دشمنی­­ها، عقاید و گرایشات متناقض که توصیفات قوم­شناسانه­ی عمیق و تاریخ نگاری اجتماعی در تلاش شناخت از آن است (مقایسه کنید با تامپسون 1963). آگاهی و سازمان­دهی طبقه کارگر بیش از آن که ساده و ثابت باشد همواره ناموزون، مستعد جهش­ها، بازگشت­ها و دگرگونی­هایی در شکل و محتواست و توسط تاثیرات متقابل کارگران و متحدان و مخالفان گوناگون آن­ها شکل می­گیرد. جنبش طبقه کارگر از این ترکیب غنی سر بر می­آورد و به خصوصیات مشخص خود شکل می­دهد.

جنبش­ها به سازمان­دهی صوری قابل تقیل نیستند- در واقع یکی از برجستگی­های نظریه جنبش اجتماعی مدرن تمایز مفهومی بین “جنبش اجتماعی” و “سازماندهی جنببش اجتماعی” است. جنبش­ها شکل خود را دارند، شبکه­های چند مرکزی هستند بدون یک مرکز واحد قدرت(گرلاخ و هاین 1971، دیانی1992). آن چه که آن­ها را از فرهنگ­های وسیع­تر مشخص می­کند که آن­ها ترجمان آن هستند، این است که آن­ها در شبکه­ی پیچیده­ای از شعبه­ها و شاخه­ها، توسط فعالان مختلف با یک دیگر پیوند دارند. این فعالان به نوبه­ی خود به شبکه­های غیررسمی و انواع وسیعی از سازما­ندهی رسمی تعلق دارند- احزاب، اتحادیه­ها تعاونی­ها، باشگاه­ها، انجمن­ها، کلسیاها و غیره. اصطلاح طبقه کارگر به اشکالی از مقاومت در برابر سلطه و استثمار سرمایه­داری اشاره دارد که جمعی و آشکار است- چنین جنبش­هایی شامل نهادهای رسمی با ساختارهای تشکیلاتی توام با مقررات و شبه نهادها- با مقررات و کارکردهای غیررسمی­تر- مثل کمیته­هایی از نمایندگی کارگران کارخانه، موسسات مستاجران و شبکه­ی دوستی­های ساده و سایر شبکه­ها(ویکهام 1979). چنین شبکه­هایی از ساختار پیچیده­ی درونی و پیوندهای بیرونی برخوردار است، که با اشکال گوناگون زندگی انجمنی پیوندهای متقابل دارند، از خانواده­ها، جماعت­های محلی، خیریه­ها و جنبش­های چند طبقه­ای، گروه­بندی­های نژادپرستانه و ضدنژادپرستانه، اشکال سازماندهی اجتماعی بر اساس جنسیت یا قومیت تا گروه­های با منافع خاص از گروهای ورزشی تا گروه­های ترک الکل. از طریق این روابط متعدد و فیمابین است که جنبش طبقه کارگر ساخته می­شود و خود را گاهی در اشکالی کاملا پراکنده و زنجیره­ای و گاهی در بستر همبستگی­ها و پیوستگی­های وسیع­تر می­سازد. جنبش نوین کارگری به قول تامپسون (1965) “جامعه در حال نبرد” دایم است.

آن چه که در مورد جنبش کارگری گفته شد در مورد فرهنگ طبقه کارگر نیز صادق است: فرهنگ طبقه کارگر شامل گرایش­های مختلفی است که در جهت­های مختلف عمل می­کنند، مرکب از انواع لایه­های در حال تغییر، پیشرفته و عقب­مانده، مرکب از گروه­های رهبری­کننده و پیشاهنگ با نیروهای ارتجاعی و هم­ساز. آن­ها عرصه­های بحث و مشاجره و هم­چنین وحدت هستند که در آن گرایش­های به جانب مبارزه جویی و فرمان­برداری در تنش دایمی با یک دیگر قرار دارند. در جریان رخدادهای کنونی که مبارزه طبقاتی روزمره را می­سازد، انگیزه­ها و نوسان­های قدرت­مندی از روحیات و عقاید جریان دارد که به جنبش طبقه کارگر حیات تازه و معنای نوینی از پیوندهای درونی و هم­چنین شکست و افسردگی می­دهد. در درون آن­ها صداهای کمابیش سازمان­یافته گوناگون برنامه­های مشخص متفاوتی را پیشنهاد می­کنند و به بحث می­گذارند، هم برای مقاومت و هم برای همسازی با نیروهای سرمایه و دولت. هرگز یک آگاهی واحد طبقاتی وجود ندارد بلکه صرفا اکثریت­ها و اقلیت­ها وجود دارند.(3)

در واقعیت در چارچوب این شبکه­ی پیچیده از فعالیت و سازمان­دهی بود که پرسش­های واقعی در باره سازماندهی خود را نشان دادند. آن چه که نظریه سوسالیستی را متمایز می­کند این استدلال است که چنین جنبش­هایی علیرغم تضادهای درونی­شان از توان نیرومند وسیعی برخوردارند. آن­ها دارای ظرفیت بازسازی نیروهای خویش اند. هم برای شکست قدرت سرمایه و دولت و هم به تبدیل شدن به مراکز قدرت مردمی و جدید و دموکراتیک­تر. این دیدگاه  ازخودرهانی طبقه کارگر برداشت مارکس از کمون پاریس را تایید می­کند؛ روزا لوکزامبورگ این نکته را در اعتصاب توده­ای 1905 کشف کرده بود و به آن خوشامد گفت: همین دیدگاه در شوراهای 1917 به مدت کوتاهی شکوفا شد و مطالبات روح مطالبات احزاب کمونیست را تا آغاز دهه­ی 20 به شمار می­رفت؛ و مجددا در قرن بیستم در بعضی از جنبش­های کارگری انقلابی و تقریبا انقلابی دوباره ظهور کرد- در اسپانیا در 1937 تا سولیداری­نوش در 1980. در این جا حداقل به شکل آرزو کامل­ترین دموکراسی در دولت با اشکال دموکراسی مشارکتی در محل کار و جامعه ترکیب می­شود. این بینش از سوسیالیسم صرفا پارلمانی و در تقابل با آن قرار دارد، این یا آن حزب به قدرت نمی­رسند، بلکه نهادهای مستقیم دموکراتیک جدید قدرت می­گیرند که در جنبش ریشه دارند و تجلی آن به شمار می­روند.

 

رهبری و خودرهانی

تعقیب چنین دیدگاهی مطمئنا سازمان­دهی حزب را نیز در بر می­گیرد، از نوعی که کاملا با سازمان­های سوسیال دموکراتیکی که میشلز کالبدشکافی کرد متفاوت است. این نوع سازمان­دهی به دور از آن است که از نوع احزاب “فراگیر” مدل سوسیال دموکراتیک فاصله­ی دور دارد و به دنبال چارچوبی مشترکی برای فعالیت در خدمت مبارزان سوسیالیست است. اصطلاح “سازمان­دهی سازمان­دهندگان” توسط پیون و کلووارد سویه­های از این شکل را در بر می­گیرد چون آن فعالانی که به طور جمعی یک بینش تحول سوسیالیستی را تبلیغ می­کنند دور هم گرد می­آورد. چنین فعالانی قطعا خواهان رهبری دیگران اند، گرچه نه از طریق نمایندگی آن­ها در چارچوب نهادهای سیاسی موجود، بلکه از طریق بسیج کارگران در عمل جمعی و جلب مبارزان در یک چارچوب مشترکی از درک و مداخله­جویی. آ­ن­ها فعالیت را تشویق می­کنند نه انفعال را؛ و نه نادیده انگاشتن آموزش و “امتیاز روانی” را. این درست حرفه­ی آن­ها به شمار می­رود و سرانجام همه چیز. آن چه که برای آن­ها ارزش دارد رشد اعتماد آگاهی و خودسازمان­دهی لایه­های پایین است. به طور مشخص(همان طور که لاولت و فلانگان می­گویند) آن­ها با دستگاه دیوان­سالارانه سوسیال دموکراسی و اتحادیه کارگری در تضاد قرار می­گیرند و رهبری آن­ها به مقیاس خوبی در چالش با نیروهای محافظه­کارتر در درون همان جنبش است. آن­ها سودای رهبری جنبش کارگری را در سر می­پرورانند همان طور که فریدمن در باره آن بحث می­کند.

چنین احزاب و پیش احزابی در یک زندگی ایدئولوژیک درونی فشرده از آموزش و بحث مشارکت دارند. آن­ها برای انجام کارکرد خود به درجه­ای از اعتماد و اعتقاد از طرف اعضا و رشد ظرفیت ارائه رهبری در درون محیط فعالیت خویش نیاز دارند. بخشی از وظیفه­ی آن­ها کمک به اعضا برای عمل اعتمادآمیز، قضاوت مستقل و ارزیابی تجارب خویش در کنار دیگران است. به طور نمونه روابط اجتماعی در بین اعضا و رهبران کم­تر سلسله مراتبی است و با ویژگی­های سازمان­های سوسیال دموکراتیک تفاوت بسیاری دارد.

همان­طور که هارمن (1968) اظهار می­کند نوعی از نخبه­گرایی با شکل­گیری و عضویت چنین سازمان­هایی همراه است. آن­ها ضرورتا نظیر خود را برتر می­دانند، و بین خود و محیطشان مرزهای محکمی ترسیم می­کنند، برای این که بحث درونی با همفکران­شان را حفظ کنند و کیفیت مداخله در محیط­شان را برجسته­تر سازند. طرفداران برخی مواضع اصولا کنار گذاشته می­شوند: برای نمونه نژادپرستان و ملی­گرایان. از سوی دیگر از نخبه­گرایی موجود که مبنای تحلیل میشلز است متفاوت است، چون پیش­فرض­های آن یک کیفیت دایمی از بی تفاوتی در توده­های کارگران نیست، بلکه قبول ساده­ی این واقعیت که ناموزونی بلاوسطه در آگاهی و اعتقاد وجود دارد. در واقع فرض نظری مقدم آن­ها- قدرت­گیری توده­ای و تحول اجتماعی در مبارزه و هم ممکن و هم مطلوب است- کاملا نقطه مقابل نخبه­گرایی است.

یک خطری که در برابر چنین احزاب یا شبه احزاب وجود دارد دیوان­سالاری و محافظه­کاری نیست بلکه فرقه­گرایی است که به طور ذاتی با نظرات و اصول آن­ها پیوند دارد، و خود را از کسانی متمایز می­کنند که خواهان تشویق آن­ها هستند. از دغدغه­ی اجتناب از فرصت­طلبی سوسیال دموکراسی برخوردارند، و خطر بت­وارگی نکات اختلاف ویژه. با ترسیم یک مرز تفاوت اغراق­آمیز که تلاش برای وحدت با دیگران را ناممکن می­سازد و آن­ها به قول “مانیفست کمونیست” توانایی حرکت به جلو را از دست می­دهند. تفکر فرقه­گرایانه به طرق گوناگون جنبش­های متنوعی را در اواخر قرن بیست با مشکل روبه­رو ساخت. از ماورای چپ تا ضدنژادپرستی و فمینیستی. اما گرچه خطر فرقه­گرایی واقعی است اما سرنوشت محتوم آن­ها نیست. اجتناب از آن به اعتدال نظری و عملی نیاز دارد، بیش از هر چیز دستیابی به این درک که “حزب” مخزن تمام خرد سوسالیستی نیست. تکامل واقعی نظریه و عملکرد سوسیالیستی در گفتگو با جنبش­های وسیع­تر به دست می­آید، که از آن بخش اعظم انگیزه­های خلاق که جنبش را به پیش سوق می­دهد ناشی می­شود- هم ابتکار شوراهای کارگری به میزان وسیع و پهنه­ای از نوآوری­های تاکتیکی گوناگون در مبارزه روزمره، به اضافه صورت­بندی مطالبات و ایده­های جدید که مفهوم رهایی انسان را غنا می­بخشد. یک سنت نظری زنده همواره ناکامل است، و در جستجوی رسیدن به واقعیت در حال تغییر است.

نتیجه

این نوع از سازمان­دهی وقتی با اشکال سازماندهی ترکیب می­شود که جنبش خود آن را تکامل می­دهد راهی برای فایق آمدن بر تقابل عقیم “خودجوشی” و “سازماندهی” ارائه می­دهد که سنت لیبرتارین آن را به عنوان تنها بدیل بدبینی میشلزی معرفی می­کند. آن چه که به عنوان خودجوشی ظهور می­کند همواره به شکلی کار رهبران و سازمان­دهی است. غالبا چیزی را خودجوشی می­خوانند-معنای آن پذیرش این امر است -که نمی­دانیم که چه کسانی و چگونه باعث وقوع آن شده­اند.(گودوین 1991)

مفهوم سازماندهی از منظر هواداران سوسیالیست انقلابی همواره- حداقل به شکل آرمانی- از اشکال مبارزه توده­ای که از پایین ریشه می­گیرد دفاع می­کند. در این شکل مردم ساختار قدرت موجود و تصمیمات طبقه کارگر را به چالش می­طلبند و انگیزه­های اجتماعی جدید به وجود می­آورند، خود را در شبکه­های جدیدی سازمان­دهی می­کنند و در جریان خود این روند خود و توانایی­های­شان را دگرگون می­سازند. چنین روندهایی دایما در سراسر جامعه رخ می­دهد، نه تنها در محل کار(فانتزیا 1988) بلکه هم­چنین در پهنه­ی دشوار مبارزات اجتماعی(آپلز و دیگران 1998).

تقابل واقعی در برابر میشلز انکار نقش رهبری و سازماندهی نیست، بلکه بیش­تر ترکیب اشکال سازمان­دهی و رهبری است که به طور عملی با مبارزات وسیع­تر خودرهانی مردم هم­خوانی دارد.

یادداشت­ها:

1-       از همکاران خود در هیات تحریه به خاطر پیشنهادهای انتقادی برای پیش­نویس مقاله تشکر می­کنم.

2-        شانین (1986) انقلاب 1905 را به عنوان نقطه عطفی در تفکر و عمل در نظر می­گیرد او هم در بین چپ­ها و راست­ها بین کسانی که از این رخداد چیزی نویی آموخته­اند (از جمله لنین، لوکزامبورگ، و هم­چنین استولی­پین) و کسانی که هیچ نیاموخته­اند(مانند منشویک­ها و رژیم تزاری) تمایز قایل می­شود.

باید اضافه کرد که چنین چیزی هرگز وجود نخواهد داشت. این غیرمارکسیست­ها هستند که به نظریه سوسیالیستی این عقیده را نسبت می­دهند که در یک “روز خجسته” یک آگاهی واحد، در یک پرولتاریا پیروزمند ظهور خواهد کرد.(لاکوود 1992) هنگامی که تمام تضادهای حل شود و وحدتی ساده حکفرما.