مقدمه: در بین مطالعات جنبشهای اجتماعی یک جعبه ی سیاه وجود دارد، که در آن موضوع رهبری به اندازه ی کافی نظریه پردازی نشده است.(واتکلیف1984، ملوچی 1996، گانس 2000). این بی توجهی نسبی را در خصوص آن چه که رهبران انجام میدهند در چند عامل میتوان بر شمرد.
نخست تمایل قابل فهمی برای اجتناب از نظریه ی”مردان بزرگ” در تاریخ وجود دارد و اعطای وزنه ی مناسب به شرایطی که این شخصیتها در آن رشد کرده و نقشی که مردم در آن ایفا میکنند. اما در این امر خطری نهفته است که بچه با آب هر دو به دور ریخته شوند.
دوم محققان معدودی وجود دارند که مایل به احیای نظریه محافظهکارانهی “مروجان” هستند. معنای این گرایش آن است که اگر “مروجان” وجود نداشته باشند، اعتصاب و مبارزهجویی وجود نخواهد داشت. گفته میشود که ما باید توجه خود را به مشکلات واقعی مبذول داریم که انگیزههای جنبش به شمار میروند. همین طور باید از ملاحظهی شرکتکنندگان جنبش همچون گلّهای دنبالهرو پرهیز کرد. هر چند که نارضایتیها به اندازهی کافی واقعی اند، اما به کسانی نیاز داریم که آنها را با هم مفصلبندی کرده و راهحلهای عملی پیشنهاد کنند. برخلاف برداشتهای چند تعینی(مثلا پلخانف 1940)، افراد اثرات قابل توجهی در تکوین رخداد تاریخی بر جای میگذارند. اما این مساله دقیقا به معنای نفی نقش افراد مشهور مثل لنین یا لوترگینگ نیست. ابتکار بلاواسطه توسط افراد گمنام میتواند چرخشی در لحظهی تصمیمگیری ایجاد کند. تروتسکی در روایت خود از انقلاب فوریه در روسیه، مثال مشهوری به دست میدهد، که چگونه گلولهای از تپانچهی یک آدم ناشناخته از میان کارگران افسری را به قتل میرساند، خود به سرآغاز برادری بین سربازان و مردم تبدیل میشود.(تروتسکی 1965، ص 41- 139)
سوم نظریه آکادمیک، خود تحت تاثیر ایدئولوژی فعالان جنبش قرار دارد. مایر و تارو بر این باور اند که تفکر دربارهی رهبری جنبش، پیشتر زیر تاثیر اشکال قدیمیتری از جنبش قرار داشت، نظیر “سازماندهی سنتی تودهای چپ اروپا”، با حضور دایمی ساختارهای بوروکراتیک و رهبری متمرکز. اما به جای این مدلها، شبکهای شُلتر و غیرمتمرکزتر فعالان و رهبران، بدون ارگانهای قوی مرکزی جایگزین شده است که شرکتکنندگان اصلی آن در سطح بالایی از مهارت حرفهای قرار دارند؛ هر چند که از ایدئولوژی خودجوشی برخوردارند، اما به بسیج ائتلافهای موقتی از طرفداران غیر حرفهای حول جنبش دست میزنند” (1998، ص17-16). این گرایشها در درون “ایدئولوژیهای خودجوشی”، خود محصول امید و ناامیدی اند که از جنبشهای “دههی60” برخاسته است. این گرایشها در واکنش به رونق بورکراتیسم سوسیال دموکراسی، سازمانهای استالینی و برخی”لنینیست”های مجنون، در امریکای شمالی و در اروپای غربی در این دوره شکل گرفتهاند، جنبشهای به اصطلاح “ضد اتوریتر” به مُد روز تبدیل شدهاند(فریمن 1985–1984، هارمن 1988، اپشتاین 1991). در این جنبشهای ضداتوریتر، دو گرایش موازی به هم پیوستهاند: نخست جریانی که اصولا به رهبری مشکوک است و دیگری که “خودجوشی” را ستایش میکرد. هر دوی این گرایشها تا اندازهای در نظریهپردازی آکادمیک تاثیر خود را بر جای گذاشتند. گرایش اول همان طور که بارکر میگوید نتیجهگیری نظریهی کلاسیک رابرت میشل در مورد گرایشهای الیگارشیک در جنبش را به طور غیرانتقادی پذیرفته است. دومی ملاحظات گرامشی در مورد این که خودجوشی خالص هرگز وجود نداشته است را نادیده میگیرد. چون همواره رهبران و مبتکرانی وجود دارند که گرچه نقش موثری ایفا میکنند، معهذا اغلب آنها نظیر بسیاری از چهرههای گمنام در تاریخ ثبت نمیشوند.
چهارم رهبری همواره با اشکال معینی از سازماندهی همسان شده است. به عنوان نمونه رهبری با انحصار تصمیمگیری در گروهها، یا با سلطه بر یک گروه (Herschaft وبر) یکی گرفته میشود. در واکنش به این امر، بعضی از فعالان، مفهوم رهبری را به طور کلی نفی میکنند، و تناقضی لاینحلی را از خود بر جای میگذارند- اظهار این نکته که “ما به رهبران نیاز نداریم خود پیشنهاد نوعی رهبری است! دیدگاه ضدرهبری خود میتواند به سلطهی مواردی بیانجامد که جنبش را از پیشرفت باز میدارد” (فریمن 73-1972 و هاینش). نظرات نسنجیدهی “خودمختاری” میتواند مشکلات واقعی رهبری را با شعبدهبازی در جنبش محو کند و در برابر پیشرفتهای نظری و عملی موانعی ایجاد نماید.
پنجم این گونه الگوهای نظریهپردازی درباره جنبشهای اجتماعی توجه را از مسایل رهبری منحرف میکند. سنت “رفتار جمعی که بر غیرعقلانی بودن جنبش تاکید دارد هیچ گاه نمیتوانست پرسشهای رهبری را به طور قانعکنندهای مورد بررسی قرار دهد از این رو دیدگاههای “بسیج منابع” و “فرآیند سیاسی” جایگزین این بینش شده است”. این دیدگاههای اخیر هر چند که اهمیت عقلانیت جنبش را دوباره احیا کردند، اما یک انحراف قوی ساختارگرایانه در تبیین جنبش به وجود آوردند که به نقش هدفمند “عاملان” و جهت دادن به پرسش رهبری کمتر توجه میکردند.
اما نیاز به مطالعهی رهبری مشکلی دایمی به شمار میرود. زالد و مک کارتی در 1966 چنین نوشتهاند:
“پدیدهی رهبری در مطالعهی سازماندهی جنبش، نسبت به سایر [الزامات] سازماندهی کلان جنبهی تعیینکنندهتری دارد. چون موقعیت سازماندهی جنبش ناپایدار است؛ زیرا سازماندهی تحت کنترل انگیزههای مادی کمتری قرار دارد و بالاخره به سبب خصلت غیرروزمره وظایفاش، پیروزی و شکست سازماندهی اجتماعی تا حد زیادی وابسته است به کیفیت و اعتقادهای کادرهای رهبری و تاکتیکهایی که اتخاذ میکنند.(ص 135، 1966)
30 سال بعد کلاندرمن به فقدان پیشرفت در این باره اشاره میکند. علیرغم اهمیت “آشکار رهبری و جنبههای تصمیمگیری سازماندهی جنبش اجتماعی… بیش از آن که مورد بررسی قرار گرفته باشد مورد بحث قرار گرفته است… مطالعات نظامیافتهی چگونگی عملکرد رهبری در جنبش نادر است”. (ص333، 1997) اما کوششهای اخیر برای ادغام مفاهیم فرصت سیاسی، ساختارهای بسیجکننده و چارچوب فرهنگی (مکآدام، مککارتی و زالد 1996) به نظر میرسد که صاحبنظران جنبش اجتماعی را به آستانهی مطالعهی نظامیافتهتر موضوع رهبری هدایت کرده باشد. “ساختارهای فرصت سیاسی” اکنون بیشتر به عنوان متغیرهای مستقل به نظر میرسند تا وابسته که تحت تاثیر نقش خلاق کنشگران قرار دارد(تارو، 1996، دلاپورتا 1996) مککارتی پیشنهاد میکند که بدون درک غنیتر آن چه که کنشگران انجام میدهند دستهبندی ساختارهای بسیجکننده به طور عام نمیتواند “اشکال تجربی و مفهومی را معین کنند” (1997 ص 142). توجه جدیدی در مورد روندهای شکلدهنده و به خصوص به “شکلبندهای استراتژیک” نیز مبذول شده است (مکآدام1996، ص 339). در واقع بنا به گفتهی مک آدام، مککارتی و زالد تاکید تحلیلی اصلی در باره تحقیق جنبش در حال تغییر به طرف حیات جنبش است(ص17، 1996). تمام این تحولات نیاز به توجه نظری به فعالیت مناسبات رهبری را طرح میکنند. بعضی از صاحبنظران در این جهت گام بر میدارند. تارو مساله “تخیل تاریخی” و درک غنیتری از عامل را طرح میکند و بر اهمیت نقش “سازمانده” برای “استفاده از فرصتهای سیاسی، ایجاد هویت جمعی، سازماندهی مردم و بسیج آنها علیه مخالفان نیرومندتر” تاکید دارد (ص 3، 1998). رابنت (1997) درک ما را از شبکهی جنبش با بررسی نقش حیاتی لایههای میانی رهبری تکامل میبخشد که سازماندهی جنبش و حامیان بالقوه آن را با هم پیوند میدهند. نقش این لایه در تمام سطوح جنبش مناسبات پیچیدهی تضاد و همکاری بین رهبران سرپل و رهبری صوری در راس را نشان میدهد.
“نظریهپردازان جنبش اجتماعی جدید” برعکس، بیشتر بر رابطهی بین جنبشها و محیط پیرامونیشان تاکید میکنند تا پرسش مربوط به “استراتژی”، این نظریهپردازان در درک رهبری جنبش نقش کمتری داشتند. ملوچی در آثار اخیرش تلاش میکند تا این کاستی را جبران کند و بر خصلت مناسبات رهبری تاکید میورزد. اما او این مناسبات را بر اساس مبادله- معاهده تعریف میکند که در آنها رهبران مهارتهای کمیاب را برای این که به “پایهی حمایتی خود” در دستیابی به منافع مطلوب عرضه کنند، و در عوض دخالت، وفاداری و حیثت اعضا، قدرت خود را کسب میکند. این مبادله تا جایی عادلانه و برابر به نظر میرسد که هر دو طرف امکان لازم را ارائه میکنند(ملوچی 1996، ص 8-322). در این مدل که بیشتر اقتصادی است آسیبهایی را میتوان بر شمرد. این مدل با سازماندهی برخی جنبشهای معین مطابقت دارد- به خصوص اعضایی که نقش منفعل بازی میکنند و در تکامل جنبش سهم خلاق کمتری دارند- تا جنبشهایی که فعالیت و اعتقاد اعضا در آن بالاتر است. مدل ملوچی غیرپویا به نظر میرسد که از تغییرات مبارزات عملی در شکل کنش جمعی فاصله دارد(مراجعه کنید به مولر 1994). ملوچی در باره “رهبری” به طور منفرد سخن میگوید با درک کمتر از آن چه که روبنت میفهمد یعنی رهبری جنبش به عنوان افرادی توزیع شده در سطوح مختلف در همکاری و تنش با یک دیگر. سرانجام ملوچی نمیپرسد که چگونه اشکال گوناگون فعالیت و مناسبات رهبری، خودفعالیتی و خودتکاملی در همکاری را در بین پایههای حمایتی جنبش به وجود میآورد و بدین ترتیب با قادر کردن دیگران برای رهبری موثر نقش کمبود “مهارت” را کاهش میدهد.
در پیوند با امر رهبری این پرسشها مطرح میشوند. چگونه میتوان در جنبشهای اجتماعی امر رهبری را درک کرد؟ آیا رهبری الزاما و خود به خود به معنای حکومت اقلیت (الیگارشی و تضعیف دموکراسی) در جنبش است؟ اگر نه ما میتوانیم بین اشکال رهبری تمایز قایل شویم و اشکالی را مشخص سازیم که کمابیش با دموکراسی وسیعتر همخوانی دارند؟ این مقاله درباره این موضوعات نکاتی مقدماتی که قابل بررسی بیشتر است ارائه میکند. در ادامه این استدلالها خواننده خود تصمیم میگیرد که چه راهی در پیش گیرد.
ضرورت رهبری
عمل انسان هدفمند و حامل استراتژی است. افراد و گروهها تلاش میکنند موقعیت خود را دریابند و نوع مناسب کنش را تعیین کنند. همان طور که آموختیم بین هویت فردی و جمعی تمایز قایل شویم (رایشر، 1996 و ملوچی 1996) باید به این امر نیز توجه کنیم که بین استراتژیهای فردی و جمعی تفاوت بگذاریم. اولی به این امر مربوط میشود که من در پرتو موقعیت ام چه میتوانم انجام دهم و چه باید انجام دهم؛ و دومی این امر را در بر میگیرد که چه میتوان و چه باید انجام داد. با توجه به هویتها، استراتژیها و کنش جمعی است که پرسشهای عمومی درباره رهبری مطرح میشود.
جنبشهای اجتماعی هر چیزی میتوانند باشند جز یک هویت همگون. آنها سازمانهای متمرکزی نیستند بلکه اشکالی بدون سر، تکه تکه و شبکهوار اند.(گرلاخ و هاین 1970، دایانی 1992)، با اعضا و گسترهی در حال تغییر. آنها عموما شامل تعدادی از سازمانها و گروهبندیها و زیرشبکههای جداگانه اند، تماما با خصلتی در حال تغییر. آن گرایشی که به جنبش وحدت میبخشد رابطهشان با مخالفان آن میباشد. مثل “طبقات” در نظریه مارکسیستی (تامپسون1963، 1965، سنکروا 1981، گوبی 1997)، جنبشهای اجتماعی از نظر روابط به وسیلهی جایگاهشان در مبارزهی سیاسی، اجتماعی یا فرهنگی تعریف میشوند(دایانی 1992) از این رو آنها در عین حال هم تفکیک یافتهاند هم به طور غیرپایداری وحدت یافته. و عوامل گوناگون را حول برنامههای مشترک تحول اجتماعی گرد میآورند.
از این منظر جنبشهای اجتماعی با مشکلات “هویت جمعی” روبهرو اند(اوفه و زینهال 1987، ملوچی 1989، 1995، 1996). پیروان جنبشها باید به پاسخهای موقت، اما تقریبا همخوانی در مقابل این پرسشها برسند: ما که هستیم؟ در چه مبارزهای درگیر ایم؟ چه منافعی داریم و چه مطالباتی را باید مطرح کنیم؟ شکلگیری هویتهای جمعی هر چند موقت شامل تکوین نظرات مشترک است که هم شرکتکنندگان و متحدان آنها و هم مخالفان را تعریف میکند، آنها همچنین چگونگی این هویتها را در موقعیتهای ناشی از آن روایت میکنند. از این رو هویتهای جمعی تجسم دیدگاههای نظری و تاریخی است.
جنبشها همچنین با مشکلات کنش جمعی روبهرو اند. آنها تا آن جا موثر اند که بتوانند هواداران خود را برای عمل مشترک بسیج کنند. کنش جمعی به نوعی تعهد جمعی نیاز دارد که به هزینههای فردی- که گاهی سنگین است- اجازه میدهد که براساس یک محاسبهی جدید وابستگی و همکاری متقابل مجددا ارزیابی شود. از این رو هر تعهد جمعی به ارزیابیهای مشترک نوظهور وابسته است: از لحاظ شناخت از خصلت موقعیت، از نظری اخلاقی از دشواریهایی که از عمل و موقعیت جنبش ناشی میشود، و از لحاظ عملی، تحقق خودِ کنش جمعی.
اما جنبشها نمیتوانند همزمان و روی هم رفته به این ارزیابی مشترک برسند. چون جنبشها شبکههایی هستند متشکل از جریانها و گرایشهای متفاوت. بنابراین نمیتوانند خودشان ایدئولوژیها و استراتژیهای مستقل را در جریان مبارزات خود صورتبندی کنند. آنها ممکن است با هم حرکت کنند(در واقع این شرطی است که ما آنها را به معنای معین به عنوان جنبش مشخص میکنیم) اما آنها به طور ناهمگون حرکت میکنند. صرفا در تفکر اسطورهای است که کل جنبش به عنوان تفکری یکسان در نظر گرفته میشود و یا همچون ذاتی به طور ساده بدون تمایز عمل میکند. جنبشها عرصهی بحث و اظهار نظر اند که از این بحث و نظر در بهترین حالت اشکالی از درک هویت و کنش جمعی، موقت و ناپاپدار ظهور میکند.(1)
برای این که تصورات، ایدهها و برنامههای اشکال عمل و سازماندهی جمعی ظهور کند باید کسی یا کسانی آن را مطرح کنند. این جاست که مساله رهبری تجلی پیدا میکند. رهبری در جنبش عبارت است از این که به اجزای متمایز پیشنهاد میکند که چگونه میتوان و باید خود را تعریف نمود و دستجمعی عمل کرد. بدون چنین پیشنهادهایی جنبشها وجود ندارند، هویتهای جمعی شکل نمیگیرند و کنش جمعی رخ نمیدهد. واژهی “رهبری” و “جنبشهای اجتماعی” به طور جداییناپذیری با یک دیگر پیوند دارند.
خصلت رهبری
پس رهبری چیست؟ به نظر ما رهبری را میتوان هم کنشی هدفمند و هم یک رابطهی گفتگویی به شمار آورد.
رهبری به مثابهی کنش
قلب رهبری مجموعهای از فعالیتهای دوگانه است، “رهنمودهای فکری و عملی” و “سازماندهی”. رهبری اساسا تفکری است درباره این که جنبش چه میتواند انجام دهد و هم چه باید انجام دهد، که تبلیغ نتایج آن افکار به دیگران را دربر میگیرد. آیرمن و جمیسون(1991) از رهبران به عنوان “روشنفکران جنبش” نام میبرند که با نظرات گرامشی در باره “روشنفکران ارگانیک” انطباق دارد. چیزی که تا اندازهای این روشنفکران را از روشنفکران “سنتی” متمایز میکند عملی بودن ذاتی فعالیت آنهاست: همواره و در سطح معینی مشکل آنها “چه باید کرد” است؟
رهبری به عنوان مجموعهای از وظایف در سطوح متفاوت عام و مشخص عمل میکند. آیرمن و جمیسون بین وظایف و مسایل “جهانشناختی”، “فنی” و “تشکیلاتی” تمایز قایل میشوند.
وظایف “جهانشناختی” شامل اعلام دیدگاههای نظری در مورد خصلت جهان اجتماعی و دشواریهای میشود که بر آن اثر میگذارند، همراه با طرحهایی برای الگوهای عمل متناسب برای فایق آمدن بر دشواریها. سرانجام مناسب بودن مجموعه نظرات محدود به تکامل جنبش است. فوس(1996) در واکنش به مجموعهای از شکستهای شوالیههای کار در امریکا “دشواری معرفتی” را پیش میکشد که به معنای فقدان صورتبندیهای استراتژیک موجود است که شوالیههای کار از فقدان آن رنج میکشیدند. فعالان همبستگی لهستان در بهار 1981 دچار مشکل مشابهی شدند. ناگهان یک اعتصاب عمومی برنامهریزی شده لغو میشود: حضور در گردهماییها کاهش پیدا میکند و اعضای کارگر علاقهی کمتری به اظهارنظر نشان میدادند. (استانیژکیس، 1984)
روشنفکر جنبشی آیرمن و جمیسون همچون تکنیسین، یا هنرمند عمل میکند. یک کارکرد اساسی رهبری پیشنهاد مناسب اشکال گوناگون عمل است، از عرضه حال نویسی تا ساختن سنگرهای خیابانی، و از تظاهرات قانونی تا اشغال ساختمان زمین یا درخت. این امر آموزش از طریق آزمون و خطا را دربر میگیرد، آن چه که در شرایط معینی عمل میکند همان طور که در تکامل استراتژیک جنبش حقوق مدنی امریکا مشاهده شد، از شکست آلبانی تا موفقیت در بیرمنگام و سِلما (مکآدام 1982، موریس 1984، گارو 1988). به علاوه یک عنصر معین ذخایر نارضایتی (تیلی 1995) میتواند در مجموعهی گوناگون از راهها هدایت شود. بدینترتیب “مراقبت از اعتصاب” میتواند از یک حضور کوچک و نمادین خارج از یک هدف اعتراضی تا مراقبت تودهای، مراقبین سیار و غیره تغییر پیدا کند.
محور دوم رهبری یعنی “سازماندهی” این یک فعالیت عملی است-سازماندهی که در فهرست وظایف جنبهی مرکزی دارد. گانس میگوید سازماندهی حرفه و هنر است، یک عمل مبتنی بر معرفت که شامل عناصری از ظرافت، احتیاط، آگاهی از پیچ و خمها و انطباق خلاق. دانش مربوط به این حرفه و هنر قابل انتقال است، غالبا از طریق کارآموزی تا شیوههای سنتی دانشگاهی. سازماندهی مجموعهای از مهارتهای ویژهای را در بر میگیرد. از تشویق دیگران به یک ایده یا تاکتیک تا حفظ یک اعتقاد و روحیه، از تخصیص منابع برای شناخت نقاط ضعف دشمن، از نوشتن تا گفتن، تا ابتکار عمل در لحظهی تصمیمگیری، از ورود تا خروج در ائتلافها و اتحادها، و سازش با مخالفان برای اعلام دستورالعملهای قاطع.
این سه نوع وظیفه با یک دیگر پیوند درونی دارند. اصول ایدئولوژیک باید به تاکتیکها و استراتژیهای بلاواسطه ترجمه شود تا بتواند واقعیتهای نامعین و آشفتهی روزمره را جهت دهد. همان طور که لاوالت و فلانگان میگویند اصول عام گوناگون استراتژی، تاکتیک، روشها و سازماندهی متفاوت به وجود میآورند. آنها در بررسی خود از رهبری در مشاجرات صنعتی، نشان دادند که راههای متفاوت درک و تفسیر از جهان، انگیزههای استراتژیک، منطق سیاسی و درک هر گروه، همچنین رابطهی آنان با اعضای خود را شکل میدهند. هر رهبر همیشه موازنهی ظریفی را مورد بررسی قرار میدهد که در هماهنگی برنامههای زندگی شخصی و اهداف خود با اهداف جمعی و برنامهی جمعی جنبش ایجاد میکند. در این جا مساله از روشهای درک و تفسیر جهان تا سطح ذهنیت فردی دنبال میشود. او با استفاده از مفهوم “طرحریزی” شوتز جنبهی انسانی در رهبران جوانان برزیلی را نشان میدهد، و با یادآوری این مساله که این رهبران راه خود را در همان جهانی جستجو میکنند که خواهان تغییر آن اند.
رهبران باید به طور منظم با نظرات و عملکردهای متفاوت رهبری دست و پنجه نرم کنند. برنهارد(1993، ص 205) نشان میدهد که چگونه رهبران اپوزیسیون لهستان طی دههی 1970 واژههایی را از فرهنگ سیاسی رژیم اخذ میکردند و یک فرهنگ مخالف به وجود میآوردند که مبنای زیرساز ظهور سریع “همبستگی” در دههی 80 میشود. در مواردی یک شعار ظاهرا ساده میتواند از انعکاس فوقالعادهای برخوردار شود. مثل تاثیر شعار “سیاه زیباست” در دههی 60 در امریکا و کشورهای دیگر. اما بر عکس مخالفت با ایدئولوژی موجود همواره آسان نیست و میتواند با انتخاب جنبهای از زبان قدرت مسلط و تبدیل آن به اهداف جنبش، آن را از مسیر خود منحرف سازد. کالینز(1999، و 1996ب) نمونههایی از موفقیت و مواجه با مشکلات را در این زمینه طرح میکند. از یک سو رهبران و نمایندگان کارگری در کشتیسازی آپرکلاید در گلاسگو در 1971 توانستند اصطلاحات کلیدی را از درون تبلیغات حکومتی انتخاب کنند- مثل “همکاری” و مشاوره- و یک بسیج تودهای را برای جلوگیری از تعطیلی در شرف وقوع کارخانه سازماندهی کنند. از طرف دیگر مطالعه موازی کالینز از مبارزهای در منطقه پیسلی نشان میدهد که مقامات با استفاده از اصطلاح مشارکت برای جذب رهبران جنبش به همکاری منجر به این امر شد که از دادن امتیاز قابل توجه خودداری کنند و در درون جنبش تفرقه و آشفتگی به وجود بیاورند. در این جا هیچ یک از رهبران به نظرات و ضد سازماندهی روشن و به موقع دست نیافت تا بتواند از سقوط و از دست دادن روحیه مبارزاتی جلوگیری کند. ولوشینف این امر را مبارزه برای به کارگیری واژهها مینامد و در زمره فعالیتهای اصلی رهبری میداند که از اثرات مادی مهمی برخوردار است.
شاندرو از ارزش ماندگار مدل لنین از رهبری سیاسی دفاع میکند چون با این واقعیت خشن روبهرو میشود که افراد استثمار شده و تحت ستم صرفا مقاومت نمیکنند، بلکه به طور عملی و ایدئولوژیک تحت سلطهی حکومتگران نیز قرار دارند. آن چه را که گرامشی “آگاهی متناقض” مینامد، به این معناست که هیچ انطباق خودبهخودی بین جایگاه اجتماعی و عمل اجتماعی وجود ندارد. از این رو مداخلهی سیاسی برای پیروزی در نبرد بر سر کسب هژمونی در برابر رهبران و نیروهای اجتماعی لازم است؛ دخالتی که به مبارزات تودهها توجه دارد و خواهان آن است که در شرایط ضروری، تحلیل سیاسی خود را در برابر جنبش خودبهخودی قرار دهد. خصوصیت برجستهی رهبری برقراری ارتباط است. رهبری قبل از هر چیز فعالیتی تشویقی است که سویهی ارتباطی خود را منعکس میکند.
رهبری به مثابهی یک رابطهی گفتگویی
مهمترین سنت جامعه شناسی که در آن رابطهی رهبری مورد بحث قرار گرفته متعلق به وبر و بحث او در باره 3 شکل مختلف حکومت(Herschaft) است.(وبر، 1978) اصطلاح وبر گاهی به عنوان “اقتدارauthority ” ترجمه شده که بهتر است به عنوان “سلطهdomination ” فهمیده شود. وبر بین سلطهی سنتی، فرهمندی و حقوقی – عقلانی تمایز قایل میشود. و مبنای استدلال خود را شیوهی پیروی مردم از فرمانها قرار میدهد، هنگامی که مساله کاربرد مستقیم زور مطرح نیست. آن چه که در طبقهبندی او وجود ندارد-سنت وبری- محافظهکارانه برای بحث در مورد رهبری جنبشها نامناسب است- پیروی مردم از دیگران بر اساس اقناع منطقی و مشخص بودن نظرات آنهاست. در نگاه او امکان وجود رهبری دموکراتیک از قلم میافتد. (بارکر 1980)
مکتب نظری متفکران روسیه بعد از انقلاب که اصطلاحا آنها را “اصحاب گفتگو” مینامند دیدگاه نویدبخشتری به شمار میرود. شخصیتهای برجستهی این مکتب نظری عبارتند از (باختین 06-1981)، ولوشینف(1986) ویگوتسکی (1986). این مولفان، تفکر، سخن و عمل انسانها را در رابطه با ساختار اجتماعی از منظر دیالکتیکی مورد بررسی قرار میدهند. امکانات چنین دیدگاهی برای روشن کردن پویایی رهبری جنبش اجتماعی در گامهای اولیه تحقیق قرار دارد.(2)
مساله اصلی در طرز تلقی آنها تحلیل “بیان” است. هر بیانی توسط موقعیتی که گوینده و شنونده در آن قرار گرفتهاند و از علاقه بلاواسطهی آنها تکوین مییابد. بیان از سه عنصر تشکیل شده است-گوینده، موضوع و شنونده. از گوینده آغاز کنیم، هر بیانی تجسم هدفی است و از برنامه و شکل ترکیبی [خاصی] برخوردار است. بیان شکلی از عمل است، تلاش برای دستیابی به چیزی و بدین عنوان رخدادی است در یک رابطهی اجتماعی در حال تکوین بین گوینده و شنونده. پیششرط هر بیانی انتظار پاسخ از طرف شنونده است. پاسخ قابل انتظار- موافقت، همدردی، اطاعت، مخالفت، پاسخ به پرسش و غیره- شکل بیان را میسازد. دوم هر بیانی دارای یک موضوع است و همواره در باره چیزی است، معنا و هدفی را انتقال میدهد. بیان حامل تاکید “ارزش-داوری” بر موضوع است. گوینده و شنونده همآوایی، آهنگ، بی احترامی یا طنز خود را اظهار میکنند و با تغییر لحن و حالت رفتار خویش به آن دست مییابند. سوم ولوشینف و باختین یک تاکید اساسی و “غیرمتعارف” بر عنصر شنونده دارند. دیدگاه آنها فهمیدن را به عنوان یک روند فعال در نظر میگیرد که خود شکل خلاقی از عمل است. شنونده به طور فعال به سوی بیان جهتگیری میکند، و نقشه، هدف، ساختار و تاکید ارزش-داوری گوینده را در مییابد. شنونده در روند فهمیدن، گوینده را از نظر اجتماعی در جایگاه خویش قرار میدهد؛ و شکل رابطهای را که گوینده خواهان فعال کردن آن است تعیین میکند. فهمیدن خود حامل ارزش-داوری است: شنونده، بیان را در طرح مفهومی و در جهت مقاصد و نیازهای خویش قالببندی میکند و به آن دامنهی جدیدی از نوسانات و تغییرات جزیی میبخشد. در عمل فهمیدن شنونده پاسخهای خود را مهیا میکند.
زیربنای تمامی مدل بیان در کل مراحل تکوینش مفهومی از زبان وجود دارد که به طور برجستهای [خصلت] گفتگویی دارد. هر بیانی صرفا حلقهای است در زنجیرهی پیوستهی تعامل اجتماعی که در آن معنا، هدف و تاکید ارزش-داوری همه در روند تکاملی قرار دارند. شنونده به عنوان شرکتکننده همان قدر اهمیت دارد که گوینده و در واقع آماده جابهجایی مکانها و صورتبندی ضدکلمه است، حتی اگر چیزی بیش از تاکید یا تکذیب نباشد. شنونده به گوینده تبدیل میشود و خود به شنوندهی گوینده دیگر در روند در حال تغییر از گفتگویی اجتماعی. در هر دو سو کنشگری و خلاقیت را مشاهده میکنیم.
به نظر ما رویکرد “گفتگویی” راهی برای یک بینش جدید در پیوند رهبران با جنبش ارائه میکند. این رهیافت به ما نشان میدهد که رهبری را در جنبش، به عنوان بخشی از یک روندِ در حال جریان مکالمه باید در نظر گرفت که در آن بیان و پاسخ در تکامل فعالیتها و نظرات نقش ایفا میکنند. این دیدگاه موجب میشود که ما نه تنها روشهایی را که طی آن رهبران به وسیلهی گفتار و کردار تشویقی، دیگران را رهبری میکنند بلکه همچنین چگونگی پاسخ به آنان را نیز در نظر بگیریم. رایشر و همکاراناش الزامات هویت اجتماعی و نظریه مقولهبندی را مورد بررسی قرار میدهند و دیدگاههای مربوط به رهبری را به عنوان نظراتی ابزارگرا مورد انتقاد قرار میدهند. چنین دیدگاهی صرفا به اشکال گفتار تکیه دارند و محتوای آن را نادیده میگیرند. آنها میگویند رهبران تا جایی موثر اند که پیشنهادهایشان هویتهای اجتماعی را خطاب قرار میدهد و مخاطبان، متناسب با مقولات و مقاصد خویش در حین رشد تعامل اجتماعی- عملی به آنها گوش فرا میدهند. دیدگاه گفتگویی تمام گرایشهای نخبهگرا را در تحلیل انتقال و دریافت ایدهها – از جمله “زنان ساکت” را رد میکند. در نظر هانیش- چون تمامی شرکتکنندگان به عنوان عناصر فعال و درگیر فهمیده میشوند. این دیدگاه ما را تشویق میکند که بپرسیم که چه چیز مردم را بر میانگیزد که در راستای”اقتدار” پیشنهاد دیگران بکوشند؛ همچنین به ما یاری میدهد تا درجه و جهت موافقت و عدم موافقت آنها و چگونگی پاسخشان را مورد تحلیل قرار دهیم.
در مطالعه ولوشینف(1986) در مورد زبان به عنوان مبارزه طبقاتی ممکن است به نظر برسد که نظر گفتگویی صرفا برای بررسی اظهار مخالفت کاربرد دارد. اما تاکید بر امکان اختلاف در مورد اهداف، استراتژیها و تاکتیکها در جنبش به هیچ وجه تمامی مطالب را منعکس نمیکند؛ ما باید همچنین به اشکال تکامل فهم و توافق متقابل در درون جنبش توجه کنیم(مراجعه کنید به باختین، 1986، ص 25-121). نوآوریهای استراتژیک عموما نتیجهی مکالمه بین افراد برابر است هنگامی که مردم چشمانداز و تجارب گوناگون مربوط به یک مساله را ارائه میکنند. آنها ممکن است از طریق گفتگو به راهحلهای جدیدی روشنی بیاندازند. گانس در تاریخ اتحاد کارگران مزارع در کالیفرنیا نمونهی جالبی از فعالانی را شرح میدهد که در مورد چگونگی یک اقدام در مبارزه با شرکت شن لی به گفتگو مینشینند:
“پیشنهادها از هر سو مطرح میشد یکی پیشنهاد میکرد که ما نمونهی معدنچیان نئومکزیکو را تعقیب کنیم که به نیویورک مسافرت کردند تا در مقابل ادارهی مرکزی شرکت در وال استریت اعتراض خود را اعلام کنند. کارگران مزرعه میتوانند به ادارهی مرکزی شن لی در نیویورک مسافرت کنند و در مقابل آن به اعتراض بپردازند و شب را در آن جا سپری کنند تا موافقتنامه امضاء شود. آن دیگری پیشنهاد میکرد که با اتوبوس به سراسر کشور بروند و تجمعاتی را در نقاط مختلف برپا کنند، کمیتههای بایکوت محلی سازماندهی شود، تبلیغ عمومی انجام گیرد تا از ورود به نیویورک اثر بیشتری داشته باشد. کس دیگری میگفت که چرا به جای رفتن با اتوبوس راهپیمایی نکنیم، همان طور که دکتر لوتر گینگ سال پیش عمل کرد. اما آن دیگری اعتراض کرد که از دلانو تا نیویورک راه درازی است. از طرف دیگر ادارهی مرکزی شن لی در سان فرانسیسکو نباید زیاد دور باشد- در حدود 280 مایل که طبق محاسبهی یک سرباز سابق ارتش که در جلسه حضور داشت با طی کردن 15 مایل در روز به مدت 20 روز طول خواهد کشید… چاوز پرسید اما شن لی پاسخ ندهد چه میشود. چرا به ساکرمنتو راهپیمایی نکنیم و با فشار بر فرماندار براون برای مداخله، آغاز مذاکرات را تسریع نکنیم. او در صدد انتخاب مجدد است و به رای هواداران خود نیاز دارد و شاید با استفاده از او به عنوان یک “اهرم”، تاثیر بیشتری نگذاریم. و آن دیگری گفت آری در راه ساکرمنتو ما از اغلب شهرهایی که کارگران مزارع در آن هستند عبور میکنیم. با استفاده از راهپیمایی طولانی مائو میتوانیم کمیتههای محلی سازماندهی کنیم و برای جلوگیری از شکستن اعتصاب امضاء جمع کنیم. آره و همین طور میتوانیم از آنها بخواهیم که جا و غذا در اختیار ما بگذارند. و لویی والدز پیشنهاد کرد همین طور که زاپاتا “برنامهی آیالای” خود را نوشت ما میتوانیم “برنامهی دلانوی” خود را بنویسیم. و آن را در هر شهر بخوانیم و از کارگران مزارع محلی بخواهیم که آن را امضاء کنند و آن را به شهر بعدی ببریم. آنگاه چاوز پرسید چرا اصلا باید راهپیمایی کنیم؟ ما میتوانیم وقتی برای تفکر، توبه و طلب بخشایش در نظر بگیریم. شاید راهپیمایی ما به زیارت تبدیل شود که در یکشنبه عید پاک به ساکرمنتو برسد.(گانس، 2000، 39-1038)
سرانجام هنگامی که راهپیمایی شروع شد بر پرچمی که در جلو حرکت میکرد این کلمات دیده میشد (به اسپانیایی) “زیارت، توبه، انقلاب”! ما در این جا شاهد یک برنامه عملی هستیم که از طریق گفتگو شکل میگیرد. هر شرکتکننده دانش خاص خود را در باره موفقیت ارائه میدهد، درباره جنبشهای دیگر، درباره حمایت کنندگان احتمالی و ارزشهای آنها، درباره مسایل تاکتیکی، مثل فاصله راهپیمایی و غیره. فعالان از طریق گفتگوهای متقابل یک برنامه نوآورانه تدوین کردند که در آغاز به مخیله هیچ یک از آنها خطور نمیکرد.
هدفمندی رهبری
رهبری جنبش همزمان به عنوان یک رابطه و فعالیتی با هدف و مقصد است که تشویق دیگران به درک و در عین حال مقید کردن ارادهی دیگران به برنامهی مشترک را در بر میگیرد. رهبری فعالیتی است و واکنش به دیگران: رهبران احتمالی آینده باید از دیدگاهها، پیشفرضها و روحیهی کسانی که با آنها میخواهند هدف جمعی را دنبال کنند آگاه باشند. آنها باید واکنش دیگران به بیم و امید، برای آمادگی و سرباز زدن شان نسبت به چشمانداز عملی مشترک را تحت نظر داشته باشند، تا بتوانند آنها را قانع سازند.
رهبری، امری استدلالی و به طور ضروری تشویقی است. طرح نظر خود به طور ضمنی به معنای پاسخ به دیگران است. چه اظهار شده و چه تهدید به اظهار آن. رهبران نه تنها ایدهی مثبتی را تشریح میکنند بلکه با نظرات دیگرن هم به چالش بر میخیزند و تلاش میکنند با مقابله با یک نفوذ اجتماعی ایدئولوژیک آن را حذف کنند. طرح برتری یک ایده، شامل کاهش امکان ایدهی دیگر است. البته ایدههای بدیل از مخالفان جنبش سرچشمه میگیرند، اما هم چنین از متحدان برمیخیزند: پیچیدگی و عدم قطعیت عمل جمعی به شکلی است که برداشتهای رقیب در ظهور خود با محدودیت روبهرو اند. کیفیت رهبری مسالهای است قابل چالش و مورد مشورت.
در مناسبات رهبری تنشی دایمی وجود دارد، فشار برای متقاعد کردن از ناموزونی درون جنبش سرچشمه میگیرد. ناموزونی که رهبری را اجتنابناپذیر میکند- در شکل معین- رهبری هم شامل همهویتی با هویتهای موجود جنبش است و هم فاصلهگیری برنامهای از آنها است. ارائه رهبری یعنی اظهار نارضایتی خلاق از موقعیت آن چنان که اکنون وجود دارد، و بسیج تلاشها برای فعال کردن انرژیهای جنبش در جهتی خاص. برای تغییر هویتها و فعالیتهای جاری. اما رهبری شامل چشماندازی از تحول جنبش است، داوری در باره اکنون در مقایسه با آیندهای که آرزوی آن را در سرمیپرورانیم. پیشنهاد ایدهای دربارهی عمل مشترک و دفاع از آن در مقابل دیگران حتی در چارچوب یک موقعیت غیررسمی شامل متعهد کردن خویش با الزامی معین در تلاش برای هم جهتی اراده و فهم دیگران با اراده و فهم خود.
یک منبع این تنش این است که ارائه رهبری شامل عنصری از بیگانه بودن نسبت شیوههای اندیشه و عمل موجود است. البته این مسالهای نسبی است. [فرد] “بیگانهی ناب” به علت فقدان هم هویتی با گروه موجود، فقدان باور و اعتقاد به آینده مشترک نمیتواند رهبری کند- صرفنظر از این که مخاطبان بخواهند نسبت به این امور توجه جدی مبذول دارند. همواره آمیزهای از “بیرونی بودن و درونی بودن” رهبری را شکل میدهد.
منابع رهبری
اعمال کارکردهای رهبری به در اختیار داشتن منابع گوناگون وابسته است. جانسون در باره مهارتهایی صحبت میکند که مارتین لوترگینگ در استفاده از آنها مهارت داشت در حالی که پرکیس تغییرات درون سرمایه فرهنگی را مشاهده میکند که نقش افراد را در جنبشِ “اول کرهی زمین” تحت تاثیر قرار میدهد. به عنوان اولین ابزار جهتگیری ما میتوانیم بین منابعی که وابسته به شخص هستند و منابعی که وابسته به ساختارها تمایز قایل شویم.
منابع شخصی
انجام وظایف رهبری به مجموعهای از تواناییهای شخصی نیاز دارد که نباید به اهمیت آنها کم بها داد. گودون و یاسپرز(1999) به این نکته توجه میکنند که بعضی افراد استعداد خاصی در اتخاذ تاکتیکهای جدید، زمان و چگونگی انجام آن دارند و این که چگونه یک عمل یا واکنش را زمانببدی کنند”.
استراتزی برای یک یک گروه جمعی به استفادهی شورانگیز اراده و هوش نیاز دارد، تاکید بر انرژی و توجه به وظیفهی پیشارو. گرامشی در این مورد سخن سنجیدهای دارد: “احساسات پرشور برای حساس کردن خرد یا هوش یا کمک به شهود، امری موثر است… انسان با تشخیص عناصری که برای تحقق ارادهاش لازم است، میتواند چیزی را با قوت تمام بطلبد “. (ص 171، 1979) اما اعتقاد تنها کافی نیست، تواناییها نیز از اهمیت برخوردار است. رهبری موثر باید اطلاعاتی را با هم ترکیب کند که اغلب جزیی است و درباره عناصر متناقض بسیار متعدد در یک موقعیت است. تا درباره امکانات برای عمل، حالت تشویقی به وجود بیاورد. آنها باید ایدهها را به طرقی با هم در پیوند قرار دهند که به دیگران در عمل نیرو ببخشند. این توانایی در برقراری ارتباط از قدرت سخن گفتن صرف به دست نمیآید، بلکه به همان اندازه به توانایی شنیدن نیاز دارد- هر دوی این عوامل اطلاعات لازم را از آن خود میکند تا چگونگی سخن روشن شود. تشویق، یک دستاورد گفتگویی است.
اعتماد به نفس یکی از پیششرطهای رهبری است که شامل مجموعهی عملی از داوریها در باره تواناییها و محدودیتهای شخصی میشود؛ داوریهایی که آموخته میشود و خود به موقعیت وابسته است. این امر به آشنایی اکتسابی با نوع سخن ارتباط دارد که ویژگی یک مجموعهی معین است، دستپاچگی و ترس از سخن گفتن مانعی بر سر راه رهبری است. انواع سخن شامل قواعد عملی- موقعیتی میشود که باید بر آنها چیره شد. فانتازیا (1988) نشان میدهد که چگونه فعالان در ذوب فلز نیوجرسی با موفقیت دو اعتصاب “خودجوش بدون موافقت رهبری اتحادیه” را سازماندهی کردند اما در چالش در برابر رهبری اتحادیه محلیشان ناموفق بودند- به علت بی تجربگی در مورد شیوهی عمل اتحادیه.
چنین منابعی شخصی به طور عمده “آموختنی” و “آزمودنی” هستند. مهارتها و تواناییها همراه با اعتماد در به کار بردن آنها طی عمل و آزمون صیقل مییابد. مساله برای جنبشهای اجتماعی حایز اهمیت است. از سویی، جنبشها غالبا الگوی موجود موفقیت و امتیازهای درون جامعه را مورد پرسش قرار میدهند و به نظر میرسد که مفاهیم متعارفی در باره جایگاه اجتماعی رهبری را نفی میکند. از سوی دیگر صاحبان “سرمایه فرهنگی” (بوردیو 1990) که غالبا به طور رسمی آموزش دیدهاند قدم پیش میگذارند تا در جنبشهای اجتماعی انواعی از نقش رهبری را بازی کنند، نه تنها آن نقشهایی که شامل نوشتن و گفتگوی عمومی میشود. مثلا در جنبش حقوق مدنی مقامات کلسیا، همان طور که بعدها دانشجویان سیاه از طبقه متوسط نقش برجستهای بازی کردند. “سرمایهی فرهنگی” سنتی در بسیاری از جنبشها کمتر سودمند است و به رهبرانی نیاز است که با اصطلاحات عملی آشنا باشند. در این جا “سرمایه فرهنگی” سنتی میتواند مانع مثبتی باشد. در حالی که اشکال دیگر تجربه امتیاز بیشتری دارد.
یکی از راههای ارزیابی جنبشها دریافت پاسخ به این پرسش است که تا کجا آنها میتوانند به شرکتکنندگان جنبش تعلیم و قدرت ببخشند. پرکیس تلاشهای جنبشِ “اول، کرهی زمین” را مورد بررسی قرار میدهد، برای درک یک فلسفهی تشکیلاتی مبنی بر تصمیمگیری بر پایه توافق، همکاری، مسئولیت جمعی، “یک فرهنگ بی رهبر” او این موضوع را دنبال میکند که چگونه “محرکین اولیه” گروه، یک “تجمع تصادفی” تلاش میکند بر نابرابری قدرت در درون گروه از طریق یک برنامه صوری فایق آید، برنامهای که هدفش جلوگیری از پیدایش یک رهبری مشخص و دایمی است. پرکیس با استفاده ار فوکو و بوکچین، این تلاشها را به عنوان بدون رهبری در مطالعه روشن از تئوری و پراتیک آنارشیسم ارائه میدهد.
البته پرسش به سادگی در مورد برنامه آموزش صوری نیست(مراجعه کنید به موریس 1984، و ادواردز و مککارتی 1992 در باره جنبش خانهها و مدارس نیمه راه)، برای یک بررسی خوب در مورد آموزش از طریق مراقبت، شنیدن و سخن گفتن و مشارکت غیررسمی، مراجعه کنید به روشهایی زبانآموزی کودکان هنگامی که “آموزش” در عین بی برنامه بودن موثر است. جنبشها این آموزش و تکامل آن را تشویق یا ممانعت میکنند نه از طریق انتخاب خزانهی عمل جمعی. در این مورد یک نمونه کفایت میکند” یک جنبه از حوادث ماه مه” در فرانسه در 1968 این بود که رهبران اتحادیه کمونیستی سعی میکردند مشارکت عملی در اشغال محل کار را محدود کنند، و فعالیتها را به کادرهای قابل اعتماد خود منحصر کنند و بدین ترتیب توان رشد جنبش را مسدود کنند.(کلیف و بیرچال 1968)
منابع ساختاری
خصوصیات فردی به تنهایی کافی نیست. رهبری به الزامات ساختاری نیز نیاز دارد. رهبری قبل از هر چیز به معنای ایجاد ارتباط است، و ایجاد ارتباط “وسایل” گوناگون دارد. گروهی در یک تظاهرات با یک جمع هوراکش بر کسانی که فاقد چنین امکانی هستند برتری دارند. دسترسی جنبش به انتشارات میتواند انحصاری باشد یا نسبتا باز. فرهنگ جنبش تعیین میکند که چه کسی بنویسد یا سخن بگوید، در تجمعات سخنرانی کند و به عنوان مشاور عمل کند. غالبا چنین فرهنگهایی از تبعیض جنسی برخوردارند و بعضی صداها را حذف میکنند.
در [تحقق] رهبری داشتن عقاید خوب و اعتماد به نفس به بیان آنها کافی نیست. مثلا در اوایل دههی 1930 تروتسکی در باره مبارزه با رشد نازیها از رهبران حزب کمونیست آلمان عقاید بهتری داشت. او با قدرت میگفت که کمونیستها باید سیاست ماورای چپ را کنار بگذارند و با سوسیال-دموکراتها در یک جبهه واحد همکاری کنند- نه این که آنها را به عنوان سوسیال- فاشیست مورد عتاب قرار دهند. اما او از فاصله دور سخن میگفت با 50 نفر هوادار در برلین درست قبل از به قدرت رسیدن هیتلر. گروهی اندک در مقایسه با 50 هزار هوادار استالین (تروتسکی 1969، کلیف 2000، ص 23). رهبری موثر به لایههایی از مردم نیاز دارد که عقاید استراتژیک مشترکی داشته باشند و بتوانند آن را به دیگران نیز منتقل کنند.
گودوین(1991) در بازسازی جذابی از “شورش پوزنان” در ژوئن 1956 به نتایج مشابهی میرسد. یک گروه سازمانیافته از فعالان در کارخانهی سهگیلسکی یک “شبکه متراکم ارتباطی” در سراسر محل کار به وجود آورد به طوری که میتوانست برای رابطهی متقابل با دولت لهستان یک استراتژی در پیش گیرد. اما وقتی که آنها از کارخانه به شهر قدم گذاشتند ظرفیت کنترل موقعیت را از دست میدادند زیرا که شبکهی آنها بر سایر کارگاههای محلی گسترش نیافته بود. سایر کارگران به طور وسیع به راهپیمایی آنها میپیوستند اما بدون برنامه، و پیوند مشترک. این متحدان پُراحساس ولی بی اطلاع، جدال با نیروهای دولتی را تسریع میکردند که در طی آن تعداد زیادی کشته میشدند. سالها طول کشید که چنین ارتباط درون کارگاهی در1971 و به خصوص1980 به درجهای گسترش بیابد که کمیتههای اعتصاب بین کارخانهای و استراتژیهای اشغال کارخانه را در بر بگیرد و جنبش کارگری لهستان را به سطحی کاملا جدید ارتقاء دهد.
در نمونهی لهستان با رشد سریع “همبستگی” در تابستان و پاییز 1980 یک رهبری نسبتا منسجم به وجود آمد. نه به این خاطر که یک گروه مرکزی در گدانسگ قبلا وجود داشت و نقش رهبری را به عهده میگرفت، بلکه یک رهبری بین کارگاهها و مراکز صنعتی با شبکهای غیررسمی به وجود آمد.(بارکر1987، گودوین 1991، لابا 1991). اما در موارد دیگر که جنبشها به سرعت گسترش مییابند گروههای موجود رهبری توانایی هدایت جنبش متنوع و چندگانه را از دست میدهند. در آلمان، در انقلاب نوامبر 1918 جنبش چپ سازمانیافته نبود. صفوف حزب کمونیست نوپا که خود صرفا بعد از موجهای اولیهی شورش و اعتصاب و سقوط قیصر به وجود آمده بود ناگهان با موج انقلابون جدید و پُرشور روبهرو شده بود. این نیروهای جدید بی صبرانه رهبری (تحت رهبری روزا لوکزامبورگ، کارل لیبکنشت) را بر خلف تمایلشان به جلو هُل میدادند در تلاش زودروس برای قیام در ژانویه 1919 در برلین. لوکزامبورگ و لیبکنشت هر دو کشته شدند با اثرات زیانباری که بر تکامل بعدی حزب بر جای گذاشت(هارمن 1982، گلوگاشتاین 1985)
هانیش در مقابله با پرکیس به تجربهی شخصی خود در جنبش آزادیبخش در مراحل اولیهاش در ایالات متحده مراجعه میکند و تلاش میکند که مساله رهبری را روشن کند. او در توضیح ایدئولوژیهای ضدرهبری و مخالفت با ساختارهای روشن مسئولیتپذیری میگوید که چگونه این عوامل به توانایی این جنبش برای عمل استراتژیک و مقابلهی موثر در برابر نظرهای مخالف آسیب میزند. هانیش این پرسش مهم را برای بحثهای معاصر بین رهبری ساختارمند دموکراتیک و “فرهنگهای بدون رهبری” مطرح میکند.
زمینههای رهبری
جنبشها و اعضای متشکلهی آنها با سایر اندامها در تاثیر متقابل است و در چارچوب یک “میدان با “سازمانهای متعدد” که خود از “نظامهای ائتلاف و اختلاف” تشکیل شده است اثر میگذارد (گلاندرمن 1992، 1997). رهبری جنبش خود صرفا همچون روندی پویا دریافت میشود، روندی که در یک متن اجتماعی عمل میکند، متنی که دیگران نیز در آن به تعیین استراتژی، مقابله و کمک به برنامههای جنبشی میپردازند، و بدین ترتیب جنبش را به بازاندیشی و بازسازماندهی ملزم میسازد. (النگستون 1995). متن رهبری به عنوان یک مجموعه از گسلهای انتقادی تظاهر میکند که به واکنشهای جدید و خلاق نیاز دارد.
مخالفان در مبارزه به طور فعال به استراتژیها و تاکتیکهای جنبش پاسخ میدهند. یاسپر و پاولسون(1993) نشان میدهند که چگونه اهداف مبارزه برای حقوق حیوانات در طی زمان به تاکتیکهای جدید برای پاسخ به تظاهرات و تضعیف موثر اثرات اعتراضی دست یافت. جنبشها باید به نوآوریهای عملی و ایدئولوژیک در تقابل با هدافشان و مخالفانشان واکنش نشان دهند، از طریق مصالحه و امتیازهای جزیی همراه با تهاجم فیزیکی یا امتناع مستقیم.
مارکس در جریانهای انقلابات 1848 متوجه شد که هر جنبش انقلابی، در هر مرحله از تکامل خود با “شلاق ارتجاع” مواجه است. اما مقابلهی وحشیانه ممکن است یک جنبش را وادار به تسلیم کند یا آن را به سطح جدیدی ارتقاء دهد. آن چه که اهمیت دارد ظرفیت جنبش و رهبران آن برای تطابق استراتژی و تاکتیکها با موقعیت جدید است، موقعیت جدیدی که ناشی از کاربرد قهر است. در انقلاب ایران 79-1978، تیراندازی ارتش به تظاهرات خیابانی به سلسلهای از تظاهرات در گرامیداشت کشته شدگان دامن زد که به طور موثری در جنبش انقلابی علیه شاه سهیم بود(مارشال 1988) در اعتصابات امریکا در سال1934 در تولیدو، منیاپولیس و سان فرانسیسکو اثرات مشابه اما در سطح کوچکتر دیده شد(پرایس 1972، دابس 1972، کویین 1972، کمایلدروف1989) از طرف دیگر واکنش غیر قطعی و متفرق رهبران “همبستگی” در برابر اعمال قهر رژیم در بیدگوژ در مارس1981 در صفوفشان موجب پراکندگی و یا از دست دادن روحیه شد.(بارکر 1986، بلوم 1996)
البته خشونت صرفا یک عنصر از خزانه اعتراضی مخالفان است. انتصاب، امتیازدهی و اصلاحات جزیی مشکلات خاص خود را دارد. جنبش به سادگی هدفهایی را پیش روی خود نمیگذارد بلکه وارد “چارچوب بینشی” مخالفان خود میشود که تلاش میکنند در بین افراد تحت تابعیت خود تفرقه بیاندازند و آنها را تحت کنترل خود داشته باشند.(شاندرو 1995). همان طور که اوفه و ویزنتال (1985) نشان میدهند کارفرمایان و دولتها تلاش میکنند که رهبران اتحادیهها را به اشکال مختلف همکاری مجبور سازند و آنها را به اشکال لیبرال “تکآوایی” و “نمایندگان گروههای منفعت مدار” تبدیل کنند و دامنهی مطالبات اتحادیهها را و مبارزهجویی اعضای آن را محدود کنند. همین طور رهبران جنبش حقوق مدنی تحت فشار دایم از طرف حکومت و حمایتکنندگان خود بودند تا مطالبات را معتدلتر و عناصر رادیکال را تحت کنترل قرار دهند.(مکآدام 1982)
همین طور متحدان بالقوه و بالفعل برای جنبشها و رهبری آنها مشکلات جدی به وجود میآورد چون ظرفیت ساختاری جنبش برای رسیدن به اهدافش را تعیین میکند. عوامل مختلف تشکیلدهندهی جنبش اجتماعی به نسبت قدرت بسیج اجتماعیشان از وزنهی اجتماعی متفاوت برخوردارند. یک کشف دردآور چپ جدید امریکا این بود که در دههی 1960 دانشجویان صرفنظر از اعتقادشان فاقد قدرت تغییر جامعه بودند. جنبش در برابر دشواریها یا باید به خود بر میگشت و به طور موثر تواناییاش را تنظیم میکرد یا راههایی را جستجو میکرد که به نیروهای اجتماعی قویتر از جنبش متوسل شود- و بدین ترتیب درک از هویت و اهدافاش را تغییر میداد.
رهبری جنبش از درون و بیرون با مطالبات و موقعیت در حال تغییری رو به رو است، که به پاسخهای نوآورانه در جبهههای متفاوت احتیاج دارد. بدین ترتیب رهبری موثر شامل توان تجدیدارزیابی، تغییر مسیر، تجسس زمینههای ناشناخته، پیشروی و عقبنشینی و آموزش خلاق است. از این رو امکانات جدید خود را نشان میدهند، الگوهای قدیم عمل ناموثربودن خود را اثبات میکنند. اهداف بلاواسطه و درازمدت تغییر میکند وسایل موجود به ارزیابی مجدد نیاز دارد.
چه کسی رهبری میکند؟
یک پرسش تجربی وجود دارد که در هر مورد پاسخ متفاوتی دریافت میکند: در درون جنبش رهبری واقعی در کجا قرار دارد؟ ساختارهای پیچیدهی جنبش و خصلت پویایی آنها چنین پرسشی را روشن میکند.
نخست، رهبری در تمام سطوح و نقاط جنبش اعمال میشود و نه فقط توسط کسانی که ظاهرا به عنوان “رهبران” تعیین شدهاند. گاهی اوقات افرادی که هیچ گاه به طور علنی نقش برجستهای به عهده ندارند و در پشت صحنه نقش استراتژیک تعیینکنندهای ایفا میکنند. نکتهی مهمتر جنبشها گاهی به فعالیت صدها و هزاران رهبر محلی ناخوانده وابستهاند. رابنت نشان میدهد که رهبری در جنبش مدنی به مقامهای رسمی در سلسله مراتب سازمانی محدود نبود، و نه به افرادی که در آن جا نقش برجستهای ایفا میکردند. زنانی که غالبا در این سطح به علت تبعیض جنسی در حاشیه قرار داشتند درچارچوبهای غیررسمی رهبری را به عهده داشتند که نمونههای از خود قدرتبابی روزمره را به معرض نمایش میگذاشتند.(روبنت 1998، ص 23) گیب تقابل پویا بین رهبری رسمی و فعالان را در اس .او . اس راسیسم در فرانسه مورد بررسی قرار میدهد که چگونه آنها سیاستهای انتخاباتی را مورد بحث قرار میدهند. توضیحات او ابتکارات و رهبری را به عنوان امری قابل تغییر، تعاملی و سیال از بالا تا پایین جنبش نشان میدهد.
کارکردهای رهبری ممکن است به شکلهای گوناگون تولید و سازماندهی شود. در “دموکراسی مستقیم” که در چارچوب مجموعههایی که به طور شُل سازمان یافتهاند و در گروههای اولیه یافت میشود(روزنتال و شوارتز 1989) تعیین استراتژی به معنایی در بین اعضا توزیع شده است، و صرفا بررسی نزدیکتر میتواند مشخص کند که چه پیشنهادی به عنوان تصمیم مشترک گروه اتخاذ میشود. بازسازی فانتازیا(1988) از روند تصمیمگیری در یک “اعتصاب وحشی” نمونهای از این روند را نشان میدهد. در نمونههای دیگر افراد و گروههای عامی معین نقش رهبری را به عهده میگیرند. که به عنوانهایی مثل “کارگزار”، “سازمانده”، “رییس” مشخص میشود. در نمونههای دیگر افراد حقوق بگیر رسمی نقش رهبری را به عهده میگیرند. به هر حال “برنامه تشکیلاتی “جنبش اغلب هدایت جزیی عمل واقعی رهبری را تامین میکند.
همان طور که رایان نشان میدهد بعضی آثار، رهبری را بر حسب تقسیمبندی غیرمفید جنبشها به جنبشهای “جدید” و “قدیم” اجتماعی توضیح میدهند که جنبشهای قدیم با مناسبات رسمی، سلسلهمراتبی و ساختاریافته و جنبشهای جدید با شبکههای منعطف، غیرمتمرکز و سیار مشخص میشود. رایان با بازسازی الگوهای رهبری در جنبش حق رای ایرلند در اویل قرن 20 خطرهای چنین تقسیمبندی دوگانه را نشان میدهد و به خصلت دشوار نمایندگی تاریخی رهبران قدیم و اهمیت جنسیت در رهبری اشاره میکند و بینشهای جدیدی ارائه میدهد.
دوم معضل رهبری مساله “چه باید کرد؟” را در کانون توجه قرار میدهد که میتواند از لحظهای به لحظهی دیگر از نظر موقعیتی تغییر پیدا کند. عرصههای مبارزه با تغییر استراتژی و ضداستراتژی احزاب در شرایط عدم قطعیت مدام تغییر میکند و جایگاه واقعی رهبری نیز مدام دستخوش دگرگونی و مشاجره است. گزینشهای جدید استراتژیکی و تاکتیکی و رهبری جنبش از نو تعیین میشود. و رهبری جنبش با تغییر زمینه همواره از نو مطرح میشود. گاهی با سرعت زیاد هر بار تغییر میکند. ارتقاء افراد به نقش رهبری همواره و در اصل موقتی و استوار بر موقعیت است. هر رهبری مطابق آخرین تلاشش سنجیده میشود. رهبری به عنوان یک رابطه افراد تحت رهبری را در یک ارزیابی دایمی قرار میدهد به طوری که موافقت و توجهی سادهی آنها مشروط و ذاتا شکننده است.
رهبران به طور منظم از خارج و داخل مورد چالش قرار میگیرند. جنبشها بحران رشد و انحطاط را تجربه میکنند، پیشرفتها و عقبنشینیهای ناگهانی که در طی آنها درک هواداران از آن چه که ممکن و مطلوب است به طور چشمگیری عوض میشود و “روشنفکران ارگانیگ” بالقوه و جدید و تقریبا خودساخته افقهای امکانات جدید، خزانههای جدید نارضایتی و راههای جدید تفکر را نشان میدهد. ظهور وحدت نسبی در جهت آنها در جنبشها با ساختار شبکهای و ناموزونی ذاتیشان همواره یک دستاورد ناپایدار است. ادعای هژمونی در مورد سلطهی یک راهکار نسبت به دیگری به طور منظم تکامل رهبری را نشان میزند.
تکامل و تحول خصوصیات ذاتی تغییر رهبری به پیش و به عقب به عنوان فعالیت و رابطهی است که طی زمان هدایت میشود. رایشر به یکی تظاهرات دانشجویی در لندن اشاره میکند که در آن یک اقلیت رادیکال که در آغاز عقایدشان را اکثر شرکتکنندگان رد میکردند هنگامی که پلیس مانع راهپیمایی میشود و آن را مورد حمله قرار میدهد نظرات این تظاهرات را نمایندگی میکرد و رهبری آن را به دست گرفت.(رایش و همکاران 1996). در این جا قدرتی را که رادیکالها به دست آوردند به سادگی به خاطر آن چه که گفتند و انجام دادند نبود، بلکه همچنین به خاطر گفتار و عملکرد پلیس نیز بود. مبارزهی بعدی سیالیت هویت جمعی و عمل جمعی را به سیالیت رهبری ترجمه کرد. در حین فعالیت جمعی- شکل اصلی تایید جنبش اجتماعی- رهبری به طور وسیعی قابل تغییر است. دیکس(1999) به یک بعداز ظهر پُر جنب و جنش اعتصاب خدمتکاران مدنی لیدز اشاره میکند که طی آن رهبران ملی اتحادیه توسط بخشی از اعضای آن به گروگان گرفته شد و برای تظاهرات غیررسمی به خیابان آمد. در این جا رهبری از دستی به دست دیگر انتقال یافت و در یک لحظه مورد مشاجره افراد معینی را کنار گذاشتند و در لحظهی دیگر توسط دیگران به سپرده شد. در حالی که عمل از یک نقطه به نقطهی دیگر و در متن عدم اطمینان و بحث دربارهی چگونگی اوضاع و چه باید کرد جریان داشت.
مفهوم تغییرپذیری برای راههایی که ما درباره مکالمه حول رهبری میاندیشیم الزاماتی در بر دارد. همان طور که تارو (1991) پیشنهاد میکند تلاش برای دریافت واقعیتهای جنبش، نه به دوربین عکاسی بررسی افکار عمومی نیاز دارد، بلکه به دوربین فیلمبرداری نیاز دارد. مدل “مبادله” مناسبات رهبری نزد ملوچی محدود به نظر میرسد، با فرض این که شرکتکنندگان “ثابت” که به منافع خویش آگاه اند با هم وارد معامله میشوند. مدلهای آگاهی که با فکر و احساس به عنوان امری غیرپویا و یک بُعدی برخورد میکنند به خصوص برای بررسی جهان درونی ایدههای جنبش نامناسب است(بیلیگ 1996، اشتاینبرگ 1999) به اشکال روایتی و نمایشی توصیف و تحلیل نیاز داریم که ما را در بررسی موضوعاتی همچون بنبستها و “دوراهیهای استراتژیک”، “تغییر مسیرها” و نقاط عطف توانا سازد.(ترنر 1974، آلبرت 1997، بلوم 1999)
آیا رهبری میتواند دموکراتیک باشد؟
ممکن است بتوان گفت دو یا چند نفر که با هم گفتگو مینشینند و به نوبت درباره مسایل مورد علاقهی متقابل کنکاش میکنند در مناسبات رهبری قرار دارند، با این ویژگی که کارکرد رهبری بین آنها دست به دست میشود. در این جا رهبری در مقابل دموکراسی و برابریطلبی قرار ندارد، بلکه هر یک متضمن دیگری است. روابط متقابل، ارائه نظراتی به کسانی که آن را میپذیرند، رد یا اصلاح میکنند برای رهبری و دموکراسی جنبهی مرکزی دارد.
اما تمام رهبریها در شکل و عملکرد دموکراتیک نیستند. لازم است که به تمایزاتی در این جا توجه داشته باشیم. پرکیس با مراجعه به باکونین تمایز بین رهبری استادانه(authoritavitv) با رهبری قدرتپرست (authoritarian) را پیشنهاد میکند. در حالی که این تمایز ما را در راستای درستی هدایتی میکند، اما استدلال او هنوز کامل نیست. باکونین اعلام کرد که آماده است از “افراد خاص” تبعیت کند- منظور او افرادی مثل آرشیتکت و مهندس بود- چون قبول این امر “با عقل من به من تحمیل میشود”. اما مثالهای او تنها متخصصان را در بر میگیرد که دوره خاصی دیده باشند. اما عقل من مرا تشویق میکند که از یک کودک بدون تخصص تبعیت کنم چون عقیدهی درستی را طرح میکند. به عنوان نقطه عزیمت تمایز باختین میان رهبری استادانه و ترغیب درونی مناسبتر است. واژهی رهبری استادانه ممکن است مذهبی، سیاسی، نظامی و غیره- بدون در نظر گرفتن قدرتی باشد که ما را به انجام کار مجبور کند و از ما طلب تبعیت نماید:
ما با اتوریتههای روبهرو ایم که با شخص جوش خورده است… جایی برای متنی که آن را دربر گرفته است باقی نمیگذارد، نه برای مرزها و محدودهی آن، و نه بدون تغییر تدریجی و انعطاف، و بدون خلاقیت خودبهخودی شیوه و سیاق آن. این امر به عنوان یک تودهی تقسیمناپذیر و یک پارچه وارد آگاهی شفاهی ما میشود. شخص مجبور است آن را کامل قبول یا رد کند. به طور جداناپذیری با اتوریتهی او جوش خورده است- با قدرت سیاسی، نهاد، شخص- و همراه با آن اتوریته وجود دارد و یا سقوط میکند. نمیتوان آن را تقسیم کرد، یا با یک بخش آن موافق بود، اما با بخش دیگر آن موافقت کامل نداشت و ظاهرا یک بخش سوم را رد کرد.
باختین بدیل این حالت را ترغیب درونی میداند که با کلام به طور ناگسستنی تنیده شده است:
“این مورد نیمی به ما تعلق دارد و نیمی به دیگری. خلاقیت و بارآوری آن دقیقا در این واقعیت نهفته است که این کلام، کلامهای جدید و مستقلی را بر میانگیزد یعنی تودهی کلمات، ما را از درون سازماندهی میکند و در شرایط منزوی و ایستا باقی نمیماند تنها توسط ما تفسیر نمیشود، بلکه به طور آزاد تکوین مییابد و برای موضوع جدید، شرایط جدید به کار میرود، و در رابطهای زنده و درونی با متنهای جدید وارد میشود. چیزی بیش از آن، این بدیل در تعاملی فشرده و در کشاکش با سایر گفتمانهای ترغیبی وارد میشود…کلام ترغیب درونی در ذات خود باز است برای زندگی خلاقتر در آگاهی ایدئولوژیک ما ظرفیت دارد، تعامل گفتگویی ما با نتایج پایانناپذیر و خستگیناپذیر.(باختین 1981، ص 6-341)
در این جا باختین بین کلماتی تمایز قابل میشود که به جز قبول(یا رد) تبعیت، راهی باقی نمیگذارند و کلماتی که با ایدههایی که ما از قبل داریم میجوشند و به تکامل خلاقتر فرصت میدهند. ما میتوانیم این تمایز را به اشکال تقابل رهبری در جنبش و سازماندهی اجتماعی منتقل کنیم در یک قطب رهبری اقتدارگرا و بوروکراتیک قرار گرفته است و در قطب دیگر رهبری دموکراتیک و ترغیبی.
اولی شامل صدور فرمان است، تکآوایی است و به آواهای دیگر امکان وجود نمیدهد. این رهبری در تکامل پیروان خود کمکی نمیکند برعکس از ناتوانی آنها تغذیه میکند. چنین رهبری برای پیروان خود نظیر معلمی است که برای منافع شخصی، شاگردان خود را تنبیه میکند، اما خودفعالیتی آنها را ارتقاء نمیدهد. [این نوع رهبری] در ذات خود به معنای وبری کلمه سلطه محسوب میشود. برعکس حالت دوم شامل بحث و گفتگویی ترغیبی است. در کارکرد ذاتی خود بر منطق گفتگو استوار است و در جستجوی فهم و توافق. و بر بنیاد این پیشفرض است که پیشنهاد اولیه با پاسخ شنونده میتواند اصلاح شود. خودتکوینی پیروان را تشویق میکند. همان طور که در بالا اشاره شد در واژهنامه وبری معادلی برای این نوع رهبری وجود ندارد. این دوشکل در جنبش اجتماعی تا چه اندازه موثر اند؟
رهبری دموکراتیک و فراگیر
گانس(2000) در این مورد مطالعهای انجام داده است. او دو تلاش برای سازماندهی کارگران مزارع در کالیفورنیا را با هم مقایسه میکند. مورد اول یک اتحادیه ناموفق بود که به وسیله کمیته سازماندهی کارگران کشاورزی(AVOK) شعبهای ازAFL-CIO اداره میشد . مورد دوم یک شکل موفقتری بود که توسط اتحاد کارگران مزارع (UFW) سازماندهی میشد. AVOK ازبودجه خوبی برخوردار بود و از امکانات کمتری. “منابع مادی” به تنهایی نمیتواند پیروزی یا شکست مبارزهای را تعیین کند. گانس استدلال میکند که تفاوت این دو جریان در “ظرفیت استراتژیک”شان نهفته بود که ناشی از شکل رهبری متفاوت است.
“ظرفیت استراتژیک” به توانایی رهبران در پاسخ خلاق به موقعیتهای پیچیده بستگی دارد. او تفاوت بین AVOK و پیروزی UFWرا به دو موضوع به هم پیوسته نسبت میدهد: سرشت رهبری آنها و خصلت سازماندهیشان. رهبران جنبش با ظرفیت استراتژیک بالا به دانش گسترده در محیط خود دسترسی دارند که بازخورد منظم درباره چگونگی پاسخ افراد دیگر و تغییر این پاسخ را در بر دارد. آنها این دانش را برای پاسخهای نو و ابتکاری به مشکلات به کار میبرند و میتوانند راهحلهای متعددی را مورد استفاده قرار دهند. انگیزه و اعتقاد قوی آنها، تمرکز آنها به کارشان و پیگیری و تمایل آنها را به پذیرش خطر افزایش میدهد. ظرفیت استراتژیک پایینتر(AVOK) رهبرانی را که به منابع اطلاعاتی کمتری برخوردارند مشخص میکند و در نتیجه از قدرت مانور کمتری در گسست از راهحلهای متداول برخوردار است. اشکال ابزاری بیشتری برای برانگیختن چنین تفاوتهایی تصادفی نیست، بلکه از خصلت گروه رهبری و اشکال سازماندهی آنها ناشی میشود. گروه رهبری با ظرفیت استراتژیک بالاتر از مناسبات شبکهای متنوعتری برخوردار است و با اعضای متفاوت خود مشاوره باز و منظم برقرار میکند که در مناسبات مسئولیتپذیری آنها ریشه دارد. رهبری که موفقیت کمتری دارد از پایه محدودتری برخوردار است و کمتر دموکراتیک است و بیشتر در مقابل سطوح بالاتر پاسخگو است تا پایین.
گانس پیشنهاد میکند که اشکال دموکراتیک، در ایجاد شرایطی برای تنوع و گوناگونی نظرات به رهبران فرصت میدهد که برای حل مشکلات استراتژیک راهحلهای غنیتری پیدا کند. بین اصطلاح ترغیب درونی باختین و چنین شکلی از رهبری یک قرابت انتخابی وجود دارد. تاثیرات بر اعضاء و هواداران نیز از اهمیت برخوردار است. هنگامی که به صدا و نظرات آنها ارزش گذاشته میشود، اعتقاد آنها به برنامهی جنبش وسیعتر است؛ یعنی رهبری دموکراتیک برای خودتکاملی آنها فضا ایجاد میکند.
جانسون اشکالی از رهبری را که روندهای خودرهانی مردمی را تسهیل میکند مورد بررسی قرار میدهد. او در قرائت انتقادی از رهبری مارتین لوترگینگ در جنبش حقوق مدنی، از مهارتهایی که رهبران و پیروان در یک رهبری دموکراتیک برخوردار اند مورد مطالعه قرار میدهد. او بر خصلت گفتاری رهبری دموکراتیک به عنوان بخشی از یک رهبری خلاق برای قایق آمدن بر مخالفتها و ضرورت توازن بین رهبری کنندگان و شنوندگان و گفت وشنود با جنبش تودهای تاکید میکند.
اما اشکال دموکراتیک رهبری به هیچ وجه تنها اشکالی نیستند که در جنبشهای اجتماعی دیده میشوند. حداقل دو شکل از رهبری غیردموکراتیکتر وجود دارد: بورکراتیک بودن و انحصاری بودن.
رهبری بورکراتیک
اشکال بورکراتیک در خارج از جنبشهای اجتماعی مرسوم است. همان طور که وبر(1978) میگوید دولت مدرن و سازماندهی سرمایهدارانه، جایگاههای کلیدی و ویژهی خود را به وجود میآورد. اما این اشکال در درون جنبشها نیز دیده میشود به خصوص در سازماندهی با عضویت تودهای.(پیون و کلووارد 1966)
سازماندهی بورکراتیک شامل سلسله مراتبی از مقامها و مناصب میشود با تمرکز تصمیمگیری در بالا و صدور فرمان از بالا به پایین. اعضا از تصمیمگیری یا به طور مستقیم کنار گذاشته میشوند یا از طریق انتخابهای متناوب به مقامات بالا، کنفرانسها و رایگیریهای نامنظم به طور غیرمستقیم مورد مشاوره قرار میگیرند. مقامات غالبا انتصاب میشوند تا انتخاب. راههایی ارتباطی از بالا به پایین و توسط رهبری انحصاری شدهاند. سوی دیگر سکه بورکراتیک منفعل بودن نسبی و درجهی درگیری اعضای پایه است. محل کلاسیک رهبری بورکراتیک جنبش در چارچوب سازماندهی کارگری دیده میشود. گرچه سایر جنبشها در قبال این اشکال مصون نیستند و حتی یک دقت موردی در باره تاریخ جنبشهای ملیگرا، محیطزیست، ضدنژادپرستی، فمینیستی و سایر جنبشها این مدعا را مورد تایید قرار میدهد.
بارکر نشان میدهد که بورکراتیزه شدن یک نتیجهی فرعی از محافظهکارانه بودن رهبری است. نمونهی کلاسیک آن را میتوان در اتحادیهها و احزاب سوسیال دموکراتیک مشاهده کرد. مقامات رسمی به “فرصتطلبی” کشیده میشوند: یعنی ارتقاء وسیله به جای هدف، حفظ سازماندهی در برابر عمل جمعی و منافع کوتاه مدت نسبت به اهداف درازمدت، استفاده از امکانات اداری برای منزوی کردن منتقدان و محدود کردن دایرهی هویت اعضاء از طریق فرقهگرایی. مقامات رسمی تلاش میکنند که بقای تشکیلات تا حد امکان مستقل از انگیزه و تمایل اعضاء به عمل جمعی باشد. به قول میلز(1984) آنها به مدیران نارضایتی بدل میشوند.
باید توجه کنیم که چنین سیاستها و شیوهی رهبری به وسیلهی مخالفان اهداف جنبش تسریع میشود کارفرمایان و دولتها در برابر تهدید احتمالی قدرت طبقه کارگر نه تنها به سرکوب و محدودیتهای قانونی توسل میجویند، بلکه از امتیازات جزیی نیز استفاده میکنند. مثلا با قانونی کردن چانه زنی جمعی در حالی که حیطهی ممکن چانهزنی موضوع مورد مشاجره را محدود میکنند(“به رسمیت شناختن حق مدیریت برای مدیران”)، و به وسیله پذیرفتن رهبران اتحادیه به اشکال گوناگون نظم “رستهای”. اتحادیهها در مقابل جایگاهی در مقابل کریدور در قدرت به کنترل اعضاء و نظارت بر موافقتنامهها دست میزنند، و به این ترتیب توان دگرگونی اتحادیه را کاهش میدهند و آنها را صرفا به یک گروه منفعت در کنار سایر گروهها تبدیل میکنند.(اوفه و ویزنتال1985)
رهبری انحصارگرا
اگر بورکراسی در سازماندهی تودهای یک گرایش است، جنبشها همچنین شامل اشکال گوناگون از اندامهای کوچکتر میباشند- مثل فرقهها، جناحها و غیره- که نقش برجستهای در تکامل جنبش بازی میکنند. این اندامها از رژیمهای درونی متفاوتی برخوردار اند؛ هم متمرکز و هم غیرمتمرکز، سلسلهمراتبی و گفتگویی. اما آنها نه تنها از لحاظ دموکراسی درونی متفاوت اند، بلکه همچنین از نظر میزان گفتگو با جنبشهای پیرامون خود. در رابطه با جنبشهای غیر از خود بعضی فراگیرتر و بعضی انحصاریتر اند؛ بعضی یک جهتگیری فوقالعاده انحصاری دارند. آنها متکی هستند به عمل از روی اعتقاد توسط حلقهی درونی فعالان. در مقابل حلقهی وسیعتر جنبش از هواداران حاشیهای انتظار میرود که از تصمیمهای هستهی درونی پیروی کنند و نقش حمایتی منفعلتری را به عنوان فراهمکنندهی منبع مادی و بله قربانگو تامین کنند. چنین گروههایی توسط شیوهی غیرمستقیم نمونههای قهرمانی هدایت میشوند تا تعامل و ترغیب. آنها در جهت منافع جامعه عمل میکنند، فعالیت وفادارانهی خود را جایگزین نومیدی احتمالی بسیجهای وسیع آینده میکنند. آنها بر منفعل بودن در جامعه بزرگ متکی اند و آن را بازتولید میکنند. به یک معنا خود را در برابر آلودگی وسیعتر ایمن میسازند. آنها حیطهی خزانهی رضایت یا نارضایتی خود را محدود میکنند.
یک جناح از پوپولیسم روسی قرن نوزده به این شکل عمل میکرد. در مقابل ناامیدی از کندی مقابلهی تودهی دهقانان در برابر تزاریسم آنها قهر نمونه را به عنوان وسیلهای برای دستیابی به تحول سیاسی- اجتماعی مورد استفاده قرار میدهند. اما این شکل سیاسی الزاما با استفاده ویژهی تاکتیکی از قهر یکی نیست. چون بعضی از سازمانهایی که در تعقیب اهداف سیاسی به عدم خشونت متوسل میشوند نیز اشکال رهبری انحصارگرایانه را بر میگزینند. مثل جنبش گرینپیس، جنبش “اول کرهی زمین” در درون جنبش محیط زیست.
اشکال و دورههای اعتراض
اشکال رهبری بورکراتیک و انحصارگرا علیرغم اختلافاتشان در یک عامل مشترک اند. هر دو برای خلاقیت بالقوه عاملان خارج از صفوف خود به طور نسبی ارزشی قایل نیستند و راه گفتگو عملی را سد میکنند.
اما رهبری بورکراتیک و رهبری انحصاری هیچ یک در میدان جنبشهای اجتماعی نقشآفرینی نمیکنند. اشکال دیگر رهبری همواره آماده ابراز وجود اند و در اعتراضهای عملی برای تامین هژمونی وسیعتر چه در درون سازماندهی مختلف و چه بین جنبشهای مختلف مداخله میکنند. رهبری جنبش یک عرصهی مورد مشاجره است. نا-همنوایی(زیرکزاده 1996) به عنوان یک خصلت حیات درونی تمام جنبشها مهم است، نه این که صرفا در جهت تقسیمبندیهایی که همواره “رادیکالیسم” را در برابر “اعتدال” و “فراگیری” را در مقابل “حذف” قرار میدهد.
مثلا در درون جنبش کارگری مبارزات درونی همواره به معنای اتحادیهگرایی بر میگردد و با اختلافات رهبری که از مشاجرات صرف برای مواضع رسمی در چالش با اصول و سیاستهای بورکراتیک فراتر میرود. این مساله مختص به اتحادیهها نیست. تاریخ جنبش حقوق مدنی امریکا دربرگیرندهی روندهای جدایی سازمانی و رقابت میشود که از نارضایتی بر اثر محدودیتهای قبلی سازمانی تغذیه میکند. جنبش زنان از اوایل دههی هم در ایالت متحده و هم در اروپا 1970 غالبا به علت مشاجرات بین “لیبرال فمینیستها”، “رادیکال فمینیستها” و در بعضی موارد “سوسیال فمنیستها” در وضع نامساعدی قرار میگرفت. همین امر در همبستگی لهستان به خصوص بعد از مارس 1981 به علت اختلافات شدید بین گروه والسا و گروههای رادیکال مختلف مشاهده میشود. حزب سبز در آلمان در دههی 80 به “واقعگرایان” و “بنیادگرایان” تقسیم میشود.
مشاجره بر سر رهبری در داخل سازمانهای تودهای به خصوص طی فاز اعتلا(تارو 1995) در دورههای اعتراض اهمیت مییابد. هنگامی که اعتماد تودهای به امکانات عمل جمعی افزایش مییابد صداهای جدید، روشهای معمول را مورد چالش قرار میدهند. این امر صرفا به روشهایی محدود نمیشود که مربوط به حکمرانان میشوند، بلکه همچنین روشهایی را دربر میگیرد که رهبران سازشکار جنبش در پیش میگیرند. تشکیلات جدید ظهور میکند چون تشکیلات قدیمی در برابر مطالبات نوین، و خواستهای گستردهتری از پایین قرار میگیرند. بخشهای مبارز درون جنبش سیاستهای مبارزه جویانهتری را برای جلب مخاطبان وسیعتر تشویق میکنند. مبارزات و مشاجرات درونی از حیات درونی جنبشها قدرت جدیدی پیدا میکنند که ضرورتا عناصر و شیوهی رهبری، سازماندهی را دربرمیگیرد.
همان الگوی موجی، اشکال رهبری انحصاری در درون جنبش را نیز تحت تاثیر قرار میدهد در دورههای افت جنبشهای اجتماعی، گروههای مبارزهجو غلبه پیدا میکنند و نسبتا منزوی به عملیات چریکی متوسل میشوند. آنها به یک معنا محصول سیاست ناامیدی خشمگین به شمار میروند که مطالبات رادیکال را با ناامیدی در دورهی افت جنبشهای اجتماعی ترکیب میکنند.
بیرشال تغییر در نظرات دو رهبر “ناراضی بلشویک” یعنی سرژ و روزمر را مورد بررسی قرار میدهد که از آنارشیسم و سندیکالیسم به “لنینیسم آزادیخواه” تحت تاثیر فوقالعادهی جنگ اول جهانی و انقلاب 1917 تعییر مسیر داده بودند. زمینهی تاریخی و شیوهی رهبری به شکل پیچیدهای در روابط متقابل قرار دارند. انحطاط مدل لنینی به اشکال کاملا بورکراتیک و اقتدارگرا به افت جنبش اعتراضی در اثنای جنگ انزوا و بحران اقتصادی مربوط میشود.
اهمیت رهبری
رهبری برای رشد جنبش در هر مرحله و نقطه عطف [تاریخی] از اهمیت سرنوشتسازی برخوردار است. موفقیتها، شکستهای جنبش- رشد و زوال آنها، میراثشان برای آینده و مُهرشان بر تاریخ- به طور فشردهای با اشکال رهبری گره خورده است: رهبری که ایدهها و کیفیت معینی را ارائه میکنند تا مورد پذیرش قرار گیرد، از خزانهی نارضایتیها توشه بر میگیرد، تا سازماندهی و استراتژی و ایدئولوژی مشخصی تدوین کند.