لنین و سیاست: جهش! جهش! جهش! دانیل بن سعید – شایان ستوده

هانا آرنت دلواپس محو کامل سیاست از صحنه جهان بود. قرنی که گذشت چنان فجایعی را به خود دید که مطرح ساختن این سوال که “آیا سیاست اصولا معنایی دارد؟” به مساله­ای غیرقابل اجتناب بدل شده بود. مولفه­های شکل­دهنده این هراس یکسره از بعدی عملی برخوردار بودند: “بن بستی که در آن مسایل سیاسی تراکم یافته بودند، بر بی معنایی در کلیت آراء سیاسی مهر تائید می­گذارد.”

به باور او [آرانت] توتالیتاریسم آن هیاتی بود که هراس از محو گشتن سیاست در آن تجسد می­یافت. اکنون ما با خطری دیگرگونه مواجه هستیم: توتالیتاریسم با چهره انسانی استبداد بازار. اینجاست که سیاست در بین نظم بازارهای مالی که طبیعی جلوه داده می­شود و نسخه­های اخلاقی سرمایه­داری الکن له می­شود. نتیجتا در تکرار تنفر برانگیز ابدیت کالا پایان سیاست و پایان تاریخ بر هم انطباق می­یابند، که در آن نواهای بی روح فوکویاما و فوره انعکاس می­یابد: “ایده جامعه­ای دیگر تقریبا امکان ناپذیر شده است. در دنیای امروز کسی در این رابطه چیزی را عرضه نمی­کند. ما محکوم هستیم که در دنیایی که وجود دارد زندگی کنیم”. این سخن از مالیخولیا هم بدتر است. همان­طور که امکان داشت بلانکی بگوید که ابدی بودن نوع انسان به خاطر بازارهای بورس داو جونز و فیات 100 اسباب ناامیدی است.

تصور هانا آرنت بر این بود که توانسته تاریخی برای ابتدا و انتهای سیاست تعیین کند. تصور او بر این بود که سیاست که رسما با افلاطون و ارسطو آغاز گشته بود،”در نظریات مارکس به نهایت قطعی خود رسیده است”. هم­چنین برخی بر این نظرند که خود مارکس با یک شوخی دیالکتیکی با اعلام پایان فلسفه حکم پایان سیاست را نیز صادر کرده است. این سخن قادر نیست سیاست مارکسی را به مثابه یگانه سیاستی که در تقابل با خشونت سرمایه­داری و بت­وارگی­های مدرنیته قابل فهم است تشخیص دهد. وی [(مارکس)] نوشت که: “دولت در همه چیز معتبر نیست” و با این سخن به وضوح در برابر “اغراق بی شرمانه نقش عامل سیاسی” ایستاد که دولت بوروکرات را به تجسد کلیتی تجریدی بدل می­ساخت. تلاش او به جای دل بستن یک جانبه به امر اجتماعی، به سمت پیدایش سیاستی متعلق به طبقات ستم دیده گرایش می­یافت که با تشکیل نهادهای سیاسی غیرحکومتی شروع می­شود و مسیر زوال ضروری دولت به مثابه نهادی مستقل را هموار می­کند.

مساله فوری و حیاتی، سیاست از پایین و سیاست برای آنانی است که از سیاست دولت و طبقه حاکم طرد شده­اند. ما باید معمای انقلاب­های پرولتری و تراژدی پی در پی آن­ها را حل نماییم: چگونه غباررویی کنیم و جایزه را ببریم؟ چگونه یک طبقه قادر است در حالتی که از نظر جسمانی و عقلانی در حیات روزمره خود با کار اجباری برده­گونه گره خورده است خود را به فاعل جهان شمول رهایی بشری تبدیل نماید؟ جواب­های مارکس به این مساله ریشه در یک تحول جامعه­شناسانه تصادفی صنعتی دارد که منجر به گسترش کمی و تمرکز طبقات کارگری و پیرو آن به ترقی در امر سازمان­دهی و آگاهی آنان می­شود.

بدین خاطر است که این­چنین بیان می­شود که خود منطق سرمایه به “سازمان­یابی پرولترها در یک طبقه حاکم” می­انجامد. پیش گفتار فردریک انگلس بر چاپ 1890 مانیفست کمونیست موید این فرضیه است: “برای پیروزی نهایی، آراء ارائه شده در مانیفست مارکس صرفا و منحصرا به تحول اندیشه طبقه کارگر که لزوما می­بایست از عمل و مباحثه متحد ناشی شود تکیه داشت.” این رویا که پرولتاریای انگلستان که اکثریت را در جامعه تشکیل می­دهد با کسب حق رای امکان می­یابد تا نمایندگی اجتماعی را با واقعیت اجتماعی هماهنگ کند، ناشی از این بخت آزمایی است. آنتونیو لابریولا در اظهار نظری در مورد مانیفست در 1893 به بیان این نظر گاه پرداخت: “از این پس تجانس مورد نظر کمونیست­ها و پرولترها یک حقیقت تثبیت یافته است. رهایی سیاسی پرولتاریا الزاما از تحول اجتماعی آن ناشی می­شود”. تاریخ آشفته قرن پیش که ما به راحتی قادر نیستیم از جهان افسون زده کالاها، از رب­النوع­های خونخوار آن و از “صندوق سخنان تکراری” آن­ها فرار کنیم. موضوعیت پیش­بینی نشده لنین الزاما در بستر چنین منظری است که مطرح می­گردد. اگر سیاست امروزه فرجه­ای برای اجتناب از تهدید عادی­سازی اقتصاد و از اختیار تهی شدن تاریخ داشته باشد، مستلزم یک اقدام جدید لنینیستی در شرایط جهانی شدن امپراتوری است. تفکر سیاسی لنین تفکری متکی بر سیاست به مثابه استراتژی، لحظات مناسب و حلقه­های ضعیف است.

زمان”پوچ و یکنواخت” ترقی مکانیکی و فاقد بحران یا گسست، زمانی غیرسیاسی است. اندیشه کاتوتسکی درباره” انباشت غیرفعال نیروها” در ذیل چنین نظر گاهی در باب زمان می­گنجد. این “سوسیالیسم خارج از زمان” که با سرعت لاک پشت حرکت می­کند و نسخه­ای ابتدایی از نیروی ساکن است، منجر به استحاله قطعیت نداشتن مبارزه سیاسی در قوانین اعلام شده تکامل تاریخی می­گردد. در سمتی دیگر لنین به سیاست به مثابه زمانی سرشار از مبارزه، بحران­ها و فروپاشی­ها می نگریست. به باور او خصلت سیاست در مفهومی از بحران انقلابی بیان می­گردد که ادامه منطقی “جنبش اجتماعی” نیست، بلکه بحران عمومی روابط متقابل بین تمام طبقات جامعه است. پس بحران به مثابه “بحران ملی” تعریف می­شود عملکرد آن روشن ساختن خطوط نبرد است که در اثر افسون خیال­پردازانه کالایی تیره و تار شده است. پس تنها پرولتاریا، آن هم نه به دلیل پختگی اجتناب­ناپذیر تاریخی، می­تواند درگرگون شود و “آنچه هست بشود”.

از این رو بحران انقلابی به مبارزه سیاسی در پیوند نزدیک با یک­دیگر قرار دارند. “این معرفت که طبقه کارگر می­تواند به خود متکی باشد به نحو پایداری با معرفت دقیق از روابط متقابل تمامی طبقات در جامعه معاصر ارتباط دارد. معرفتی که فقط تئوریک نیست بلکه باید گفت بیش­تر بر بنیاد تجربه سیاسی است تا تئوریک”. مسلما از طریق آزمون سیاست عملی است که این معرفت از روابط متقابل بین طبقات به دست می آید این امر “انقلاب ما” را به ” انقلاب تمام مردم” بدل می­سازد.

این رویکرد در تضاد با کارگرگرایی ناب است که امر سیاسی را به امر اجتماعی فرو می­کاهد. لنین یکسره از “در آمیختن مساله طبقات با مساله احزاب” خودداری می­کند. مبارزه طبقاتی به تضاد بین کارگر و کارفرمای وی تقلیل نمی­یابد [بلکه] پرولتاریا را با “کل طبقه سرمایه­دار” در سطح فرایند تولید سرمایه­داری به طور کلی رویارو می­کند که موضوع بررسی در جلد سوم سرمایه است. علاوه بر این، به همین دلیل می­توان درک کرد که چرا منطقا فصل نا تمام مارکس درباره طبقه دقیقا در جلد سوم مطرح می­شود و نه در جلد اول که درباره فرایند تولید است یا جلد دوم که به فرایند توزیع می­پردازد. لذا سوسیال دموکراسی انقلابی به عنوان یک حزب سیاسی نه فقط در رابطه با گروهی از کارفرمایان بلکه هم­چنین در رابطه خود با “همه طبقات جامعه معاصر و با دولت به مثابه یک نیروی سازمان­یافته، نماینده طبقه کارگر است.

زمان و لحظه مساعد و استراتژی لنینیستی دیگر مانند زمان انتخاباتی پنه لوپ و دانایید* نیست که کارشان پیوسته ناتمام می­ماند، بلکه زمانی است که به مبارزه ضرباهنگ می­بخشد و در اثر بحران متوقف نمی­شود، یعنی زمان لحظه مناسب و همآیی منحصر به فردی است که در آن ضرورت و احتمال، عمل و فرایند، تاریخ و رویداد در هم گره می­خورند. “ما نباید خود انقلاب را چون اقدامی منحصر به فرد به تصور آوریم. انقلاب یک رشته انفجارات سریع و کمابیش خشونت بار است که به تناوب با مراحلی از آرامش کمابیش عمیق جایگزین می­شوند. به این دلیل است که فعالیت اصلی حزب ما و کانون اصلی فعالیت آن، باید کار ممکن و ضروری در دوره­های خشن­ترین انفجارها و در دوره آرامش باشد، یعنی کار تبلیغ سیاسی هماهنگ در تمام روسیه”.

انقلاب سرعت و ضرباهنگ خود را دارند که با تندی­ها و آهستگی­های خود مشخص می­شوند. آن­ها هم­چنین هندسه خود را دارند، که در آن خط مستقیم با تقسیمات و چرخش­های ناگهانی شکسته می­شود. بنابراین حزب جلوه نوینی پیدا می­کند. برای لنین، حزب دیگر نتیجه تجربه متراکم نیست یا آموزگاری متواضع که وظیفه­اش هدایت پرولتاریا از درون تاریکی جهل به روشنایی خرد باشد. بلکه یک گرداننده استراتژیک، نوعی جعبه دنده و سوزنبان مبارزه طبقاتی است. همان طور که والتر بنیامین به روشنی تشخیص داده بود، زمان استراتژیک سیاست، زمان همگن و تهی از نیروی محرکه کلاسیک نیست، بلکه زمانی گسسته، پر از گره  و رحم­های آبستن رویدادهاست. بدون هیچ تردیدی، در شکل­گیری اندیشه لنین روند تاثیرگذاری متقابلی از پیوستگی و گسستگی وجود دارد. گسست­های عمده  (که “گسست­های معرفت شناختی” نیستند) در 1902 و حول نوشته چه باید کرد؟ و یک گام به پیش، دو گام به پس پدید آمدند: یا بار دیگر در 1916-1914 بازاندیشی امپریالیسم و دولت در هنگامه آغاز جنگ و بررسی دوباره منطق هگلی لازم آمد. در همان زمان، لنین با نوشته توسعه سرمایه­داری در روسیه که کاری نهادی بود، چارچوبی به وجود آورد که بعدها به وی امکان داد تا از طریق آن اصلاحات تتوریک و تعدیلات استراتژیک خود را پدید آورد.

رویارویی­هایی که در مسیر آن­ها بلشویسم تعریف می­شد بیانی از انقلاب در انقلاب به شمار می­روند. از جدل­های چه باید کرد؟ و یک گام به پیش، دو گام به پس، متون کلاسیک اساسا ایده پیشگامی متمرکز با انضباط نظامی را در خود نهفته دارند. نکته واقعی جای دیگر است. لنین علیه سردرگمی مبارزه می­کند که به توصیف وی بین حزب و طبقه “تفرقه” می­اندازد. بستر تمایز بین آن­ها در بستر گسترده­ای نمود پیدا می­کند که در آن زمان درون جنبش سوسیالیستی به ویژه در روسیه جریان داشت. این در تضاد با جریان­های پوپولیستی و اکونومیستی منشویک بود که گاه برای دفاع از سوسیالیسم ناب به هم نزدیک می­شدند. سرسختی ظاهری این راست­آیینی صوری در حقیقت بیانگر این ایده است که انقلاب دموکراتیک باید مرحله­ای ضروری در روند تکامل تاریخی باشد. قرار بود طبقه کارگر نوپا ضمن انتظار برای تقویت خود و دستیابی به اکثریت اجتماعی و انتخاباتی نقش رهبری را به بورژوازی بسپارد و به حمایت عملی از نوسازی سرمایه­داری اکتفا کند. این اعتماد به سمت و سوی تاریخی که هر چیزی در زمان مناسب خود برای کسانی که منتظر می­مانند فرا می­رسد، شالوده موضع راست­آیین کائوتسکی در بین­الملل دوم را تشکیل می­دهد: ما باید صبورانه در راستای “جاده قدرت” پیش برویم تا زمانی که قدرت مثل یک میوه رسیده بیافتد. از سوی دیگر برای لنین این هدف است که جنبش را سمت و سو می­دهد. استراتژی مقدم بر تاکتیک و سیاست مقدم بر تاریخ است. به همین دلیل مرزبندی پیش از اتحاد ضروری است و برای اتحاد باید از “تمام مظاهر نارضایتی بهره برداری کرد و به هر نوع اعتراض ولو کوچکی توسل جست”. به عبارت دیگر، مبارزه سیاسی” به مراتب گسترده­تر و پیچیده­تری از مبارزه اقتصادی کارگران علیه کارفرمایان و دولت” در نظر گرفته می­شود. بنابراین هنگامی که روزنامه رابوچیه دلو هدف­های سیاسی را از مبارزه اقتصادی استنتاج می­کند، لنین آن را به خاطر “فرو کاستن فعالیت سیاسی چند جانبه پرولتاریا” به باد انتقاد می­گیرد. تصور این­که “جنبش خالص طبقه کارگر” به خودی خود می­تواند یک ایدئولوژی مستقل را شرح و بسط دهد توهم محض است. بر عکس صرف رشد خود انگیخته جنبش طبقه کارگر به “دنباله­روی از ایدئولوژی بورژوایی” می­انجامد. زیرا ایدئولوژی حاکم آگاهی را سمت و سو نمی­دهد بلکه نتیجه عینی بت­وارگی کالاهاست. از پنجه آهنین و بندگی اجباری آن تنها به کمک بحران انقلابی و مبارزه سیاسی احزاب می­توان گریخت. این به یقین پاسخ لنینیستی به معمای حل ناشده مارکس است.

برای لنین همه چیز به برداشتی از سیاست به مثابه تعرض ختم می­شود که در آن چیزی که غایب است، ظاهر می­شود.”مسلما تقسیم­بندی طبقاتی به عنوان واپسین چاره، عمیق­ترین شالوده گروه­بندی سیاسی است”. اما این واپسین چاره تنها با مبارزه سیاسی تثبیت می­شود. از این رو “کمونیسم دقیقا از تمام نقاط زندگی اجتماعی فوران می­کند و بی تردید در همه جا شکوفا می­شود. اگر یکی از راه­های خروجی با دقت خاصی بسته شود، آنگاه این بیماری واگیردار راه دیگری، گاهی غیر منتظره­ترین راه را پیدا می­کند.، به همین دلیل است که نمی­توانیم دریابیم “کدام جرقه شعله را بر خواهد افروخت”.

بنابراین توچلسکی سیاست لنینیستی را این گونه جمع­بندی می­کند: “آماده باشید!” آماده امری نامحتمل و غیر منتظره و آنچه رخ می­دهد. اگر لنین سیاست را به معنای “فشرده اقتصاد” توصیف می­کرد، این فشردگی به معنای تغییری کیفی است که بر مبنای آن سیاست نمی­تواند “بر اقتصاد مقدم” نباشد. از سوی دیگر بوخارین”با حمایت از امتزاج دیدگاه­های اقتصادی و سیاسی، در سراشیبی التقاط می­افتد”. به همین نحو لنین در جدل خود با اپوزیسیون کارگری در سال 1921، این “نام فلک زده” را که یکبار دیگر سیاست را به امر اجتماعی تقلیل می­دهد و مدعی می­شود که اداره اقتصاد ملی باید مستقیما به عهده “تولیدکنندگان گرد آمده در اتحادیه­های تولیدکنندگان” باشد و تا آنجا سقوط می­کند که مبارزه طبقاتی را به رویارویی منافع قرفه ای بدون هیچ سنتزی فرو می­کاهد، به باد انتقاد می­گیرد.

سیاست، بر عکس، زبان و نحو خاص خود را دارد. نهفتگی­ها و لغزش­های خاص خود را دارد. تغییر سیمای مبارزه طبقاتی در صحنه سیاسی، “کامل­ترین، جدی­ترین و تعریف شده­ترین بیان خود را در مبارزه احزاب ” به دست می­دهد. گفتمان سیاسی که از کاربرد مشخصی ناشی می­شود و به تعینات فوری تقلیل­پذیر نیست، بیش­تر به یک جبر نزدیک است تا حساب. ضرورت آن جنسی متفاوت و “بسیار پیچیده­تر” از مطالبات اجتماعی است که با روابط بهره­کشی مستقیما پیوند دارند. زیرا بر خلاف آنچه “مارکسیست­های عوام­گرا” تصور می­کنند، “سیاسیت به شکلی برده­وار تابع اقتصاد نیست”، آرمان مبارزه انقلابی سندیکالیسم با افقی محدود نیست، بلکه در مقام “تریبون مردم” می­خواهد آتش زیر خاکستر براندازی را در همه حوزه­های جامعه بدمد.

“لنینیسم” یا به تعبیر دقیق­تر “لنینیسم استالینی شده”، که به مثابه یک راست آیینی دولتی فرا رویید، اغلب مسئول استبداد دیوان­سالارانه شناخته می­شود. بنابراین باور، اندیشه حزب پیشتاز جدا از طبقه خود، محتوای نطفه جایگزینی جنبش واقعی اجتماعی با ماشین دولتی و همه چرخ­های دوزخ دیوان­سالارانه است. این اتهام هر قدر هم غیر منصفانه به نظر می­رسد، مشکلی واقعی را مطرح می­کند. اگر سیاست با امر اجتماعی همسان نباشد، بیان یکی از طریق دیگری الزاما مشکل­ساز می­شود: اینکه مشروعیت آن بر چه پایه­ای قرار می­گیرد؟ این وسوسه نزد لنین وجود داشت که تضاد مذکور را با این فرض حل کند که گرایش نمایندگان به نمایندگی کامل موکلان خود به زوال دولت سیاسی می­انجامد. تضادهای موجود در نمایندگی اجازه ابراز وجود به هیچ گونه عامل انحصاری نمی­دهند و پیوسته با زیر سوال بردن کثرت اشکال قانونی آن­ها را از میان بر می­دارند. این جنبه از مساله خطر هم پوشانی با دیگری را در بر دارد که اهمیت کمتری ندارد، تا جایی که لنین ظاهرا دامنه کامل نوآوری خود را تشخیص نمی­دهد. وی با این فکر که یک متن معیار متعلق به کاتوتسکی را تعبیر و تفسیر می­کند به تحریف قابل ملاحظه آن به شرح زیر پرداخت. کائوتسکی نوشت “علم” که “روشنفکران بوروژا” حامل آن هستند از “بیرون از مبارزه طبقاتی” به میان پرولتاریا برده می­شود. لنین با یک چرخش زبانی قوق­العاده این را از این گونه ترجمه می­کند که “آگاهی طبقاتی سیاسی” (و نه علم!) “از بیرون از مبارزه اقتصادی” (و نه بیرون از مبارزه طبقاتی طبقاتی که به همان اندازه نیز اجتماعی است !) می­آید و دیگر نه روشنفکران به مثابه یک مقوله اجتماعی بلکه حزب به عنوان عاملی که مشخصا عرصه سیاسی را می­سازد حامل آن است. تفاوت این عبارت­بندی بسیار قابل توجه است.

چنین اصرار مداومی بر زبان سیاست هنگامی که واقعیت اجتماعی خود را از طریق تعامل دائمی جابه­جایی و تمرکز نشان می­دهد، به طور منطقی باید به یک شیوه اندیشگی مبتنی بر کثر­ گرایی و نمایندگی منتهی شود. اگر حزب طبقه نباشد، همان طبقه باید از نظر سیاسی توسط چند حزب که تفاوت­ها و تضادهای اجتماعی آن را به نمایش می­گذارند نمایندگی شود، پس، نمایندگی امر اجتماعی در سیاست باید به هدف شرح و بسط نهادی و حقوقی تبدیل شود. لنین تا آنجا پیش نمی­رود. مطالعه مشروحی که فراتر از ابعاد مقاله­ای از این دست برود، یعنی مواضع وی را نسبت به مساله ملی، سندیکای کارگری در1921 و دموکراسی در سراسر 1917 بسنجد، به ما امکان خواهد داد تا این موضوع را به اثبات برسانیم. (1) بدین سان، وی نمایندگی را تابع قوانین ملهم از کمون پاریس می­کند که هدف از آن محدود کردن حرفه­ای­گری سیاسی است: برابری دستمزد نمایندگان منتخب با دستمزد یک کارگر ماهر، رسیدگی مستمر نسبت به خواسته­ها و امتیازات ویژه متصدیان امور، مسئولیت انتخاب­شدگان در مقابل انتخاب­کنندگان. وی بر خلاف یک اسطوره ماندگار از احکام تعهدآور دفاع نمی­کند. این در مورد حزب نیز صادق است: “قدرت نمایندگان نباید با احکام تعهد آور محدود شود”، در اعمال قدرت، “آن­ها کاملا آزاد و مستقل هستند”؛ کنگره یا مجمع حاکم است. به همین ترتیب در سطح دستگاه­های دولتی “حق احضار نمایندگان” را نباید با یک حکم تعهدآور که نمایندگی را به دنباله فرقه­ای با منافع ویژه و دیدگاه­های تنگ محلی، بدون هیچ گونه ستیز محتمل، تقلیل می­دهد اشتباه گرفت: این امر مانع بررسی دموکراتیک با هر نوع درون­مایه و موضوعیت می­شود.

لنین در مورد کثرت­گرایی همواره تصریح می­کرد که “مبارزه نظرات مخالف” در حزب، مادامی که محدوده “توافقات عمومی تصویب شده” صورت می­گیرد، اجتناب ناپذیر و ضروری است. وی بر آن بود که “گنجاندن تضمین حقوق اقلیت در قوانین حزبی ضروری است، به طوری که نارضایتی­ها، رنجش­ها و تعارضات که پیوسته و به نحوی اجتناب­ناپذیر سر بلند می­کنند، بتوانند از کانال­های مرسوم نافرهیختگی، جار و جنجال و داد و بیداد به کانال­های هنوز نامرسوم مبارزه قانونی و محترمانه برای عقاید خود تغییر جهت دهند. در ارتباط با یکی از این تضمین­های ضروری، ما پیشنهاد می­کنیم که اقلیت اجازه پیدا کند یک یا دو گروه نویسنده با حق نماییندگی در کنگره­ها و “آزادی بیان” کامل داشته باشد.”

اگر سیاست یک امر مربوط به انتخاب و تصمیم است، پس دلالت بر یک کثرت­گرایی سازمان یافته دارد. این مساله به اصول سازماندهی مربوط است. نظام سازماندهی ممکن است بنا بر شرایط مشخص تغییر کند. به این شرط که نقش هادی اصول را در هزارتوی فرصت­ها از دست ندهد. پس حتی اصل آشنای انضباط در عمل ظاهرا کمتر از آنچه که اسطوره طلایی لنینیسم می­نمود، واجب الاحترام است. می­دانیم که چگونه زینوویف و کامنف با مخالفت آشکار با شورش، به زیر پا گذاشتن انضباط محکوم شدند. با این حال به طور دائم از مسئولیت­های خود بر کنار نشدند. خود لنین، در شرایط فوق­العاده تردید نمی­کرد تا خواستار حق شخصی خود برای عدم اطاعت از حزب شود. از این رو وی برای به دست آوردن دوباره “آزادی تبلیغ” در میان اعضای معمولی حزب، استعفا از مسئولیت­هایش را مورد توجه قرار می­داد. وی در لحظه حساس تصمیم­گیری به صراحت خطاب به کمیته مرکزی نوشت: “به جایی رفته­ام که شما نمی­خواستید بروم ( به اسمولنی). بدرود.”

منطق خود وی او را بر آن داشت تا کثرت­گرایی و نمایندگی را برای کشوری مد نظر قرار دهد که از سنت پارلمانی یا دموکراتیک برخوردار نبود. اما لنین تا انتهای راه پیش نرفت. دو دلی (دست کم) برای این امر وجود دارد. نخست این که، وی این توهم را از انقلاب فرانسه به ارث برده بود که زمانی که ستم­گر بر افتد، همگن­سازی مردم (یا طبقه) امری است که فقط زمان می­برد. تضاد بین مردم اکنون ناشی از دیگری (خارجی) یا خیانت است. دوم این­که تمایز بین سیاست و امر اجتماعی تضمینی برای یک واژگونی مرگبار نیست: دیکتاتوری به جای این­که به اجتماعی شدن سیاست بیانجامد، ممکن است به معنای راضی کردن دیوان­سالاری اجتماعی تلقی شود. آیا لنین خود خطر نکرده که “نابودی مبارزه میان احزاب را در شوراها” پیش­بینی کرد؟

احزاب در دولت و انقلاب به یقین عملکرد خود را به نفع یک دموکراسی مسقتیم که قادر نیست کاملا یک دولت جداگانه باشد، فرو می­گذارند. اما بر خلاف امیدهای اولیه، دولتی­سازی جامعه بر اجتماعی کردن عملکرد دولت چربید. انقلابیون، دل مشغول خطرات ناشی از محاصره نظامی و بازگشت سرمایه­داری، خطر نه کم اهمیت­تر ضد انقلاب دیوان­سالار را ندیدند که در زیر پای­شان رشد می­کرد. تناقض­آمیز این که نقاط ضعف لنین، به همان اندازه، یا حتی بیش­تر، با گرایش­های آزادی­خواهانه وی پیوند دارد که با وسوسه­های اقتدارگرایانه­اش: گویی حلقه­ای پنهان این دو را به هم ربط می­دهد.

بحران انقلابی به مثابه لحظه­ای حساس برای یک تصمیم­گیری محتمل که در آن تئوری به استراتژی بدل می­شود، پدیدار می­گردد:

“تاریخ به طور کلی و تاریخ انقلاب­ها به طور اخص، همیشه درون مایه­ای غنی­تر، گوناگون­تر، چند سویه­تر و خلاقه­تر از آن چه که بهترین احزاب و آگاه­ترین پیشروان طبقات تصور می­کنند، در بر دارد و این قابل درک است، زیرا بهترین پیشتازان بیانگر آگاهی، اراده و شور و شوق ده­ها هزار تن از مردم هستند، در حالی که انقلاب یکی از لحظات سرخوشی و تنش در همه قابلیت­های انسانی است – کار آگاهی، اراده، خیال و احساس صدها هزار انسان که با خشن­ترین مبارزه طبقاتی برانگیخته شده­اند. از این رو دو نتیجه­گیری عملی دارای اهمیت می­شوند: نخست، طبقه انقلابی برای انجام وظیفه اش باید بتواند کلیه اشکال و جنبه­های فعالیت اجتماعی را بدون هیج استثنایی در اختیار بگیرد، دوم، طبقه انقلابی باید آماه باشد تا یک شکل را به سرعت و بدون اخطار با دیگری جایگزین کند”.

لنین از این مساله، نیاز به پاسخگویی به رویدادهای نامنتظره را استنتاج می­کرد که اغلب در آن­ها حقیقت پنهان روابط اجتماعی به ناگاه عیان می­شود:

“ما نمی­دانیم و نمی­توانیم هم بدانیم که کدام جرقه… از نظر برانگیختن توده­ها آتش را روشن خواهد کرد: بنابراین، ما باید اصول نوین و کمونیستی­مان را به کار انداخته و همه افراد گوناگون را، حتی در کهن­ترین، پوسیده­ترین، و ظاهرا نومیدانه­ترین عرصه ها، برانگیزانیم، زیرا در غیر این صورت نخواهیم توانست به وظایف خود عمل کنیم، نخواهیم توانست به طور کامل آماده باشیم، و همه حربه­ها را در اختیار نخواهیم داشت”.

همه عرصه­ها را برانگیزانید! مراقب پیش­بینی ناپذیرترین راه حل­ها باشید! بدانید که چگونه همه حربه­ها را به کار گیرید!

این­ها تکیه کلام­های سیاست هستند که به مثابه هنر [اداره] رویدادهای نامنتظر و [استفاده از] امکانات موثر یک مجموعه مصمم در نظر گرفته می­شوند.

این انقلاب در سیاست، ما را به اندیشه بحران انقلابی باز می­گرداند که در کتاب فروپاشی بین­الملل دوم نظام­مند شده است. بحران انقلابی تعامل بین چند عنصر متغیر در یک موقعیت است: زمانی که بالایی­ها نتوانند به شیوه پیشین حکومت کنند، زمانی که پایینی­ها نخواهند همچون گذشته ستم­پذیر باشند، و آنگاه که این دو ناممکن در خروش ناگهانی توده­ها بیان شوند. تروتسکی با قبول این معیارها در تاریخ انقلاب روسیه خود تاکید می­کند که “تاثیر چنین اصولی بر یک­دیگر آشکار است. هر چه پرولتاریا با عزم و اعتماد به نفس بیش­تری عمل کند. موفقیت آن در کشاندن لایه­های میانی به دنبال خود بیش­تر خواهد بود. طبقه حاکم منزوی­تر و روحیه آن نیز ضعیف­تر خواهد شد و از سویی دیگر، تضعیف روحیه حاکمان، آب به آسیای طبقه انقلابی خواهد ریخت”. اما بحران شرایط حل و فصل خود را تضمین نمی­کند. به همین دلیل است که لنین مداخله یک حزب انقلابی را عامل تعیین­کننده در یک شرایط حساس می­داند: “هر موقعیت انقلابی موجب انقلاب نمی­شود: انقلاب فقط زمانی شکل می­گیرد که تغییرات عینی یاد شده با یک تغییر ذهنی همراه شوند، یعنی همان توانایی طبقه انقلابی بر انگیختن عمل توده­ای انقلابی نیرومندی که دولت کهنه را درهم شکند (یا جاکن کند)، دولتی که اگر در یک دوره بحرانی سرنگون نشود، هرگز خود به خود “سقوط نمی­کند”. این بحران فقط با شکست به دست ارتجاع که اغلب جنایتکارانه عمل می­کند یا مداخله یک عامل ذهنی قاطع، حل و فصل خواهد شد.

این تا اندازه­ای همان تفسیر لنینیسم در کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ است. پیش از آن در کنگره پنجم بین­الملل کمونیستی این کتاب برای وی به قیمت لعن و نفرین از سوی بلشویک­های ترمیدوری تمام شده بود. لوکاچ در حقیقت بر این نکته تاکید داشت که فقط آگاهی پرولتاریا می­تواند راهی را نشان دهد که به خروج از بن بست سرمایه­داری بیانجامد. مادامی که این آگاهی به وجود نیاید، این بحران همیشه باقی خواهد ماند، به نقطه شروع خود باز می­گردد و چرخه تکرار می­شود. لوکاچ پاسخ می­دهد که “تفاوت بین دوره­ای که نبردهای تعیین­کننده جریان دارد و دوره یاد شده در دامنه و شدت خود نبردها نیست. این تغییرات کمی صرفا نشانه تفاوت­های بنیادی در کیفیتی است که این مبارزات را از مبارزات پیشین جدا می­کند… اکنون، با این حال فرایندی که پرولتاریا طی آن استقلال پیدا می­کند. “خود را به صورت یک طبقه سازمان می­دهد”، تکرار و تشدید می­شود، تا زمانی که واپسین بحران سرمایه­داری فرا برسد، زمانی که قدرت تصمیم­گیری بیش­تر و بیش­تر در دستان پرولتاریا قرار می­گیرد.
این مساله در دهه 1930 که تروتسکی در مواجهه با ارتجاع نازیسم و استالینیزم فرمولی را ارائه کرد که در آن بحران انسانیت معادل بحران رهبری انقلابی قلمداد شد، تکرار گشت.

شاتو بریان نوشت “استراتژی محاسبه جرم، سرعت و زمان” است. از نظر سان تزو هنر جنگ فی­الواقع هنر تغییر و سرعت است. این هنر مستلزم حرکت به “سرعت باد” و “تصمیم­گیری فوری” است، زیرا ثابت شده که اگر پیروزمندانه­ترین نبردها یک روز زودتر یا چند ساعت دیرتر آغاز شده بود، می­توانست به شکست تبدیل شود. قاعده رفتاری ناشی از این حقیقت برای سیاست­مداران و سربازان به یک اندازه معتبر است”: آنگاه زمان مناسب است، هرگز اجاز نده فرصت از دست برود. آن پنج عنصر در همه جا حاضر نیستند و علاوه بر این به یکسان نیز خالص نیستند، چهار فصل به همان شیوه هر ساله به دنبال هم نمی­آیند، آفتاب همیشه از نقطه ثابتی در افق طلوع و غروب نمی­کند برخی از روزها بلند و برخی دیگر کوتاه هستند. ماه رو به بدر می­گذارد و افول می­کند و همیشه به یکسان درخشنده نیست. ارتشی که خوب هدایت شود و انظباط خوبی داشته باشد، به نحو شایسته­ای این تغییرات را سر مشق قرار می­دهد”.

مفهوم بحران انقلابی این درس را از استراتژی می­گیرد و آن را به عمل سیاسی تبدیل می­کند در برخی شرایط استثنایی موازنه نیروها به نقطه حساسی می­رسد.”هم اختلالی در ضرباهنگ آثار تعارضی به جای می­گذارد. در هم می­ریزد و بر می­آشوبد. هم­چنین می­تواند شکاف زمانی ایجاد کند که باید با ابداع و خلاقیت پُر شود. این امر به شکل انفرادی و اجتماعی و فقط با گذر از یک بحران رخ می­دهد”. یک شکاف زمانی؟ یک لحظه استثنایی؟ چگونه حقیقت تحقق نیافته که در تضاد با مصیبت تحقق یافته است. می­تواند سر بلند کند؟ در 1905 لنین در ستایش از سرعت به سان تزو می پیوندد. وی می­گوید: “ضروری است به موقع آغاز کنیم”، و “بلافاصله وارد عمل شویم”. گروه­های رزمی را فورا در همه جا تشکیل دهید. ما به یقین باید بتوانیم آن “لحظات گذرای” در حال پرواز را که هگل با آن تعریف دخشان از دیالکتیک به دست می­دهد، فراچنگ آوریم”. چرا که انقلاب روسیه پیامد اندام­وار یک انقلاب بورژوایی نیست که به یک انقلاب پرولتری فرا روییده باشد، بلکه دو انقلاب “در هم تنیده” است. این­که بتوان از فاجعه محتمل اجتناب کرد، بستگی به درک کامل بحران دارد. هنر شعار، هنر استفاده از لحظه مناسب است. یک دستور کار ویژه که تا دیروز معتبر بود، ممکن است امروز نباشد، اما فردا دوباره باشد. “تا 4ژوییه [1917] شعار “همه قدرت به شوراها” درست بود ” اما پس از آن دیگر درست نبود.”در این لحظه و فقط این لحظه، و شاید حداکثر برای چند روز، یا یک یا دو هفته، چنین دولتی می­تواند باقی بماند”.

چند روز ! یک هفته ! در 29 سپتامبر 1917، لنین به کمیته مرکزی مردد نوشت: “بحران فرا رسیده است”. منتظر ماندن، حکم جنایت را دارد. در یکم اکتبر، وی مصرانه از آن­ها خواست تا “فورا قدرت را به دست گیرند” و “بلافاصله به شورش متوسل شوند”. چند روز بعد دوباره نوشت: “من این چند خط را در روز 8 اکتبر می­نویسم… موفقیت انقلاب روسیه و جهان هر دو به دو یا سه روز “جنگ” وابسته است”. وی هنوز اصرار می­کند: “این چند خط را در غروب روز بیست و چهارم می­نویسم. شرایط بی نهایت حساس است. اکنون در حقیقت به طور قطع روشن شده که تاخیر در قیام مرگبار خواهد… همه چیز اکنون به یک رشته نخ آویخته است”. از این رو لازم است که “در همین شامگاه، همین شب” وارد عمل شویم.

لنین در آغاز جنگ در حاشیه کتاب علم منطق هگل نوشت: “گسست در حرکت تدریجی” و تاکید کرد که ” حرکت تدریجی بدون جهش چیزی را توضیح نمی­دهد. جهش ! جهش ! جهش!”

برای جمع­بندی به سه نکته درباره فعلیت لنین در روزگار کنونی می­پردازم. اندیشه استراتژیک وی وضعیتی را تبیین می­کند که هنگام عمل کردن در ارتباط با هر رویداد محتمل وجود دارد. اما این رویداد، رویداد مطلقی نیست که از هیچ پدید آید.

رویدادی که برخی در آن به حوادث 11 سپتامبر اشاره کرده­اند. این رویداد در شرایط یک امکان متعین تاریخی قرار دارد. همین است که آن را از یک معجزه مذهبی متمایز می­کند. بنابراین بحران انقلابی 1917 و حل و فصل آن از نظر استراتژیک و در چارچوب کتاب رشد سرمایه­داری در روسیه قابل تامل است. این رابطه دیالکتیکی بین ضرورت و احتمال، ساختار و گسست، تاریخ و رویداد، شالوده امکان طرح خط مشی­یی را در دوره­ای از زمان فراهم می­کند، در حالی که قمار اراده باورانه و دلبخواه در مورد انفجار ناگهانی یک رویداد ممکن است به ما اجازه دهد تا در برابر شرایط زمانی مقاومت کنیم که عموما به یک موضع مقاومت زیبایی­شناختی و نه تعهد مبارزاتی برای تغییر صبورانه روند امور می­انجامد.

برای لنین – هم­چون تروتسکی – بحران انقلابی در سطح ملی شکل می­گیرد و آغاز می­شود، که در زمان خود چارچوب مبارزه برای کسب هژمونی را به وجود می­آورد و تا آن­جا پیش می­رود که جای خود را در بستر انقلاب جهانی به دست آورد. از این رو، بحرانی که در آن قدرت دوگانه سر بلند می­کند به یک بحران اقتصادی یا یک تعارض فوری بین کار مزدوری و سرمایه در فرایند تولید فرو کاسته نمی­شود. پرسش لنینیستی ” چه کسی در راس قرار می­گیرد؟ ” پرسشی مربوط به رهبری سیاسی است: کدام طبقه قادر خواهد بود تا تضادهایی که جامعه را در خود خفه کرده حل کند، بتواند یک منطق جایگزین را بر منطق انباشت سرمایه تحمیل کند، بتواند روابط موجود تولید را پشت سر بگذارد و عرصه نوینی از احتمالات را بگشاید؟ لذا بحران انقلابی چه در روسیه مانند آلمان و چه در اسپانیا مانند چین نه یک بحران ساده اجتماعی که یک بحران ملی نیز هست. بی تردید مساله امروز پیچیده­تر است تا آن­جا که جهانی­سازی سرمایه­داری همپوشی فضاهای ملی، قاره­ای و جهانی را تقویت کرده است. یک  بحران انقلابی در یک کشور عمده بلافاصله بُعدی بین­المللی پیدا می­کند و مستلزم پاسخ­هایی در هر دو عرصه ملی و قاره­ای، یا حتی مستقیما جهانی درباره مسائلی هم­چون انرژی، یا محیط زیست، جنبش مهاجران و غیره خواهد بود. با این حال، باور به این­که بتوان از این مشکل با حذف مساله فتح قدرت سیاسی (به بهانه اینکه قدرت امروز از قلمرو منطقه­ای جدا شده و در همه جا و هیچ جا پراکنده است) و با استفاده از لفاظی “ضد قدرت­ها” طفره رفت، توهمی بیش نخواهد بود. قدرت­های اقتصادی، نظامی و فرهنگی شاید پراکنده­تر باشند اما بیش از همیشه نیز متمرکز هستند. شما می­توانید وانمود کنید که به قدرت بی اعتنا هستید، اما کاتالونیای 1937 تا چیاپاس شیلی، تجربه نشان می­دهد که قدرت درست تا همین امروز تردیدی نخواهد کرد که شما را به وحشیانه­ترین روش گرفتار کند. کوتاه سخن این که استراتژی ضد قدرت فقط در شرایط قدرت دوگانه و استحاله آن معنی پیدا می­کند: چه کسی در راس قرار خواهد گرفت؟

سرانجام، خُرده­گیران اغلب “لنینیسم” و خود لنین را با شکلی تاریخی از حزب سیاسی یکسان می­دانند که گفته می­شود همراه با فروپاشی دولت­های حزبی دیوان سالار مرده است. در این قضاوت شتاب­زده، جهل تاریخی و سبک سری سیاسی زیادی دیده می­شود که عملکرد فاجعه بار استالینیزم فقط بخشی از آن را توضیح می­دهد. تجربه قرن گذشته مساله دیوان­سالاری­سازی (بروکراتیزاسیون) را به مثابه­ی یک پدیده اجتماعی مطرح می­کند و نه مساله شکل حزب پیشتاز که میراث چه باید کرد؟ است. زیرا سازمان­های توده­ای (نه فقط سازمان­های سیاسی، بلکه به همان نسبت سندیکاها و مجامع کارگری) بیش­ترین میزان دیوان­سالاری را دارند. در فرانسه، CFDT، حزب سوسیالیست و حزب از قرار معلوم بازسازی شده کمونیست یا سبزها احتمالا از این نظر کاملا گویا هستند. اما از سوی دیگر – همچنان که متذکر شده­ایم – در تمایزگذاری لنینیستی میان حزب و طبقه، نکات مفیدی برای اندیشیدن به روابط میان جنبش­های اجتماعی و نمایندگی سیاسی وجود دارد. به همین ترتیب در اصول سانترالیزم دموکراتیک که به طور سطحی تحقیر و مذمت شده، خُرده­گیران عمدتا برابر سانترالیزم دیوان­سالار تاکید دارند که به نحو شرارت­باری در احزاب استالینی سر مشق قرار گرفت. اما درجه معینی از مرکزیت، به دور از آن­که با دموکراسی در تضاد قرار بگیرد، شرط لازم برای موجودیت حزب است، زیرا تعیین حدود حزب راهی برای مقاومت در برابر تاثیرات فاسد­کننده ایدئولوژی مسلط و نیز معطوف به برقراری درجه­ای از برابری اعضاء در مقابل نابرابری­هایی است که به طور اجتناب­ناپذیری مولد روابط اجتماعی و تقسیم کار است. امروزه می­توانیم به خوبی ببینیم که چگونه تضعیف این اصول، به جای آن که به سود شکل عالی­تری از دموکراسی تمام شود، به ادغام رسانه­ای و مشروعیت یافتن عده­ای از رهبران می­انجامد که به مراتب کمتر از پیش از سوی اعضای عادی حزب کنترل می­شوند. به علاوه، هدف دموکراسی در یک حزب انقلابی گرفتن تصمیمات جمعی است تا بر پایه موازنه نیروها عمل کند. وقتی که خُرده­گیران سطحی لنینیسم مدعی رها شدن از یک نظم خفقانی می­شوند، در حقیقت بحث را از همه موضوعیت خود تهی و آن را به مجموعه ای از آراء تقلیل می­دهند که کسی را متعهد نمی­سازد. پس از یک تبادل نظر آزاد بدون هیچ تصمیم مشترک، همه همان­طور که آمده بودند، می­روند و هیچ عمل مشترکی پدید نمی­آید تا امکان سنجش اعتبار مواضع مخالف مورد بحث را میسر سازد. و سرانجام تاکید به عمل آمده به ویژه از سوی دیوان­سالاران تجدید حیات یافته احزاب کمونیست پیشین – در خصوص بحران در شکل حزب – این امکان را به آن­ها می­دهد تا از گفتگو درباره بحران محتوای برنامه احزاب طفره روند و فقدان دل مشغولی استراتژیک را توجیه کنند.

سیاست بدون احزاب (یا هر نامی که داشته باشند مانند جنبش، سازمان، گروه یا حزب) در بسیاری از موارد به سیاست بدون سیاست ختم می­شود یا دنباله­روی بی هدف از جنبش­های اجتماعی خودانگیخته یا بدترین شکل پیشتازگرایی نخبه­گرا و فردگرا و یا سرانجام سرکوب امر سیاسی به سود امر زیبایی شناختی یا اخلاقی.

این مقاله از مجله آلترناتیو شماره 2 برگرفته شده است.

پانوشت­ها:

به همین ترتیب در مباحثات سال 1915 در مورد اولترامپریالیزم، لنین خطر یک اکونومیسم جدید را که رشد و بلوغ مناسبات سرمایه­داری در ابعاد جهانی را مقدمه­ای بر فروپاشی نهایی سیستم می­پنداشت، احساس کرد. ما در بخث­های اوایل 1920 بر سر خصلت حکومت شورایی، این نگرانی در مورد تقلیل امر سیاسی به اقتصادی یا اجتماعی را می­بینیم. در مقابل آن­هایی که از “دولت کارگری” صحبت می­کردند، لنین این­گونه پاسخ داد که نکته اصلی همین است که “دولت “کارگری کامل وجود ندارد. فرمول­بندی او توصیفی­تر و پیچیده­تر تز خصلت­بندی اجتماعی دولت بود: این یک دولت کارگران و دهقانان است با یک “چرخش بوروکراتیک” و این­جا همان جایی است که شما واقعیت گذار را مشاهده می­کنید. در نهایت در بحث بر سر اتحادیه کارگری نیز لنین از یک موضع اصیل دفاع کرد: به این خاطر که آن­ها ارگان­های قدرت سیاسی نیستند، نباید به “سازمان­های دولتی اجباری” تبدیل شوند.

دانیل بن سعید (1946-2010)، مبارزه و نظریه­پرداز کمونیست و از اعضای رهبری و اتحادیه کمونیستی انقلابی(LCR) و حزب جدید ضد سرمایه داری (NPA) در فرانسه.

این مقاله بر نشریه آلترناتیو شماره 2 برگرفته شده است.