1- زیربنا و روبنا (1)
اقتصاد و ایدئولوژی. این ادعا که هر تغییری در سیاست و ایدئولوژی را میتوان به صورت تجلی بلاواسطهی زیربنا معرفی کرده و بسط داد، باید در نظریه به عنوان کودکی و ساده انگاری به چالش کشاند و در عمل با شواهدی معتبر از مارکس، مولف آثار انضمامی تاریخی و سیاسی، به مبارزه طلبید. از این منظر، هجدهم برومر و نوشته هایی دربارهی مسئلهی شرق، از اهمیت به خصوصی بر خوردارند، اما همچنین نوشته هایی مانند انقلاب و ضدانقلاب در آلمان، جنگ طبقاتی در فرانسه و آثار کوچکتر. با تحلیل این آثار میتوان روششناسی تاریخی مارکسیسم را بهتر فهمید و استنادهای نظری که در سراسر آثارش پراکندهاند را بهتر توضیح و تفسیر کرد.
از این احتیاطهای واقعی که مارکس در پژوهشهای انضمامی خود معرفی کرده است، احتیاطهایی که میتوانستند هیچ جایی در آثار کلی او نداشته باشند، توانایی بیشتر در تحلیل کسب خواهیم کرد. در میان این دوراندیشیها نمونههای ذیل را می توان برشمرد :
- 1. دشواری تعیین زیربنا در هر زمان مشخصبه صورت ایستا (مانند یک تصویر عکاسی از یک لحظهی تاریخی). سیاست در واقع در هر زمان مشخص، انعکاسی از مسیر پیشرفت در زیربنا است، اما نه ضرورتا بدین معنا که این مسیر را میتوان فهمید. یک مرحلهی زیربنایی را میتوان به صورت انضمامی مورد مطالعه و تحلیل قرار داد فقط بعد از اینکه فرآیند کلی پیشرفت آن طی شده باشد و نه در طول خود فرآیند. به جز اینکه به صورت فرضی و با این قید و شرط صریح که ما با فرضیهها سر و کار داریم.
- 2. از این امر میتوان نتیجه گرفت که یک عمل سیاسی به خصوص ممکن است یک خطای محاسباتی در بخشی از رهبران طبقات حاکم باشد، خطایی که پیشرفت تاریخی از طریق بحرانهای حکومتی و پارلمانی طبقات حاکم آن را تصریح کرده و از سر میگذراند. ماتریالیسم تاریخی مکانیکی این امکان خطا را مجاز نمیشمارد، بلکه تصور میکند هر عمل سیاسی بلاواسطه توسط زیربنا تعیین شده و بنابراین یک تغییر واقعی و همیشگی (به معنای امری موفق) در زیربنا است. اصل “خطا” یک اصل پیچیده است: ممکن است با یک انگیزهی فردی سر و کار داشته باشیم که بر محاسبات و معادلات اشتباه باشد، میتواند بازنمودی از تلاشهای گروه یا محافل خاصی باشد که میخواهند در گروه بندی مدیریتی هژمونی به دست آورند، تلاشهایی که ممکن است ناموفق باشند.
- کافی نیست که در ذهن داشته باشیم که بسیاری از اعمال سیاسی به سبب ضرورتهای درونی ِ یک خاصیت سازمانی هستند، و برای اتحاد و انسجام ِ حزب، گروه یا جامعه لازم بوده اند.این امر برای مثال در تاریخ کلیسای کاتولیک مشهود است. اگر برای هر مبارزهی ایدئولوژیکی در کلیسا، میخواستیم یک توضیح اولیه و بلاواسطه در زیربنا پیدا کنیم، سر در گم میشدیم: همه نوع رمانس اقتصادی–سیاسی برای این منظور نوشته شده است. شواهدی وجود دارد که اکثریت این مباحث برخلاف ضرورتهای سازمانی و محفلی بودند. در بحث بین کلیسای روم و کلیسای بیزانس در باب تجلی روح مقدس، مسخره است که به زیربنای اروپای شرقی نگاه کنیم تا ببینیم چرا آنها میگویند روح مقدس فقط در پدر تجلی مییابد و در اروپای غربی میگویند که روح هم از پدر و هم از پسر تجلی مییابد. این دو کلیسا، که موجودیت و تضادشان وابسته به زیربنا است، در کل تاریخ مسائلی مطرح کردند که اصول تمایز و همپوشی درونی برای هر یک از طرفین را داراست، اما ممکن است اتفاق بیافتد که هریک از کلیساها میتوانستند حرفی را بزنند که کلیسای مقابل گفته است. اصل تمایز و تضاد از هر دوی آنها حمایت میکند، و این مسئلهی تمایز و تضاد است که این مسئلهی تاریخی را به وجود میآورد نه پرچمی که یکی یا دیگری بلند میکند.
- زیربنا و روبنا (2)
این گزاره در مقدمهی “سهمی در نقد اقتصاد سیاسی” که میگوید انسانها آگاهی از تضادهای زیربنایی را در سطح ایدئولوژیها کسب میکنند، را باید تاییدی بر ارزش معرفتشناختی و نه صرفا روانشناختی یا اخلاقی دانست. از این امر به دنبال میآید که اصل نظری- عملی ِ هژمونی همچنین اهمیتی معرفت شناختی دارد و بزرگترین سهم لنین برای فلسفهی پراکسیس را در همین جا باید جست. در این شرایط می توان گفت که لنین فلسفه را به عنوان فلسفه همانقدر جلو میبرد که آموزه و عمل سیاسی را. فهم ِ ادوات هژمونیک، تا جایی که قلمرویی ایدئولوژیک ایجاد میکند، موجب بهبود آگاهی و روشهای شناخت میشود: این یک واقعیت شناخت است، یک واقعیت فلسفی. به اصلاح کروچه (بندتو کروچه- م) وقتی با معرفی اخلاقی جدید در تطابق با مفهومی جدید از جهان شروع میکنیم، با معرفی همان مفهوم هم به پایان میبریم. به عبارت دیگر، بهبودی در کل فلسفه حاصل میشود.
3- زیربنا و روبنا (3)
زیربنا و روبنا، یک بلوک تاریخی را شکل میدهند. میتوان گفت یک در-هم-تافته، مجموعهای متناقض و ناسازگار از روبناهایی که انعکاس مجموعهای از روابط اجتماعی تولید هستند. از این میتوان نتیجه گرفت که تنها یک نظام تام از ایدئولوژیها، انعکاسی عقلانی از تضادهای ِ زیربناست و وجود شرایط عینی برای انقلابی کردن پراکسیس را نشان میدهد. اگر یک گروه اجتماعی شکل بگیرد که صد در صد در سطح ایدئولوژیک همگون و یک جنس باشد، این بدان معناست که وضعیت برای انقلابی کردن صد در صد مهیاست: این بدان معناست که “عقلانی” واقعیتی فعال و واقعی است. این استدلال مبتنی بر رابطه ی متقابل ضروری میان زیربنا و روبناست، رابطه ای متقابل که چیزی جز فرآیندهای دیالکتیکی واقعی نیست.
4- مفهوم بلوک تاریخی
این ادعای کروچه که فلسفهی پراکسیس، زیربنا را از روبنا جدا میکند، و بدان طریق دوآلیسم تئولوژیکی را احیا کرده و زیربنا را همچون “خدایی پنهان” مطرح میکند، درست نیست و حتی بدعت عمیق خاصی هم ندارد. این اتهام دوآلیسم تئولوژیکی و جدا شدن از فرآیند واقعیت بی معنا و سطحی است. عجیب است که چنین اتهامی را باید از کروچه بشنویم، کسی که مفهوم دیالکتیک تمایزها را معرفی کرد و برای همین کار، توسط پیروان جنتیل Giovanni Gentile خود همیشه متهم شده که از فرآیند واقعیت گسسته است. (اشارهی کروچه به بحث مطولی درباب دیدگاههای کروچه از مارکسیسم است به ویژهی شرح تقلیلگرای متاخر او از روبنا- زیربنا به عنوان دوآلیسم ذات- نمود یا نومن-فنومن، همراه با کارکرد اقتصادی که در پس صحنه همچون خدایی پنهان عمل میکند. گرامشی این دیدگاه را خامتر از دیدگاه مارکسیسم اولیهی کروچه میبیند که در آنزمان او دیالکتیک تمایزها را مطرح کرد. یعنی اصلی که بدان طریق دو مقوله یا مفهوم میتوانند از یکدیگر متمایز اما به یک اندازه واقعی باشند و به یک وحدت بالاتر برسند. جیوانی جنیتل فیلسوف فاشیست به کمک یک نوع هگلیانیسم جرح و تعدیل شده، با این سیستم تمایزها مخالفت می کرد. در نظر او خانواده و جامعهی مدنی تحت انقیاد دولت بودند و فرهنگ و زندگی اخلاقی تحت انقیاد عمل. -م) اما سوای این امر، درست نیست که فلسفهی پراکسیسم زیربنا را از روبنا ها جدا میکند بلکه برعکس پیشرفت آنها را از درون به هم مرتبط دانسته و ضرورتا متقابل و در هم تنیده تصور میکند. حتی به صورت استعاری هم زیربنا نمیتواند شبیه یک خدای پنهان باشد. زیربنا به روشی کاملا واقع گرایانه تصور میشود، طوری که میتواند به روش های علوم دقیق و طبیعی مطالعه شود. در واقع، دقیقا به خاطر همین قابل تحقیق بودن عینی زیربناست که مفهوم تاریخی، “علمی” ملاحظه شده است. آیا میتوان زیربنا را چیزی مطلق و لایتغیر تصور کرد و نه همچون واقعیتی که خودش در حال حرکت است ؟ و آیا این عبارت”آموزگارانی که خود میبایست بیاموزند” در تزهایی دربارهی فوئرباخ نیست که رابطهی ضروری واکنش فعال انسان بر زیربنا را مطرح میکند و وحدت فرآیند واقعیت را تایید می کند؟ مفهوم بلوک تاریخی که توسط سورل (ژرژ سورل-م ) مطرح شده دقیقا این “وحدت” موجود در فلسفهی پراکسیس را نشان میدهد.
5- تاریخ سیاسی – اخلاقی
تعریف مفهوم تاریخ سیاسی – اخلاقی. توجه کنید که تاریخ سیاسی- اخلاقی یک فرضیهی مکانیکی و قراردادی از یک لحظهای از هژمونی یا رهبری سیاسی ِ موجود در فعالیتها و زندگی ِ دولت و جامعه ی مدنی است.
مهمترین مسئله برای بحث در این پاراگراف این است که: آیا فلسفهی پراکسیس وجود تاریخ سیاسی- اخلاقی را رد میکند، آیا در تشخیص ِ واقعیت یک لحظه از هژمونی ناتوان میماند، آیا رهبری فرهنگی و اخلاقی را امری بی اهمیت دانسته و واقعیتهای روبنایی را اموری ظاهری و سطحی تلقی میکند. می توان گفت که نه تنها فلسفهی پراکسیس مانع وجود تاریخ سیاسی- اخلاقی نمیشود بلکه در واقع، این تاریخ بهترین جا برای نشان دادن پیشرفت آن است، فلسفهی پراکسیس دقیقا شامل همین تایید این لحظه از هژمونی به عنوان امری اساسی برای درک ِ دولت میشود، دقیقا واقعیت و فعالیت فرهنگی ِ یک جبههی فرهنگی را همچون امری ضروری همراه با فعالیتهای سیاسی و اقتصادی تایید میکند. کروچه مرتکب خطایی جدی می شود که معیار روش شناخی خود را که برای مطالعهی خود از جریانهای فلسفی کمتر حائز اهمیت به کار میبرد، برای نقد خود از فلسفهی پراکسیس به کار نمیگیرد. اگر او این معیار را به کار میبرد، درمییافت که قضاوتی که از نسبت دادن کلمهی سطحی برای روبنا میکند، چیزی جز قضاوتی دربارهی تاریخگرایی آنها نیست که بر علیه مفاهیم جزمی عامه مطرح میشود و بنابراین به زبانی استعاری اتکا میکند که مطابق درک عامه است. بنابراین فلسفهی پراکسیس تقلیل تاریخ به تاریخ سیاسی- اخلاقی را به تنهایی به عنوان نادرست و اختیاری قضاوت میکند، اما این تاریخ را مانع نمی شود. تقابل بین کروچهگرایی و فلسفهی پراکسیس را باید در ویژگی تاملی کروچه جست.
6- تاریخ سیاسی – اخلاقی و هژمونی
از هرآنچه قبلا گفتیم می توان نتیجه گرفت که مفهوم تاریخ نگاری کروچه از تاریخ به عنوان تاریخ سیاسی- اخلاقی را نباید چیزی پوچ قلمداد کرد، همچون چیزی که باید فورا رد شود. برعکس، لازم است تا قویا تایید کرد که تفکر تاریخی کروچه، حتی در آخرین مرحلهی خود، باید با بیشترین توجه مورد مطالعه و تامل قرار گیرد. اساسا این تاریخ نشانگر واکنشی است برعلیه اکونومیسم و مکانیسم تقدیرگرا، حتی اگر به عنوان خرافهای مخرب برای فلسفهی پراکسیس پیش کشیده شود. این معیار که یک جریان فلسفی را باید نقد و ارزیابی کرد اما نه آنچه را که ادعا میکند بلکه آنچه را که واقعا هست و خود را در آثار تاریخی انضمامی نشان میدهد، در مورد کروچه هم صادق است. نزد فلسفهی پراکسیس، روش تاملی به خودی خود پوچ و عبث نیست، بلکه ارزشهای ابزاری از تفکر در پیشرفت ِ فرهنگ دارد و فلسفهی پراکسیس این ارزشها را در نظر گرفته است. (برای مثال دیالکتیک ) بنابراین حداقل باید این اعتبار را به تفکر کروچه به عنوان ارزشی ابزاری داد، و در این رابطه باید گفت که تفکر او قویا توجهی زیادی به واقعیات فرهنگ و تفکر در پیشرفت تاریخ مبذول داشته است، به کارکرد ِ روشنفکران بزرگ در حیات ارگانیک ِ جامعهی مدنی و دولت، به لحظهی هژمونی و رضایت همچون شکل ضروری ِ بلوک تاریخی انضمامی. اینکه این پوچ نیست با این واقعیت اثبات میشود که در همان دورهی کروچه، بزرگترین نظریهپرداز فلسفهی پراکسیس (لنین)- در حیطهی مبارزهی و سازماندهی سیاسی، و با اصطلاحات سیاسی – در تقابل با گرایشات متعدد ِ اکونومیسم، جبههی مبارزهی فرهنگی را از نو ارزشگذاری کرده و آموزهی هژمونی را به عنوان پیشرفتی برای نظریهی دولت به مثابه قدرت و به عنوان شکل معاصر ِ آموزهی 1848 از انقلاب مداوم ساخته است. نزد فلسفهی پراکسیس، تاریخ سیاسی- اخلاقی را، که مستقل از هر مفهوم واقعگرایی باشد، می توان به عنوان یک ابزار تجربی از پژوهش تاریخی لحاظ کرد. امری که همیشه باید در بررسی و فهم پیشرفت تاریخی در ذهن داشت، البته اگر هدف تولید تاریخ کلی باشد و نه تاریخ جزئی و تصادفی (مانند تاریخ نیروهای اقتصادی و غیره).
7- ایدئولوژی های سیاسی
یکی از جالبترین نکات جهت بررسی و تحلیل دقیق، آموزهی کروچه درباب ایدئولوژیهای سیاسی است. در اینجا اکنون (برخلاف زمان جوانیاش-م) نزد کروچه هم روبناها صرفا ظاهر و توهم هستند؛ اما آیا او به این تغییر موضع خود اندیشیده است و بالاخص آنرا با فعالیت خود به عنوان یک فیلسوف سنجیده است ؟ آموزهی کروچه درباب ایدئولوژیهای سیاسی آشکارا از فلسفه ی پراکسیس منتج میشود:
ایدئولوژیهای سیاسی برساختههای عملی یا ابزارهای رهبری سیاسی هستند. به عبارت دیگر، میتوان گفت که ایدئولوژیها برای محکومین توهمات محض هستند، فریبی برای آنهایی که تحت انقیاد قرار دارند، در حالی که برای حاکمین، این ایدئولوژیها فریبی آگاهانه و ارادی اند. نزد فلسفهی پراکسیس، ایدئولوژیها هرچیزی میتوانند باشند جز این که اختیاری و دلبخواهی باشند؛ آنها واقعیات تاریخی هستند که بایست با آنها مبارزه کرد و ماهیت آنها به عنوان ابزارهای سلطه باید نه به خاطر اخلاقیات و غیره، بلکه به دلیل مبارزهی سیاسی افشا شود. به منظور استقلال ذهنی محکوم از حاکم، به منظور نابودی هژمونی و ایجاد هژمونی دیگری، به عنوان یک لحظهی ضروری در انقلابی کردن ِ پراکسیس. به نظر میرسد که کروچه از فلسفهی پراکسیس به تفسیر عوامانهی ماتریالیستی نزدیکتر باشد. نزد فلسفهی پراکسیس، روبناها واقعیت عینی و عملی هستند (یا وقتی که دیگر ماحصل یک ذهن منفرد نباشند چنین میشوند) این فلسفه صریحا ادعا میکند که انسانها از موقعیت اجتماعی خود آگاه میشوند و بنابراین از وظایف خود که در قلمروی ایدئولوژیها، به معنای تایید واقعیت است نیز آگاهی مییابند. فلسفهی پراکسیس خود یک روبناست، حیطهای است که در آن گروههای اجتماعی از موقعیت اجتماعی خود، از قدرت خود، وظایف خود و تغییرات خود آگاه میشوند. بدین معنا، کروچه خود برحق است وقتی که قبول میکند فلسفهی پراکسیس “تاریخی است که پیشتر ساخته شده یا در حال ساخته شدن است”.
با وجود این یک تفاوت اساسی میان فلسفهی پراکسیس و فلسفههای دیگر وجود دارد: ایدئولوژیهای دیگر آفریدههای غیرارگانیک هستند چون متناقض اند، چون هدفشان آشتی دادن منافع متضاد و متقابل است؛ تاریخ آنها کوتاه خواهد بود چرا که تناقض بعد از هر رویدادی که آنها به کار گرفتهاند، دوباره از پی خواهد آمد. از طرف دیگر، فلسفه ی پراکسیس علاقهای به رفع صلح آمیز تناقضات موجود در تاریخ ندارد. فلسفهی پراکسیس خودش نظریهی است دربارهی همین تناقضات. فلسفهی پراکسیس ابزار حکومت گروههای مسلط به منظور کسب رضایت و اعمال هژمونی بر طبقات فرودست نیست؛ بلکه بیان ِ طبقات فرودستی است که میخواهند هنرحکومت کردن را به خود بیاموزند و کسانی که به شناخت تمامی حقایق علاقه دارند، حتی حقایق تلخ، کسانی که خواهان اجتناب از فریبکاریهای (ناممکن) طبقات حاکم و حتی فریبکاریهای خودشان هستند. نقد ایدئولوژیها، در فلسفهی پراکسیس، به مجموعهی روبناها حمله کرده و نشان میدهد که پنهان کاری واقعیت توسط این روبناها زودگذر است (یعنی مبارزه و تناقض) حتی وقتی که ظاهرا دیالکتیکی باشند (مانند کروچه و پیروانش)، بدین معنا که آنها دیالکتیکی مفهومی و تاملی ارائه می دهند اما دیالکتیک تاریخی که خودشان را به وجود آورده است را نمی بینند.
مفهوم ارزش تاریخی انضمامی از روبناها در فلسفهی پراکسیس را باید با قرار دادن آن در کنار مفهوم سورل از بلوک تاریخی غنیتر کرد. اگر انسانها از موقعیت اجتماعی و وظایف خود در حیطهی روبنا، آگاه شوند، این بدان معناست که بین زیربنا و روبنا یک ارتباط ضروری و حیاتی وجود دارد. باید دریافت که فلسفهی پراکسیس برعلیه چه جریانهای تاریخ نگاری واکنش نشان داده است که گسترده ترین عقایدی که در آنزمان برای علوم دیگر هم محترم بودند ، چه بود. خود تصاویر و استعارههایی که بنیانگذاران فلسفهی پراکسیس مکررا ترسیم کردهاند کلیدی است در این راستا: این استدلال که اقتصاد برای جامعه حکم آناتومی برای علوم زیست شناسی را دارد-باید مبارزهای که در علوم طبیعی برای طرد اصول علمی طبقهبندی که مبتنی بر عناصر گذرا و خارجی بودند را به یاد آورد. اگر حیوانات مطابق رنگ و پوستشان ، یا مو و پر و بالشان تقسیمبندی میشدند، این روزها هر کسی می توانست به این تقسیمبندی اعتراض کنند. در مورد بدن انسان مشخصا نمیتوان گفت که پوست (و همچنین نوع غالب تاریخی ِ زیبایی فیزیکی) صرفا توهم است و فقط اسکلت و آناتومی واقعیت دارد. با برجسته کردن آناتومی و کارکرد ِ اسکلت ، هیچ کس سعی نمیکند ادعا کند که انسان میتواند بدون پوست زندگی کند. در راستای همین استعاره میتوان گفت که اسکلت به معنای دقیق کلمه نیست که مردی را به دام عشق زنی میاندازد، اما با وجود این میتوان درک کرد که چقدر اسکلت به زیبایی حرکت آن زن کمک میکند.
استعارهی دیگر در مقدمهی “سهمی بر نقد اقتصاد سیاسی” بی شک با اصلاح مشروعیت موجود بر محاکمات و مجازات مرتبط است. مقدمه میگوید که درست همانطور در مورد فرد تنها بر اساس آنچه او فکر میکند قضاوت نمیشود، نمیتوان جامعه را هم با ایدئولوژیهایش مورد قضاوت قرار داد. این گواه شاید با اصلاح در قضاوتهای جزایی مرتبط باشد که طی آن مدارک واقعی و گواه شفاهی شاهد جایگزین ِ اتهامات و استفاده ی متعاقب از شکنجه گردید.
کروچه با رجوع به قوانین به اصطلاح طبیعی و مفهوم طبیعت (حق طبیعی، وضعیت طبیعی و غیره) “که در فلسفهی قرن هفدهم پدیده آمده و در قرن هجدهم رایج میشوند” ، ذکر میکند که “این مفهوم در واقع مستقیما توسط نقد مارکس مورد حمله قرار نگرفته است که تحلیل مفهوم طبیعت نشان داد چگونه یک عنصر ایدئولوژیکی ِ پیشرفت تاریخی بورژوازی است، اسلحهای بی اندازه قدرتمند که بورژوازی برای نابودی امتیازات و ستمهای (اشراف) استفاده کرد.” کروچه این مشاهده را برای توضیح روش شناختی زیر به کار میبرد: “این مفهوم به عنوان ابزاری برای اهداف عملی و موقتی برخاسته است و با این حال میتواند باطنا صحیح باشد. در این مورد قوانین طبیعی معادل اند با قوانین عقلانی ؛ و باید این عقلانیت و برتری این قوانین را انکار کنیم. اکنون، دقیقا به سبب این خاستگاه متافیزیکی، این مفهوم را می توان بنیادا رد کرد، اما نمیتوان آن را فقط به طور جزئی انکار کرد. این مفهوم با متافیزیکی که به آن تعلق دارد رو به افول میگذارد و به نظر همراه با نیکی به آخر کار خود رسیده است. درود بر نیکی بزرگ ِ قوانین طبیعی.”
این عبارت در کل خیلی واضح و مشخص نیست. باید بر این حرف تامل کرد که در کل یک مفهوم آیا میتواند به عنوان ابزاری برای هدف موقتی و عملی به وجود آید و با این وجود باطنا صحیح باشد. اما من برخلاف بسیاری معتقد نیستم که وقتی یک زیربنا تغییر کند، تمامی عناصر ِ روبنایی متناظر با آن هم به ضرورت فرو میپاشد. در عوض آنچه رخ میدهد این است که از یک ایدئولوژی که برای هدایت تودهها ایجاد میشود و بنابراین به ضرورت منافع آنها را در نظر می گیرد، چندین عنصر باقی می ماند: خود قانون طبیعت، که ممکن است برای طبقات تحصیل کرده رو به افول گذارده باشد، اما برای مذهب کاتولیک حفظ شده باشد و برای کسانی که به این مذهب اعتقاد دارند زندهتر باشد. وانگهی بنیانگذار فلسفهی پراکسیس در نقد خود از این مفهوم، تاریخی بودن و گذرا بودن این مفهوم را تایید کرد؛ او ارزش درونی آنرا به همین تاریخی بودنش محدود کرد اما آنرا انکار نکرد.
نکته 1. پدیدهی ورشکستگی مدرن پارلمانتاریسم میتواند نمونههایی از این کارکرد و ارزش انضمامی ایدئولوژیها را نشان دهد. روشی که این ورشکستگی ارائه میدهد طوری است که پنهان کردن گرایشهای ارتجاعی گروههای اجتماعی خاص به سبب بیشترین منفعت است.
8- ایدئولوژیها
به نظرم میآید که خطا در تخمین ارزش ایدئولوژیها به سبب این واقعیت است (که به هیچ وجه بی اهمیت نیست) که نام ایدئولوژی هم برای روبناهای ضروری یک زیربنای مشخص استفاده شده است و هم برای تقلاهای اختیاری افراد خاص. این معنای بد از کلمهی ایدئولوژی گسترش یافته است، و در نتیجه که تحلیل نظری ِ مفهوم ایدئولوژی تغییر یافته و غیرمعمولی شده است. فرآیندی که منجر به این خطا شد را میتوان به آسانی ردیابی کرد :
- 1. ایدئولوژی را شکل متمایزی از زیربنا تعریف میکنند و پذیرفته میشود که ایدئولوژی نیست که زیربنا را تغییر میدهد بلکه برعکس است.
- 2. پذیرفته میشود که یک راه حل سیاسی مشخص ایدئولوژیکی است یعنی برای تغییر زیربنا کافی نیست، اگرچه این راه حل تصور میکند که میتواند این کار را انجام دهد؛ اما پذیرفته شده که این کار بی فایده، احمقانه و… است.
- 3. بنابراین فرد قبول میکند که هر ایدئولوژی، یک تظاهر محض، بی فایدگی و حماقت است.
بنابراین باید میان ایدئولوژیهای تاریخا ارگانیک یعنی آنهایی که برای زیربنا ضروری اند و ایدئولوژیهایی که اختیاری و مبتنی بر عقل فرد و اراده هستند، فرق گذاشت. تا حدی که این ایدئولوژیها تاریخا ضروری اند، اعتباری دارند که روان شناختی است، این ایدئولوژیهای ضروری، تودههای انسانی را ارگانیزه میکنند، قلمرویی را شکل میدهند که انسانها درون آن حرکت می کنند و از موقعیت خود آگاهی به دست میآورند، مبارزه میکنند و مانند آن. تا حدی که اختیاری باشند، فقط حرکتهای منفرد، جدل و چیزهایی مانند آن ایجاد میکنند (اگرچه حتی این ها هم کاملا بی فایده نیستند، چرا که مانند یک خطایی که با حقیقت مقایسه میشوند و آنرا اثبات میکنند، کاربرد دارند. )
9- اعتبار ایدئولوژیها
تاکید مکرری که مارکس بر “اتحاد عقاید عامه” به عنوان عنصر ضروری ِ یک موقعیت خاص داشت را به یاد آورید. چیزی که او میگوید کمابیش این است که “زمانی است که این روش در نظر گرفتن امور بر عقاید عامه نیرو و تاثیر داشته باشند” (این عبارات پیدا کرده و آنها را در بافتی که بیان شدهاند تحلیل کنید.) تایید دیگر مارکس این است که اعتقادات عامه اغلب انرژی یکسانی به عنوان یک نیروی مادی یا چیزی مانند این دارند که بی اندازه مهم است. به نظر من، این تحلیل ِ پیش انگارهها مفهوم ِ بلوک تاریخی را تقویت میکند که در این بلوک دقیقا نیروهای مادی محتوا و ایدئولوژیها فرم هستند؛ اگرچه این تمایز بین فرم و محتوا فقط برای رساندن مطلب است چرا که نیروهای مادی به لحاظ تاریخی بدون فرم قابل تصور نیستند و ایدئولوژیها هم بدون نیروهای مادی، تنها تخیلات فردی هستند. منبع: گورو