پایان مرگ سوژه

پیتر هادیس

جابه ­جایی موضوع به محمول و محمول به موضوع، [یا به عبارت دیگر] تعیین­ کننده با تعیین شده همیشه بی­واسطه­ ترین [امر] انقلاب است. (1)

جنبشی که از دل اعتراض­های سیاتل علیه­ی سازمان تجارت جهانی در 1999 سر برآورد در پیوند با بازسازی نقدی مارکسیستی علیه­ی سرکوب و بیگانه­شدگی از جایگاه جدیدی برخوردار است و می­تواند از آماج قرار دادن صرف سرمایه هم­چون پیکر شخصیت­یافته[سرمایه­داران] فراتر برود.

آن شیوه­ از گردهمایی را که ده­ها هزار کارگر، دانش­جویان، فمینیست­ها، مردان و زنان هم­جنس­گرا، طرف­داران محیط­زیست و فعالان جهان سومی در سیاتل و در دیگر اعتراض­ها و تجمع­های خود به نمایش گذاشته­اند، باید هم­چون­ مقاومت جدیدی در برابر تداوم منطق خودگستری و جهان­شمولی سرمایه به شمار آورد. این امر به معنای آن نیست که هر کسی در این جنبش اعتراضی، مطالبات خود را طرح کرده به سطحی شایسته از آگاهی دست­یافته است. بسیاری هنوز صورت مسئله را هم­چون چیزی مربوط به حرص و آز شرکت­ها، مالکیت خصوصی یا فقدان کنترل دموکراتیک بر شرکت­های چندملیتی توسط دولت­های ملی تعریف می­کنند. مسئله اما از عمق بیش­تری برخوردار است و نباید سرمایه را که در ذات خود یک رابطه­ی اجتماعی است به عنوان چیزی بدیهی در نظر گرفت. اما عمق و وسعت اعتراض­هایی که در سیاتل آغاز شد، نشان می­دهد که ما با جنبشی مواجه­ایم که دارای توانی است که می­تواند نفس وجود سرمایه و شکل غالب و مسلط میانجی­گری اجتماعی سرمایه را به چالش کشد.

با توجه به این شرایط است که اثری [مانند اثر پوستون: م] که:

نخست سرمایه را به مثابه­ی یک شکل تجریدی سلطه، که ریشه در کار به عنوان مولد ارزش دارد؛ مورد هدف قرار می­دهد.

 دوم کسانی را مورد نقد قرار می­دهد که صرفا بر مالکیت خصوصی، اشکال نابرابر توزیع و “هرج و مرج بازار” متمرکز شده­اند.

 و سرانجام اثر مارکس را به عنوان نقدی از کار به عنوان مولد ارزش معرفی می­کند نه به مثابه­ی کاری که از راه برنامه­ریزی، در جهت “تحقق” آن گام بر می­دارد.

 باری چنین اثری در روزگار ما حرف زیادی برای گفتن دارد.

کتاب “زمان، کار و سلطه اجتماعی” را نباید صرفا تلاشی برای نقد “مارکسیست­های سنتی” پنداشت، بلکه باید آن را به عنوان اثری در نظر گرفت که در آن، کار هم­چون مولد ارزش به مثابه اصل سازماندهی جامعه نوین مورد نقد قرار گرفته است.  به علاوه اصیل بودن اثر پوستون، در طرح این نکته است که منطق کار مارکس نشان می­دهد که “طبقه کارگر در سرمایه­داری ادغام شده و تجسم نفی آن نباید تلقی شود.” (2)

از آن­جا که این ادعا، شالوده­ی اصلی برخورد پوستون و استدلال او است، من در پایین تلاش خواهم کرد تا آن­را به ترتیب زیر شرح و توضیح دهم:

اولا: نقد او از “مارکسیسم سنتی،

ثانیا: تلاش او برای کم رنگ کردن کارگر هم­چون سوژه در سرمایه مارکس،

و سرانجام نظر کلی او راجع به رابطه­ی هگل – مارکس.

نقش سوژه در “مارکسیسم سنتی”

پوستون نقد خود را از “مارکسیسم سنتی” بر دفاع آن از یک “متافیزیک کار” بنا می­نهد، یعنی آن­ها، به سرمایه­داری از زاویه “کار” حمله می­کنند به جای آن­که نقدی از خصلت خودِ کار در سرمایه­داری ارائه دهند.

پوستون به درستی می­گوید که کار منبع همه ثروت مادی نیست، اما باید آن را منبع کل ارزش به شمار آورد. فقط تحت سرمایه­داری است که کار به چنین نقشی نائل می­شود. چرا که در این­جا کار دارای خصلت دو­گانه­ای است که آن­را به کار مشخص و کار مجرد تقسیم می­کند. به دلیل وجود کار مجرد، “کار” به یک فعالیت میانجی­گر اجتماعی تبدیل می­شود که سلطه­ی خود را بر همه روابط اجتماعی ­گسترش می­دهد. کار مجرد، جوهر ارزش و در نتیجه جوهر سرمایه است. “مارکسیسم سنتی”  به جای نقد تعین تاریخی کار هم­چون مولد ارزش، کار و کار مولد ارزش را با هم مخلوط کرده و دومی را به طور ایجابی و اثباتی طرح می­کند.

به همین دلیل، خصلت کار هم­چون مولد ارزش، به موضوع نقد تبدیل نمی­شود. پوستون می­نویسد:

“وقتی “کار” را نقطه عزیمت نقد خود قرار دهیم، آن­گاه سطح تاریخی رشد تولید به معیار بسنده­ای برای روابط موجود تلقی شده؛ این نقدی است که بر شیوه­ی توزیع موجود معطوف شده است. تولید صنعتی اما موضوع نقد تاریخی نیست بلکه باید به مثابه­ی جنبه”مترقی”جامعه دیده ­شود و با این که به طور فزاینده­ای توسط مالکیت خصوصی و بازار به زنجیر کشیده شده اما شالوده­ی جامعه سوسیالیستی را تشکیل می­دهد”. (3)

چنین نقطه عزیمتی [یعنی کار. م] نه می­تواند خطای جوامع “نوع شوروی” را بررسی کند که از حل مسائل و مشکلات اجتماعی ویژه­ی سرمایه­داری ناتوان بوده­اند و نه آن­که می­تواند تحول آن­ها را به سمت نظام­های “بازار آزاد” توضیح دهد. مارکسیسم سنتی موضوع نقد مارکس را [کار هم­چون مولد ارزش] به جای اصل سازمان­دهی یک جامعه نوین اشتباه می­گیرد، و “قادر نیست شباهت ساختاری فزاینده بین سرمایه­داری “خصوصی” و سرمایه­داری دولتی را تبیین نماید که خود را “کمونیسم” ­نام نهاده بود. این موضوع اما از اهمیت فوق­العاده­ای برخوردار است. تا زمانی که “مارکسیسم” هم­چنان با آن شکل­بندی­های اجتماعی تداعی شود که به نام مارکس حکومت کرده­اند، از ارائه یک توضیح مجاب­کننده در رابطه با رشد و سقوط این کشورها عاجز می­ماند و در نتیجه تعداد زیادی از مردم نمی­توانند اهمیت ایده­های مارکسیستی را دریابند، و یا آن را مستقل از این جوامع مورد بررسی قرار دهند.

تلاش پوستون برای متمایز ساختن دیدگاهی که عزیمت خود را از “کار” آغاز می­کند (یعنی کار هم­چون مولد ارزش) و نقطه نظری که نقد خود را بر خود کار استوار می­سازد تلاش ارجمندی است که در امر بازسازی جدی تحلیل مارکسیستی باید مورد توجه قرار گیرد. اما پوستون در تحلیل خود با انکار نقش پرولتاریا به مثابه سوژه­ی انقلابی که مارکسیسم سنتی آن­را عمده می­کند، دچار مشکل می­شود. پوستون می­گوید که مارکسیسم سنتی با این تحلیل، خود کار را با کار هم­چون مولد ارزش اشتباه گرفته است:

“هر نوع تئوری که پرولتاریا یا نوع بشر را به مثابه­ی سوژه تلقی کند، در واقع خواهان تداوم فعالیت سازنده­ی سوژه است و نه غلبه بر آن. چرا که فعالیت به خودی خود به عنوان امری بیگانه شده در نظر گرفته نمی­شود”. (4) یعنی آن­که برای پوستون تفاوتی واقعی بین کارگران و شیوه­ی کاری که آن­ها در آن به فعالیت مشغول اند، وجود ندارد. پیشرفت این یکی منجر به پیشرفت اثباتی دیگری می­شود.

آن­چه که او “مارکسیسم ریکاردویی” می­نامد، آن گرایشی است که بر تفاوت بین ارزش نیروی کار و ارزش به عنوان محصول کلی متمرکز می­شود و از “خصلت ویژه­ی اجتماعی” کار هم­چون مولد ارزش غافل می­ماند. از نظر او این امر بخش ادغام شده­ای دیدگاهی است که پرولتاریا را به مثابه سوژه می­نگرد. این نظر بسیار مسئله­ساز است. او البته به درستی تاکید می­کند که مارکس تئوری ارزش کار ریکاردو را غیر انتقادی در تئوری خود جذب نکرده است. مارکس نشان داد که ریکاردو با آن که میزان و کمیت ارزش را تحلیل می­کند اما نوع کاری را که ارزش تولید می­کند در نظر نمی­گیرد، تو گویی که ارزش یک خصلت طبیعی “کار” به شمار می­رود.

اما مارکس این را ادای سهم ریکاردو می­داند که بین کار مشخص که ارزش مصرفی ایجاد کرده و کار مجرد که ارزش ­آفریده،  تمایز قایل شده است.

 اما پرسش این است که چرا ریکاردو نوع کاری را که ارزش ایجاد می­کند مفهوم­پردازی نکرد؟ چه چیزی مانع او شد برای این­که تعین تاریخی کار هم­چون مولد ارزش را درک کند؟

پاسخ این است که مقولات نظری او به حوزه سوژه بودن کارگران ارتقاء نیافت. در تحلیل ریکاردو بین کارگران و کار جابه­جایی صورت می­گیرد و به این امر منجر می­شود که کارگران را هم­چون یک شئی (یک کالا) در نظر گیرد.

با وجود آن که ریکاردو به اختلاف بین ارزش نیروی کار و ارزش محصول کل پی می­برد، اما هرگز در تفاوت بین کار به مثابه­ی کالا و کار به عنوان فعالیت به تحقیق نمی­پردازد. ریکاردو کار مولد ارزش را به شکلی فراتاریخی ارزیابی کرده و مسئله­ی سوژه بودن کارگران را بررسی نکرده است.

نقد مارکس از هگل نیز پدیده مشابهی را نشان می­دهد. هگل مطمئنا از کار هم­چون مولد ارزش آگاه بود. او در اولین کتاب “فلسفه روح” می­نویسد: “هرچه کار ماشینی­تر می­شود ارزش کمتری دارد و فرد (کارگر) باید زحمت بیش­تری بکشد… هر چه بارآوری کار افزایش می­یابد ارزش کار کمتر می­شود”. (5)  هگل حتی “کار” را به مثابه­ی “نفی مطلق” تعریف کرد. همان­گونه که مارکس مشاهده کرد، هگل بر شالوده­ی اقتصاد سیاسی ایستاده بود. از نظر هگل،  عینیت­یابی بشریت از راه فرآیند “کار” یک  بیگانه­شدگی است و در نتیجه فراتر رفتن از این بیگانه­شدگی به معنای رفتن به فراسوی این عینیت است. این سخن نشان­دهنده آن است که هگل کار را هم­چون مولد ارزش، امری فراتاریخی می­نگریست. اما پرسش این است که: چرا او کار را به شکلی فراتاریخی می­بیند، با این که بر پایه اقتصاد سیاسی ایستاده بود؟ پاسخ این است که سوژه بودن کارگران، از قلم­روی او خارج بود. هگل با تمرکز بر “کار” از فاعلیت کارگرانی که کار را انجام می­دهند غفلت می­ورزد، بنابراین او نمی­توانست بین “عنصر نفی” و سوژه­ی مادی این همانی برقرار کند. در نتیجه سوژه، خودآگاه باقی می­ماند (و این همان است که مارکس “دروغ اصول هگلی” نامیدش).

یعنی همان­طورکه ریکاردو، کارگران و نه نیروی کار را هم­چون کالا می­نگریست، هگل نیز نیروی سازنده­ی”کار” را ارزش­آفرین می­دانست به جای آن که شکل معینی از کار را واجد این خصیصه بداند. برای هر دوی آن­ها کار به مثابه چیزی فراتاریخی نمایان می­گشت چرا که هر دوی آن­ها از مسئله­ی “ذهنیت فردی” کارگران غافل ماندند.

وقتی که به مارکسیسم رجوع می­کنیم مسئله به گونه­ی دیگری طرح می­شود. چرا که مارکسیست­های “سنتی” برخلاف ریکاردو و هگل به پرولتاریا هم­چون سوژه­ی انقلابی باور داشتند، اما باید توجه داشت که این امر، ظاهری است فریبنده.

 پوستون با حمله به بسیاری از مارکسیست­ها هم­چون موریس داب، رونالد میک، هلموت رایشلت، پاول سوئیزی و دیگران و متهم کردن آن­ها به این­که خواهان رهایی کار هم­چون مولد ارزش از زنجیرهای مالکیت خصوصی تحت نظام سوسیالیستی اند، کار جالبی انجام می­دهد. اما وقتی که در صدد نشان دادن یک رابطه­ی ضروری بین موضع و اعتقاد آن­ها به کارگران به مثابه­ی سوژه است، کار او از غنای قبلی برخوردار نیست. واقعیت این است که بیش­تر “مارکسیست­های سنتی” بر جنبه­ی سوژه بودن مبارزات پرولتاریا تاکید کمی داشتند. و شاید بتوان گفت که آن­ها کارگران را اساسا مانند آبژه در نظر می­گرفتند. وگرنه چگونه می­توان توضیح داد که بسیاری از آنان یک موضع کلی غیر انتقادی نسبت به “سوسیالیسم واقعا موجود” داشتند، حتی زمانی که این رژیم­ها از سیاست­های کار اجباری و کنترل اجتماعی تمامیت­گرایانه بر محیط­های کار سود می­جستند؟

پرولتاریا هم­چون “منادیان سوسیالیسم” و به عنوان یک فاکتور عینی برای “بنیان نهادن سوسیالیسم” دیده می­شدند اما این به معنای سوژه بودن حقیقی کارگران نبود.

شخصیت برجسته­ای که شاید بین نظرات فراتاریخی در باره کار و کارگران به مثابه­ی سوژه پیوند برقرار کرده، جورج لوکاچ باشد، همان­طور که پوستون می­گوید، لوکاچ آن­قدر در این حوزه پیش رفت که آگاهی طبقاتی پرولتاریا را با وحدت سوژه – آبژه هگلی هم­هویت می­دانست.

او نیز در یک تله فراتاریخی از مفهوم کار گرفتار آمده بود، چرا که او نیز اعلام می­کرد که “زمان کار اجتماعا لازم” که یکی از خصلت­های جامعه سرمایه­داری است تحت سوسیالیسم نیز اعتبار دارد. اما مناقشه­ی پوستون بر سر این­که محدودیت­های فکری لوکاچ ناشی از توافق او بر سر مفهوم کارگران به مثابه­ی سوژه است، اعتبار زیادی ندارد. با وجود تاکیدهای فراوان لوکاچ که آگاهی پرولتاریا مترادف با هم­هویتی سوژه- آبژه هگلی است، شاید به خاطر همین تاکیدات است که او سرانجام سوژه بودن پرولتاریا را چیزی فرعی می­بیند. مشکلی که لوکاچ با آن مواجه بود عبارت است از حل شکاف بین آگاهی بالفعل طبقه کارگر و هدف یک جامعه آتی سوسیالیستی که آگاهی کارگران در آن باید با وحدت سوژه – آبژه هگلی مترادف باشد. لوکاچ سعی کرد با ایجاد تئوری مشهور خود در باره شئی­وارگی به این معضل پاسخ دهد. این تئوری در اصل عبارت­ست از این که سرمایه­داری صرفا از راه تبدیل نیروی کار به کالا خود را بازتولید نمی­کند بلکه در این راستا کالایی کردن افکار را نیز به خدمت می­گیرد. با کاربرد و تعمیم ایده شئی­وارگی به قلم­رو افکار و در نتیجه به کلیت جامعه، لوکاچ تلاش کرد تا بر شکاف موجود بین آگاهی بالفعلِ پرولتاریا و ایده یک جامعه سوسیالیستی غلبه کند؛ اما همین امر بن­بستی در این دوگانگی ایجاد می­کند. پرسش این است اگر افکار ما نیز شئی­واره شده­اند پس ما چگونه می­توانیم خود را از آن رها کنیم؟ پاسخ لوکاچ این است که حزب به مثابه­ی نیرنگ پرولتاریا قادر به رهایی ما است. [اشاره به اصطلاح معروف هگل در باره “نیرنگ عقل” است. م]

طرح هم­هویتی آگاهی پرولتاریا با وحدت سوژه – آبژه هگلی از سوی لوکاچ موجب گردید که او حزب را به مثابه­ی شکل میانجی­گر ضروری برای غلبه بر شکاف بین “استن” و “بایستن” مطرح کند. پس شاید بهتر باشد بگوئیم که سوژه­ی واقعی از نظر لوکاچ نه پرولتاریا که حزب است. این امر البته دارا­ی پی­آمد معینی است که از موضع مشخص لوکاچ فراتر می­رود چرا که تعداد زیادی از مارکسیست­ها پس از مارکس به فتیش [بت­وارگی] حزب اعتقاد داشتند. پوستون اذعان دارد که تئوری شئی­وارگی لوکاچ هم­چون شالوده­ای برای تئوری­های تک­ساحتی  در مکتب فرانکفورت عمل کرده است. با آن­که نقد او از مکتب فرانکفورت حائز اهمیت است، اما نظر او در باره این که یک رابطه ضروری بین اعتقاد به کارگران به مثابه­ی سوژه و نظریه فراتاریخی کار وجود دارد، را لزوما تائید نمی­کند. چرا که نظرات پولوک و هورکهایمر که حاوی مفاهیم فراتاریخی در باره کار است با انکار صریح پرولتاریا به مثابه­ی سوژه همراه است. نظر متفاوتی از سوی هربرت مارکوزه در کارهای اولیه­اش طرح شده بود (که پوستون به او فقط در فراز کوتاهی به طور گذرا اشاره می­کند). مارکوزه در 1941رابطه­ی سوژه بودن پرولتاریا و دیالکتیک هگل را در کتاب خود بنام “خرد و انقلاب” مطرح کرد. استدلال او این بود که کلید درک هگل و از آن­جا یافتن راهی به سوی مارکس را باید در ایده­ی هگلی خرد به مثابه­ی سوژه­ی تاریخ جستجو کرد. مارکوزه گفت که این ایده از سوی مارکس به شکلی خلاق در شکل طرح پرولتاریا به مثابه­ی یک سوژه­ی انقلابی جذب شده است. از نظر مارکس پرولتاریا به مثابه­ی “تحقق” فلسفه در واقع تجسم عقلانیت هگلی در حوزه واقعیت اجتماعی است. اما مارکوزه در سال 1960 پیش درآمد جدیدی بر خرد و انقلاب (خرد و انقلاب) نوشت که به یک تغییر قطعی در درک او از رابطه­ی هگل –مارکس اشاره می­کند. در این­جا مارکوزه استدلال می­کرد که “چون آن گروه­های اجتماعی که تئوری دیالکتیکی آن­ها را به مثابه­ی نیروهای نفی شناسایی کرده بود یا شکست خورده­اند و یا با نظام موجود مصالحه و آشتی کرده­اند”، پس “سوژه ظاهرا یک بخش از خود آبژه را تشکیل می­دهد…”(6) چرا که واقعیت تبدیل به یک واقعیت تکنولوژیکی شده است و سوژه حالا آن­قدر در آبژه در آمیخته که ایده آبژه ضرورتا شامل سوژه نیز می­گردد،. (7) بر همین اساس مارکوزه نتیجه می­گیرد که “ایده­ی خرد در فلسفه­ی هگلی یک عنصر غیردیالکتیکی است”. این همان مبنای ناگفته برخورد پوستون نیز به شمار می­رود؛ آن جا که می­گوید پرولتاریا تا به حدی در ساختار عینی سرمایه عجین شده که هرگونه تایید سوژه بودن آن ناگزیر منجر به تایید “طبیعی بودن” کار به عنوان مولد ارزش می­شود.

بحث پوستون از مشکلی رنج می­برد آن جا که در باره نظرات “فراتاریخی” مربوط به کار و پیوند تنگاتنگ آن با کارگران به مثابه­ی سوژه اشاره می­کند. این مشکل را بهتر از هر جا می­توان در غفلت او در ارزیابی از گرایشات دیگر به ویژه تفسیرهای اومانیستی از مارکس مشاهده کرد. بسیار پیش­تر از پوستون، مارکسیست­های اومانیست تعین تاریخی کار به عنوان مولد ارزش را بحث کرده و آن را هم­چون یک وجه مشخصه­ی جامعه بورژوائی بررسی کرده­اند. آن­ها هم­چنین به مارکسیست­های “سنتی” حمله کرده­اند که مالکیت خصوصی، بازار و اشکال توزیع را تنها موانع یک جامعه پساسرمایه­داری می­نگرند. مارکسیست­های اومانیست هم­چنین یک تحلیل زنده و پرشور از “جوامع نظیر نوع شوروی” ارائه داده و آن­ها را بر اساس مقولات تئوریک سرمایه مارکس به عنوان جوامع سرمایه­داری دولتی معرفی کرده­اند.

این دست­آوردها به علت تمرکز جدی بر اهمیت مبارزات پرولتاریا برای ایجاد یک نوع جدید از کار در حوزه­ی تولید به دست آمده است. نقد تعین تاریخی کار به عنوان مولد ارزش و معرفی پرولتاریا به مثابه­ی سوژه­ی انقلابی، نه به عنوان بدعتی تئوریک محسوب می­شد و نه موضوعی با خصلت­های متضاد تلقی می­گشت. نقد کار به عنوان مولد ارزش، میسر سوژه بودن پرولتاریا را هموار می­کرد.

همان­طور که رایا دونایفسکایا در کتاب “مارکسیسم و آزادی” در سال 1958 نوشت:

“مارکس آن­قدر با کار تحت سرمایه­داری ضدیت داشت که بدوا خواهان “الغای” آن و نه “رهایی” از آن بود. به همین دلیل است که او کارکرد انسان را در ابتدا نه “کار” که “خودکنشی” نامید. زمانی که او اصطلاح “الغای کار” را به رهایی کار تغییر داد علتش فقط این بود که طبقه کارگر در شورش­های خود نشان داد که چگونه می­تواند از راه کار بیگانه شده به رهایی دست یابد. مارکسیسم به غلط به مثابه­ی “اقتصاد سیاسی جدید” معرفی می­شود. در واقع نقدی است از شالوده­ی اقتصاد سیاسی… آنچه مارکس انجام داد و امر جدیدی به شمار می­آمد عبارت بود از نشان دادن این­که کدام نوع کار، خالق ارزش و در نتیجه ارزش اضافی است و تحت کدامین فرآیند این کار انجام می­شود. آن­چه که مانع دید دیگران بود این است که آن­ها تحلیل خود را تا دم کارخانه انجام می­دادند. آن­ها در حوزه­ی گردش و در حوزه­ی بازار باقی ماندند… [درحالی که] تئوری اصلی مارکس بر “کار بیگانه­شده” و سپس کار “مولد ارزش” یا کار “مجرد” متمرکز بود… پس صحیح­تر آن است که تئوری مارکسیستی سرمایه را نه یک تئوری ارزش کار، بلکه یک تئوری کار به عنوان مولد ارزش بنامیم.”

پوستون از کنار تفسیر اومانیستی تئوری ارزش مارکس می­گذرد و به آن اهمیتی نمی­دهد. می­توان گفت که او نیازی به انجام این کار ندارد چون ادعای بررسی و بحث جامع در باره سنت مارکسیستی ندارد. اما به هر حال وجود تفسیر اومانیستی از تئوری ارزش مارکس مشکل تئوریک عمده­ای برای برخورد پوستون محسوب می­شود. اگر حرف پوستون صحت داشته باشد، همان­طور که او مرتبا تکرار می­کند، که “هر نوع تئوری که پرولتاریا یا نوع بشر را به مثابه­ی سوژه تلقی کند، در واقع خواهان تداوم فعالیت سازنده­ی سوژه است و نه غلبه بر آن”، در آن صورت به این نتیجه می­رسیم که تئوری­های مبتنی بر مبارزه طبقاتی و فاعل بودن پرولتاریا باید ضرورتا دارای یک موضع غیر انتقادی نسبت به “کار” بوده و بر حوزه­ی توزیع و مالکیت خصوصی به مثابه­ی حوزه­های غلبه بر سرمایه­داری تاکید ورزند. وجود حتی یک صورت­بندی نظری که سوژه بودن پرولتاریا و مبارزه طبقاتی را تایید کرده ولی دارای خصائل ویژه “مارکسیسم سنتی” نباشد در واقع به معنای به زیر سئوال رفتن مقدمات اصلی پوستون است که می­گوید: “این ایده که پرولتاریا تجسم یک شکل زندگی اجتماعی پساسرمایه­داری است فقط زمانی معنا می­دهد که سرمایه­داری را اساسا به معنای مالکیت خصوصی بر ابزار تولید درک کنیم.” (9)

جای تردید نیست که بسیاری یک درک فراتاریخی از کار دارند و از همان ویژگی­های مخرب برخوردارند که پوستون اشاره می­کند، چرا که دریافت خاصی از “مبارزه طبقاتی” ارائه می­دهند. همان­طور که ارچون آپادورای در باره آنارکوسندیکالیسم می­گوید:

“سندیکالیست­ها موضع سوسیالیستی را به طور کلی می­پذیرند که جامعه به دو طبقه اصلی تقسیم شده که عبارت­ست از طبقه سرمایه­داران و طبقه کارگران و خواست­های این دو طبقه آشتی ناپذیرند. [آن­ها هم­چنین می­پذیرند] که دولت مدرن یک دولت طبقاتی است که تعداد محدودی سرمایه­دار بر آن حکم می­رانند و نهاد سرمایه خصوصی ریشه همه بلایای اجتماعی به شمار می­رود. این معضل می­تواند تنها با جایگزین کردن سرمایه جمعی به جای سرمایه خصوصی حل شود.” (10)

کاملا روشن است که در این نوع درک، “مبارزه طبقاتی” نه تنها حاوی نفی میانجی­گری اجتماعی شکل ارزش نیست بلکه خواهان تحقق آن از راه خلق یک “سرمایه جمعی” است. اما بحث ما در این­جا حول چنین مفهوم تنگ و بسته­ای از مبارزه طبقاتی دور نمی­زند. درک “آنارکوسندیکالیستی” از “مبارزه طبقاتی” آن­طور که توسط  او بیان شده از مفهوم مارکسی مبارزه طبقاتی بسیار فاصله دارد. برای مارکس مبارزه پرولتاریا فقط مبارزه­ای بر سر توزیع ارزش نیست بلکه اصولا مبارزه­ای است بر سر وجود ارزش.

از زاویه­ی نظری مارکس با ورود به دنیای کارخانه به جای آن­که از “کار” صرفا به مثابه یک ویژگی اجتماعی عام حرف بزند نوعی “جنگ مدنی خاموش” را در حوزه تولید خاطر نشان می­سازد که به علت بیگانه­شدگی ذاتی آن با هر نوع فعالیت کاری پیوند می­خورد. آنچه که در حوزه تولید بیگانه شده است نه جوهری پیشاموجود و نه یک ذات مجرد است. آن­چه که در حوزه­ی تولید بیگانه شده است ظرفیت فعالیت آگاهانه و هدفمند من است. من به چرخ دنده­ی ماشین کاهش داده شده­ام و در برابر آن مقاومت می­کنم، من به حرکت سرمایه برای خودگستری خویش  زنجیر شده­ام. روابط انسانی شکل روابط بین چیزها را به خود می­گیرد زیرا که همین­طور هم شده­اند. نارضایتی من از این شرایط، مقاومتی که من در برابر این شرایط از خود بروز می­دهم یکی از آن چیزهایی است که من بدان وسیله نشان می­دهم که کاملا به درون آبژه بلعیده نشده­ام. من خواهان آزادی هستم. البته نه آن­که خواهان بازگشت به نوعی ذات از قبل موجود باشم بلکه آن نوع آزادی­که اجازه دهد قابلیت­های رشد اجتماعی را که در فعالیت بیگانه شده محصور شده به چنگ آورم. باری، “غلبه بر بیگانه­شدگی” به بیان دیگر “سوژه­ی تاریخی که خود را تحقق می­بخشد”، (11) تحقق ظرفیت­های انسانی من برای آن­که آزاد باشم و به یک سوژه­خودگردان تبدیل شوم و نه این که به ابزاری درخدمت خودگستری ارزش به شمار روم. این به معنای آن نیست که من می­خواهم “کار” خود را به مثابه شالوده­ی یک جامعه­ی نوین مطرح کنم. به عکس من یک­سره خواهان رهایی از این کار هستم. من می­خواهم به همه چیز تبدیل شوم تا آن­جا که می­توانم، یک موجود آگاه و هدفمند که کار می­کند اما نه آن­که همه زندگی­ام به کار محدود شود.

من می­خواهم که همه روابط انسانی­ام را داشته باشم چه در کار چه در عشق­ورزی، مطالعه یا بازی. این مطالبات من است چرا که من یک موجود انسانی هدفمند و آگاه هستم. به تصور من این نقطه گرهی “مبارزه طبقاتی” در مفهوم مارکسی آن است که معمولا از آن غفلت شده است. مسئله به زمان شکل­گیری مارکسیسم به مثابه­ی یک جنبش سازمان­دهی شده بر می­گردد.

مارکسیست­های انترناسیونال دوم با وجود همه­ی چرب زبانی­ها و سخن­سرایی­های عبارت­پردازانه در باره “مبارزه طبقاتی” توجه خود را به شکاف بین “آنارشی” بازار و برنامه­ریزی مرکزی معطوف کرده بودند. آن­ها توجه ناچیزی به یک نکته مورد نظر مارکس کردند که در نقد خود از پرودون می­گوید که اگر “نظم” کارخانه به کل جامعه سرایت داده شود ما با تمامیت­گرایی کامل مواجه خواهیم شد.(12)

مارکسیست­های انترناسیونال دوم نیز مانند اقتصاددانان سیاسی، سوژه بودن کارگران را یا در سطحی بسیار ناچیز و یا اصلا بررسی نکردند و دیالکتیک انقلاب را به “قوانین” عینی تغییر­ناپذیر تاریخ تغییر دادند. زمانی که انقلاب روسیه، به زیر سلطه استالینی درغلتید این “قوانین عینی آهنین” در شکل جدیدی به زندگی خود ادامه داد. تقابل بین “آنارشی” بازار و برنامه­ریزی مرکزی تبدیل به یک فتیش حقیقی شد. سوژه بودن کارگران از اهمیت افتاد، بدترین جنبه­های کار بیگانه شده بازتولید شد و فتیش قدیمی مبنی بر این­که “حزب معرف” آگاهی پرولتاریا است احیا گردید. دوری از دیالکتیک سوژه بودن انسان به جنبه اصلی مارکسیسم پسا – مارکس تبدیل شد که کسانی هم­چون تروتسکی را نیز دربر می­گیرد که در حوزه سیاسی با استالینسم مبارزه می­کردند. مسئله اصلی مارکسیسم پسا – مارکسی این نبود که روی فاعل بودن پرولتاریا تاکید می­کرد بلکه مشکل آن این بود که نتوانست مبارزه طبقاتی را صورت­بندی کند. اگر مارکسیست­ها تا این پایه جنبه­ی سوژه بودن را کم اهمیت بررسی نکرده بودند آن­گاه قادر به درک این نکته می­شدند که مبارزه طبقاتی را بدوا و اساسا در فرآیند کار تبیین نمایند. و در نهایت بر آن نوع کاری متمرکز ­شوند که کارگران مجبور به انجام آن هستند. درک این نکته می­تواند مارکسیست­ها را قادر سازد که به شیوه­ی بهتری رابطه­ی بین مبارزات طبقاتی و مبارزات علیه روابط انسانی شئی­شده را صورت­بندی کنند که توسط نیروهای اجتماعی دیگری نظیر زنان، جوانان و اقلیت­های ملی انجام می­شود.

با وجود آن­که پوستون فکر می­کند که نظر او راجع به “پرولتاریا هم­چون یک آبژه و زائده­ی سرمایه است و نقد او در راستای نفی “مارکسیسم سنتی” (13) قرار دارد، ما مجبوریم اتفاقا نتیجه بگیریم که به عکس او بدترین جنبه­های آن­را بازتولید می­کند.

حضور سوژه در سرمایه مارکس

هر تلاش برای ارزیابی کتاب پوستون مستلزم مراجعه به تفسیر او از تئوری “دوران کمال” مارکس است؛ چرا که نقطه­ی تمرکز او معطوف به این دوره است. با وجود آن­که ناممکن است که یک بررسی کامل از تئوری دوران کمال مارکس در این­جا به دست داده شود اما من برخی جنبه­های سرمایه مارکس را برای بررسی انتخاب می­کنم که مبنایی را فراهم می­کند برای تفسیری متفاوت از آن­چه که توسط پوستون ارائه می­شود. (14)

در ابتدا پوستون به درستی کسانی را مورد نقد قرار می­دهد که کار را هم­چون مولد ارزش به عنوان امری “فراتاریخی” می­نگرند. اما نقد او از کار به مثابه­ی امر”فراتاریخی” با نوعی اغتشاش همراه است چرا که مارکس دوران کمال نیز در واقع یک نظریه “فراتاریخی” در باره­ی کار ارائه می­کند که با نظریه­ی مارکسیسم “سنتی” یکسان نیست که پوستون آن را مورد نقد قرار ­داده است. مارکس این نکته را در سرمایه چنین به بحث می­گذارد: “کار شرط عام فعل و انفعالات و سوخت و ساز بین انسان و طبیعت است، یک شرط جاودانی که از سوی طبیعت بر حیات انسانی تحمیل شده است، و در نتیجه این عامل، از هر نوع شکل زندگی مستقل است یا آن­که بهتر است بگوئیم جنبه­ی مشترک همه اشکال جامعه است که انسان­ها در آن­ زندگی می­کنند.” (15)

با آن­که پوستون به طور غیرمستقیم بارها توجه خود را به این فراز معطوف می­کند اما هرگز آن­را بیان نمی­کند. در حالی که اگر او این فراز را مورد توجه قرار می­داد، آن­گاه مشخص می­شد که دو نوع درک متفاوت و متقابل از کار “فراتاریخی” وجود دارد. یک نوع کار همان است که مارکس در بالا بحث آن را ارائه می­کند، زمانی که می­گوید کار: “شرط همیشگی تحمیل شده از سوی طبیعت بر حیات انسانی است”؛ دیگری فراتر رفتن کاذب از کار مولد ارزش به مثابه­ی امر “فراتاریخی” است که کاملا متفاوت از آن چیزی است که در بالا ذکر شده است. پوستون موفق به ایجاد پیوند بین این دو نوع برخورد از سوی مارکس نشده و در نتیجه دست نوشته­های اقتصادی فلسفی 1844 مارکس را در تقابل با سرمایه قرار می­دهد. پوستون می­گوید که دست نوشته­های اقتصادی فلسفی هم بر درکی “فراتاریخی” از کار استوار است که در نتیجه آن را در کنار مارکسیسم”سنتی”  قرار می­دهد. البته این درست است که مارکس در 1844 هنوز مفهوم خصلت دوگانه کار را پرورش نداده بود. حتی در برخی جاها او از کلمه”کار” برای ارجاع به فعالیت آگاهانه و هدفمند استفاده می­کند در حالی که در جاهای دیگر او همان کلمه را برای کار بیگانه­شده و مولد ارزش به کار می­گیرد. و این نیز درست است که مارکس در 1844 گاهی اوقات از “کار” به نوعی صحبت می­کند که گویی در طی تاریخ انسان همواره وجود داشته است؛ اما این به معنای آن نیست که او نوعی درک “فراتاریخی” از کارِ مولد ارزش داشته است. دست­نوشته­های 1844 حاوی همان درک “فراتاریخی” از کار است که در سرمایه می­یابیم. پس ما در این جا با چیزی روبه­رو ایم که بیش­تر خارج از رابطه­ی بین متن­ها قرار دارد. این امر برای درکی شایسته از این دو نوع کار متفاوت به مثابه­ی عنصر”فراتاریخی” و از رابطه­ی بین روند کار و روند ارزش­افزایی از اهمیت به سزایی برخودار است. پوستون می­نویسد:”همان­طور که سرمایه­داری رشد می­کند و پیش می­رود، روند کار هر چه بیش­تر تابع روند ارزش­افزایی می­شود”. (16) این گفته صحیح است. اما اشتباه خواهد بود اگر از این جا نتیجه بگیریم که کار اساسا زوال یافته یا به طور کامل در درون روند ارزش­افزایی بلعیده شده است. حتی زمانی که نقش مستقیم انسانی در حوزه­ی تولید به طور چشم­گیری کاهش می­یابد باز سرمایه با حضور “فراتاریخی” کار برخورد می­کند.

 باید به اندازه کافی بر این مطلب تاکید شود که تحلیل کلی مارکس از میانجی­گری شکل ارزش که ویژه سرمایه­داری است بر این اساس استوار است که آن­چه کارگران می­فروشند نه “کار”، بلکه ظرفیت و توان کاری آن­ها یعنی نیروی­کارشان است. تعریف مقوله کار هم­چون جدایی و شکاف بین کار به مثابه فعالیت در تقابل با نیروی کار به عنوان کالا، نه فقط توضیح دوگانگی ذاتی ارزش مصرفی در برابر ارزش مبادله است که در خود کالا نیز منعکس می­گردد، بلکه هم­چنین اشاره به تنش ذاتی میان گرایش به شئی­وارگی و سوژه­ بودن انسان است که نمی­توان آن را به شئی فروکاست.

به بیان دیگر، شئی­شدگی هرگز نمی­تواند به طور کامل رخ دهد چون اگر چنین بود، سرمایه نیروی کار زنده را از بین می­برد و دیگر منبع ارزش وجود نمی­داشت و تا سرمایه­ی انباشت شده را بازتولید کند. عجز سرمایه برای شئی کردن کامل سوژه ناشی از شرایط اجتماعی و سیاسی نیست که با سرمایه در رابطه­ای بیرونی قرار دارد بلکه اتفاقا ناشی از کارکرد خود سرمایه است. شکاف موجود درون مقوله کار به این معنا است که شئی شدگی باید در پیوند با مقاومت موجود، در خودِ رابطه­ی سرمایه درک شود. معمولا گفته می­شود که ساختارهای سیاسی فراگیر، تنش­های بنیادی و اصلی و تناقضات عمده را مخفی نگه می­دارند. من با این اظهار نظر موافقم و در ضمن اضافه می­کنم که همین امر در باره­ی سرمایه نیز صادق است. چرا که سرمایه فراگیرترین شکل­بندی اقتصادی است که بشریت تاکنون با آن مواجه بوده است.

مارکس سرمایه را از نقطه نظر “کار” نقد نکرد، او خودِ کار را موضوع نقد سرمایه قرار داد. این نکته او را قادر ساخت که از این درک گسست نماید که کار هم­چون مولد ارزش امری “طبیعی” و “فراتاریخی” است. چرا که این نکته او را قادر ساخت که سوژه بودن کارگران را ملاحظه کند؛ کارگرانی که در برابر بیگانه­شدگی ذاتی موجود در درون هر نوع فعالیت کاری تحت نظام سرمایه­داری مقاومت می­کنند. تفاوت بین نقطه نظری که به طور فراتاریخی از “کار” حرکت می­کند (یعنی کار هم­چون مولد ارزش) و نقطه نظری که از خود کارگران حرکت می­کند از اهمیت قاطعی برای درک ساختار دیالکتیکی و محتوای “سرمایه” مارکس برخوردار است.

ما می­توانیم این موضوع را در عالی­ترین سطح تجرید در سرمایه مارکس و در بحث فیتشیسم کالایی در فصل اول این کتاب مشاهده کنیم. فیتشیسم کالایی به این معنا است که شکل ارزشی محصول کار، به شکل یک “شبح” ظاهر می شود که “گرد ابتکارات خود می­رقصد” و به “یک موجود مستقل با حیات مستقل خویش تبدیل می­گردد.” (17)

ما به حوزه­ی “محسوس­های نامحسوس” رسیده­ایم. در این­جا دیگر با حوزه­ی توهمات و تصورات مواجه نیستیم، راززدایی صرف دیگر نمی­تواند این جهان واژگونه را سر و سامان بخشد، جهانی که در آن روابط انسانی شکل روابط بین اشیاء را به خود گرفته چرا که ” این امر در واقعیت نیز تحقق یافته است”. (18)

تصور سوژه­ی انسانی و تابعیت آن از سلطه­ی شکل ارزشی به شکلی کامل­تر امکان ندارد. و دقیقا در همین سطح تجرید است که مارکس خود فعالیت­گری و کوشش سوژه انسانی را محوری و اساسی می­داند. از آن­جا که بت­وارگی یعنی روح سرمایه در همه جا رخنه کرده، نمی­توان با نقد روشنگرانه از بت­وارگی گریخت.

تنها چیزی که می­تواند از آن تن زند یک شکل از پراکسیس (کارورزی) است که کنش عملی را با ذهنیت هدفمند ترکیب کند:

“رازآمیزی از سیمای روند زندگی اجتماعی یعنی روند تولید اجتماعی کنار نمی­رود، مگر زمانی که تولید توسط انسان­های آزاد و همبسته و تحت کنترل برنامه­ریزی شده و آگاهانه آن­ها قرار گیرد.” در نوشته­های مارکس در باره منطق کار مجرد و بت­وارگی کالایی، سوژه انسانی محو نمی­شود. به عکس عصاره­ی کامل بیگانه شدگی (فتیشیسم کالایی) در تقابل با یک شکل کاملا متضاد پراکسیس مطرح می­شود که همانا مبارزه برای یک نوع جدید کار توسط “انسان­های آزادِ همبسته” است.

فقط وجود عبارت “انسان­های آزادِ همبسته” نیست که بر وجود سوژه­ی انسانی در فصل اول سرمایه دلالت دارد، مسیر پیش­رفت و انکشاف محتوای این بخش در باره فتیشیسم کالایی خودش مصداق این امر است. جالب توجه است بدانیم که هیچ بخشی در باره فتیشیسم کالایی در چاپ اول سرمایه جلد یکم در سال 1867وجود نداشت. تنها در فاصله بین سال­های 1872 و 1875 در طی بازنگری سرمایه برای چاپ فرانسوی بود که مارکس بخش “فتیشیسم کالایی و راز آن” را تهیه کرد. در بحث خود راجع به فتیشیسم کالایی که برای چاپ فرانسوی سرمایه تهیه شد مارکس تغییرات زیادی در بحث خویش وارد کرد که به گفته خودش “دارای یک ارزش علمی فارغ از بخش اولیه بحث” است. یکی از مهم­ترین تغییراتی که در این نوشته داده شد مربوط به پرسش مربوط به “چگونگی خصلت مبهم و راز­آلوده محصول کار است زمانی که شکل یک کالا را به خود می­گیرد.” (20) و پاسخ این پرسش را مارکس در چاپ فرانسوی کتابش به طور رضایت­بخشی ارائه کرد وقتی که گفت “این خصلت، ناشی از خودِ شکل کالایی است”.

 با این دست­کاری و تغییر متن، مارکس روشن می­کند که آن­چه راز فتیشیسم را در شکل منعکس شده­اش در محصول کار توضیح می­دهد همانا سرشت و “خصلت ویژه­ی اجتماعی کار” مولد کالاها است. این صورت­بندی جدید و هم­چنین بخش جدیدی که مارکس در باره فتیشیسم کالایی به طور کلی می­نویسد، در واقع انحلال فتیشیسم را بر اساس انحلال کار هم­چون مولد ارزش بنیاد می­نهد.

اما حالا باید دید که در فاصله بین سال­های 1867 و چاپ آلمانی سرمایه و سال­های 1875-1872 که چاپ فرانسوی کتاب انتشار یافت چه اتفاقی افتاد که موجب کار مجدد روی بخش فتیشیسم کالایی شد؟ جواب این است که حوادث کمون پاریس اتفاق افتاد و تغییرات انجام شده در سرمایه برای چاپ فرانسوی آن، انعکاس این تاثیر بر مارکس را نشان می­دهد. همان­طور که دونایفسکایا در کتاب مارکسیسم و آزادی نوشت:

“کموناردها با تجدیدسازمان جامعه، انحراف مناسبات در نظام سرمایه­داری را به روشنی نشان دادند. با خٌرد کردن شکل کهنه­ی دولت و جای­گزینی آن با کمون، بر تقسیم سلسله مراتبی کار از جمله تقسیم میان سیاست و اقتصاد نقطی پایان گذاشته شد. با افشای دولت بورژوایی به عنوان نیروی آشکار برده­سازی اجتماعی، پرولتاریا نشان داد که شکل کاملا جدید همیاری، رها شده از پوسته­ی ارزش آن، چه گونه خود را پدیدار می­سازد. این موضوع چنان با حرکت دیالکتیکی کار در نظام سرمایه­داری که ناگزیر شکل ارزش را به خود می­گیرد، در ضدیت مطلق است که تمام بت­واره­پرستی از تولید سرمایه­داری کنار گذاشته شد”. (21)

این فعالیت کموناردها موجب یک جهش جدید فکری شد. فتیشیسم کالایی را نمی­توان با نقد روشنگرانه محو کرد که برای خود جایگاهی ممتاز خارج از شکل ارزش قائل است. و یا با اشاره به یک ذات پنهان که توسط “توهم” بت­وارونه و پوشیده از میان برداشت. به جای آن­:

“همه رازآمیزی کالا محو می­شود، و هنگامی که ما به شیوه­های تولیدی دیگر دست یابیم کل جادوی ارواح مرده که محصول کار را به خاطر این­که محصول تولید کالایی هستند از بین می­.” (22)

مفهوم یک شکل نوین جامعه انسانی در سال 1871 که به فراتر رفتن از شکل ارزشی اشاره می­کند نقطه عزیمتی را فراهم می­آورد که در هسته­ی راز آلوده بت­وارگی رخنه نماییم.

کار مجدد مارکس روی بخش فتیشیسم کالا پس از کمون پاریس نشان­دهنده­ی تاثیر شورش و خیزش کارگران و شکل­گیری مقولات اصلی نظری او حول ارزش است. همان­طور که پوستون نیز مشاهده کرد، شورش­های کارگران هرگز به فراسوی سرمایه ره نبرده است بلکه ضرورتا همیشه در چارچوب آن بیتوته کرده است.

اما چنین امری در پرتو تاثیر مبارزات کارگران نظیر مبارزه علیه بردگی در جنگ داخلی آمریکا، مبارزه برای هشت ساعت کار روزانه و حادثه کمون پاریس مدعای پوستون را به چالش جدی می­گیرد آن­جا می­گوید:

“معرفی پرولتاریا  به مثابه­ی یک نیروی عام ناشی از شکل ارزشی است… این عامیت به معنای نفی ارزش نیست، پرولتاریا اساسا این شکل همگن و مجرد از ثروت را تشکیل می­دهد”. (23)

در یک کلام باید گفت با وجود آن­که پوستون نتایج ناشی از تاثیرات مبارزات کارگران بر افکار مارکس را می­پذیرد (مثلا همین که مارکس اعلام می­کند که شکل میانجی­گری ارزش و نه اشکال مالکیت، روابط بازار و اشکال توزیع است که باید موضوع نقد قرار گیرد.) اما او این نتایج را با جدا کردن آن­ها از روند دیالکتیکی رابطه بین تئوری و پراتیک می­پذیرد، که در شکل دادن مفاهیم مارکس نقش به سزائی داشتند.

این امر منجر به خوانش یک­سویه­ای از مارکس می­شود که قادر به ارائه طرحی در باره دیالکتیک سرمایه نیست. با آن­که مارکس مبارزات کارگران را برای کوتاه کردن روزانه کار مانند اعلام “حقوق جدایی­ناپذیر انسان” می­نگرد، پوستون آن­ها را مانند مهمیزی بر سرمایه درنظر می­گیرد که آن­را وادار می­سازد تا هرچه بیش­تر در مسیر اشکال جدید کار­اندوزی پیش رود.

در حالی که مارکس می­گوید: “زمانی که کارگر به شیوه­ای برنامه­ریزی شده با دیگران هم­کاری می­کند او در آن حالت، موانع فردیت خود را می­گسلد و ظرفیت­های نوع خویش (بشر) را رشد می­دهد.” (24) پوستون اما می­گوید که هم­کاری فقط به معنای آن است که “کارگران تابع سرمایه و بخش ادغام شده آن  به شمار روند به طوری که آن­ها به یک شیوه­ی معین حیات سرمایه تبدیل می­شوند.” (25)

در حالی که مارکس مبارزات علیه ماشین­ها را به عنوان عامل بردگی “شورش علیه این شکل معین ابزار تولید که شالوده­ی شیوه تولید سرمایه­داری است” می­نامد، پوستون می­گوید: “در این مرحله از توضیح مارکس، روند تولید سرمایه­داری هنوز تجسم امکانات نفی خویش نیست”. (26) در حالی که مارکس از این صحبت می­کند که چگونه “شورش طبقه کارگر” حفاظ و پوشش سرمایه­داری را منفجر و تکه پاره کرده است، پوستون به خود زحمت نمی­دهد بخش­های بسیار مهم پایانی سرمایه را مورد بحث قرار دهد که در بخش “قانون عام و مطلق انباشت سرمایه­داری” به رشته تحریر در آمد.

“معرفی این ایده منطقی مارکس” نزد پوستون مبارزات کارگران را که تجسم نفی سرمایه هستند، نقص نمی­کند در واقع به معنای جدا کردن آن دو قسمتی است که مارکس به هم ترکیب کرده بود: تحلیلی از اشکال مجرد سلطه و دیدگاهی که هرگز نقش روابط انسانی را فروگذار نمی­کرد.

دیالکتیک هگل: منطق سرمایه یا دیالکتیک فرارویی؟

این­ به معنای آن نیست که پوستون اهمیت قطعی فاعلیت را رد می­کند. از نظر پوستون، سوژه خود­پو نه کارگر بلکه سرمایه است. او استدلال خود را بر بخش “فرمول عام سرمایه” متمرکز می­کند جایی که مارکس سرمایه را مانند “یک سوژه خودپو” تصویر می­کند و می­گوید”ارزش در این­جا سوژه است” و ارزش را “سوژه­ی مسلط در این روند …. ” می­نامد. (27)

شاید به نظر برسد که پوستون با این نقل و قول­ها برای تحکیم مدعای خود مبنی بر این­که منطق تحلیل مارکس سرمایه را به عنوان سوژه مطرح می­کند، شواهدی فراهم آورده است اما این بار هم سطح پدیداری فریبنده است. بیش از هرچیزی مهم است که پیش­زمینه­ی این بخش از سرمایه جلد اول را در نظر داشته باشیم. در “فرمول عام سرمایه” مارکس روند گردش را در حرکت آن از پول به کالا و بعد به سمت پول بیش­تر مورد بحث قرار می­دهد. این حرکت ضرورتا موجب ایجاد این شکل پدیداری می­شود که گویا ارزش “دارای توان اسرارآمیزی برای ارزش­افزایی است”. اما مارکس بعدها نشان می­دهد که این شکل پدیداری از میان برمی­خیزد هنگامی که ما به روند کار قدم بگذاریم، وابستگی سرمایه به کارگران زنده را مشاهده می­کنیم. همان­طور که مارکس در فصل بعدی “تناقضات در فرمول عام” اشاره می­کند، ارزش تا زمانی خودبسنده و  خود­افزا جلوه می­کند که ما خود را به روند گردش محدود کنیم. زمانی که ما به روند کار مراجعه می­کنیم می­بینیم که ظاهر ارزش به مثابه­ی سوژه­ی خودپو به موانع درونی بر می­خورد که ناشی از خصلت دوگانه­ی کار است. به همین خاطر هم مارکس از عبارت”ارزش به مثابه­ی سوژه” استفاده نکرد زمانی که به سمت تحلیل روند تولید سرمایه حرکت کرد. با مغشوش کردن بحث مارکس در باره ارزش به مثابه­ی یک سوژه­ی خودپو در یک نقطه­ی معین از تحلیل گردش سرمایه با بحث ارزش به مثابه­ی سوژه­ی مطلق در تحلیل مارکس از سرمایه­داری به مثابه­ی یک کل، پوستون از بحث خود تخطی می­کند چرا که عرصه­ی توزیع را فراتر از روابط تولید­ی می­نهد.

مسیر پیشرفت سرمایه­ی مارکس، این مدعای پوستون را باز هم بیش­تر تضعیف می­کند که گویا مارکس سرمایه یا “کار مرده” را به عنوان سوژه مطرح کرده است. وقتی که مارکس چاپ فرانسوی را در فاصله سال­های 1872 تا 1875 آماده می­کرد فقط به تغییر و بازبینی فصل اول سرمایه دست نزد. او هم­چنین فصل چهارم “فرمول عام سرمایه” را نیز مورد بازبینی قرار داد. در چاپ فرانسوی کتاب او همه ارجاع­های خود به سرمایه و ارزش به مثابه سوژه را تغییر داد. همان­طور که قبلا ملاحظه کردیم چاپ فرانسوی تحت تاثیر مرحله نوینی از شورش کارگران قرار دارد که در سیر خود به نقطه عطف کمون پاریس منجر شد. متاسفانه ما هنوز یک نسخه انگلیسی زبان از سرمایه داریم که این تغییرات را بیان نمی­کند. (28)

استدلال پوستون مبنی بر سوژه بودن سرمایه فقط ناشی از مطالعه ویژه او از سرمایه نیست بلکه از تفسیر خاص او از هگل نیز ناشی می­شود. آن­طور که پوستون تفسیر می­کند مفهوم هگلی سوژه­ی مطلق دارای یک شباهت خارق العاده با ایده­ی مارکس از سرمایه است چرا که این ایده مارکس نیز یک ذات خودپو را معرفی می­کند که “خود را بنیاد می­نهد”. سوژه­ی مطلق هگلی به مثابه­ی یک موجود معطوف به خود به نظر پوستون بیان منطق سرمایه به مثابه­ی ارزش­افزا است. من در جای دیگری ایراداتی را بر این نوع قرائت از هگل نزد پوستون طرح کرده­ام. (29) در این­جا می­خواهم نکته­ی دیگری بر ایرادهای قبلی بی­افزایم و آن هم این است که حتی اگر استدلال پوستون مبنی بر این­که منطق هگل در واقع منطق سرمایه را معرفی می­کند، اما لزوما از آن­جا نمی­توان به این نتیجه رسید که فلسفه­ی هگل صرفا بیان شکل ارزشی است. مطابق تحلیل مارکس، سرمایه یک مقوله­ی ذاتا دو بعدی است که با یک تناقض مطلق بین گرایش برای افزایش بارآوری مادی از سوئی و گرایش برای افزایش ارزش اضافی از سوی دیگر مواجه است. گرایش نخست سرمایه را وادار می­سازد تا سهم و میزان کار زنده را به طور مداوم در حوزه­ی تولید کاهش دهد در حالی­که گرایش دوم سرمایه را برای بازتولید خود به چنین کاری وابسته می­سازد. منطق سرمایه ما را با نظامی مواجه می­سازد که حاوی یک بی­ثباتی ذاتی و درونی است و این­که سرمایه به فراسوی خود یعنی به مکانی اشاره می­کند که “نیرو و قدرت انسانی آخرین هدف خویش است”. به همین شکل منطق هگل نیز با یک دوگانگی درونی مواجه است. تناقض مطلق بین بخش نظری و بخش عملی.

سوژه­ی مطلق از نظر هگل “حامل عالی­ترین تناقض در درون خویش است”. (30) کار او که به منطق مفهوم ختم می­شود به معنای این نیست که ما با فضایی پر از آشتی و تفاهم مواجه می­شویم که در آن همه تضادها از میان رخت برمی­بندند. به عکس فصل مربوط به “ایده­ی مطلق” در “علم منطق” با اشاره به یک “عرصه­ی جدید” ختم می­شود که به دنبال منطق می­آید. این عرصه­ی جدید، عرصه­ی روح است. در باره این عرصه­ی جدید هگل می­گوید: “ایده­ی ناب که در آن واقعیت مفهوم با تعین خود به سطح مفهوم فراروئیده است به معنای یک آزادی مطلق است.”

همان­طور که مارکس در 1844 نوشت، علی­رغم “بینش بیگانه­شده”ی هگل و علی­رغم این­که او “بر مبنای اقتصاد سیاسی ایستاده بود” نیروی درونی دیالکتیک او به گونه­ای است که به فراسوی بیگانه­شدگی در یک جامعه نوین اشاره دارد:

“اکنون زمان آن فرا رسیده است که جنبه­های ایجابی در دیالکتیک هگلی را در قلمرو بیگانگی درک نمائیم. فرا رفتن به مثابه­ی حرکت عینی برای ادغام بیگانگی در خویش. این بینش که در چارچوب بیگانگی بیان می­شود، در ارتباط با تصاحب ذات عینی از طریق فرارفتن از بیگانگی آن می­باشد؛ این بینشی است بیگانه که از طریق نابودی خصیصه­ی بیگانه­ی جهان عینی و فرا رفتن از جهان عینی در شیوه­ی بیگانه هستی­اش، به عینیت­یافتگی واقعی آدمی، به تملک واقعی ذات عینی آن نظر می­افکند”. (32)

روشن­ترین بیان نظر مارکس راجع به مقوله­های هگلی نه تنها بیان منطق سرمایه اند بلکه دیالکتیک رهایی را نیز نشان داده و در کاربرد “نفی نفی” از سوی او تبلور می­یابد. در دست نوشته­های 1844 مارکس به طور مستقیم این مقوله­ی هگلی را به کار گرفت و نوشت: “کمونیسم” شرایطی است که در آن “نفی نفی” انجام می­شود. (33)

در سرمایه، مارکس باز به این عبارت بازگشت و چنین نوشت: “روند تولید سرمایه­داری هم­چون روند طبیعی به ناگزیر به نفی خود منجر می­شود.” (34) به تازگی در برخی حوزه­ها، نگاهی باب روز شده که دیالکتیک هگل را بی کم و کاست به مثابه­ی بیان منطق سرمایه می­نگرد. اما باید اذعان کرد که نتیجه­گیری مارکس از نقد خود به هگل این را تائید نمی­کند و در ضمن استدلال من نیز این است که ما نباید به خاطر این که به شالوده­ و پی­ریزی یک فلسفه رهایی برای مبارزات رهایی­بخش نیاز داریم به این کار دست زنیم. (35) پوستون از سوی دیگر دیالکتیک هگل را کاملا بر شکل میانجی­گری ارزش منطبق می­بیند. و این نکته از به کارگیری واژه “میانجی­گری” که یک مقوله هگلی است مشهود است. به نظر می­رسد که پوستون هر فعالیت اجتماعا میانجی­گری شده را ضرورتا فعالیتی بیگانه شده می­پندارد.

او می­نویسد: “کارکرد کار به مثابه­ی یک فعالیت اجتماعا میانجی­گری شده همان چیزی است که مارکس کار مجرد می­نامد”. () این صحیح است که کار مجرد یک فعالیت اجتماعا میانجی­گری شده است، این نیز صحیح است که “ارزش یک مقوله میانجی­گری است”؛ (37) اما آیا هر نوع میانجی­گری خود یک مقوله ارزش است؟ آیا کار همین که “یک فعالیت اجتماعا میانجی­گر” بدل گشت به کار مجرد هم تبدیل می­شود؟ مارکس از کار مانند “شرط عام فعل و انفعالات و سوخت- و- ساز بین انسان و طبیعت ” حرف زد. امر “فعل و انفعال و سوخت- و- ساز ” مستلزم وجود نوعی از میانجی­گری است. البته روشن است که میانجی­گری کار در این معنای عام خود، به طور جدی با میانجی­گری کار مجرد متفاوت است که ویژه سرمایه­داری است. کار به معنای مورد نظر مارکس در بالا، کلیت روابط اجتماعی را به عمل یک اصل یگانه و منفرد تقلیل نمی­دهد و تصادف و تفاوت را به درون یک نوع فعالیت عام نمی­بلعد. به عکس، کار به مثابه­ی ” فعل و انفعال و سوخت- و- ساز بین انسان و طبیعت” بین تقابل­های مجزا از هم میانجی­گری می­کند که وابستگی متقابل و جنبه­ی تصادفی خویش را حفظ می­کنند.

پوستون اما شکل میانجی­گری ارزش را بارها، با خود میانجی­گری مترادف قرار می­دهد. او میانجی­گری­های نوع اول و نوع دوم را با هم مغشوش می­کند. علت این مشکل به نظر من این است که او مقوله­های هگلی را صرفا با توجه به منطق سرمایه مطالعه می­کند. تو گویی پوستون فکر می­کند که “میانجی­گری” در قاموس هگل برای همیشه تفاوت را حذف می­کند و تصادف را به یکتایی کاهش می­دهد و خاص را به تابعی از عامیت مجرد تبدیل می­کند. در این باره مراجعه به نقد هگل از اسپینوزا برای پوستون مفید است:

“جوهر … بدون میانجی­گری دیالکتیکی قبلی …. تنها یک مغاک تاریک و بی شکل است یعنی آن­که همه تعینات محتوا در آن به شکلی باطل و بی اثر بلعیده شده است و قادر به تولید چیزی نیست، که دارای یک هستی مثبت از آن خویش باشد.” (38)

فراسوی سرمایه

مدعای پوستون مبنی بر این­که منطق در تحلیل مارکس علیه فرا نهادن پرولتاریا یا بشریت به مثابه­ی سوژه با نوشته­های خود مارکس هم­خوانی ندارد. متاسفانه این محدودیت پوستون می­تواند به سادگی اهمیت جنبه­های دیگر کتاب او را در ابهام قرار دهد. کتاب او حاوی بحثی غنی در باره تناقض اصلی سرمایه­داری است. گرایش برای افزایش ثروت مادی در تقابل با گرایش برای انباشت ارزش.

پوستون نشان می­دهد:

“با آن­که ایجاد تغییر در بارآوری عام اجتماعی تغییری در حجم کلی ارزش تولید شده در واحد زمان مجرد ایجاد نمی­کند، اما موجب ایجاد تغییر در خصلت این واحد زمان می­شود. تنظیم مداوم زمان کار اجتماعا لازم موجب ایجاد یک سازوکار “چرخ عصاری” می­شود [حرکت بیهوده و تکراری] گرایش سرمایه برای انباشت دائم به خاطر آن­که به حیاتش ادامه دهد. شدن، شرط بودن آن است. (39) چون هر سطح جدید بارآوری به مثابه­ی یک سطح اصلی نوین تعریف می­شود، این پویایی و گرایش به جاودانه شدن و ویژه­گی آن افزایش دائمی بارآوری را نشان می­دهد. (40) پس تلاش سرمایه برای کاهش زمان کار اجتماعا لازم به یک حداقل نشان­گر این است که کار زنده تنها منبع تولید ارزش است.

از سوئی ما شاهد یک شکاف فزاینده بین رشد نیروی مولده کار (که لزوما ربطی به کار مستقیم کارگران ندارد)، و چارچوب شکل ارزشی از سوی دیگر هستیم که رشد نیروی مولده کار در قاموس آن بیان می­شود (که ارتباط با کار مستقیم کارگران دارد).  هرچه شناخت و دانش علمی بیش­تر در تولید مادیت می­یابد به همان اندازه نیز شکاف بین انباشت زمان تاریخی و عینیت­یابی زمان کار بی واسطه بیش­تر روشن می­شود… این شکاف فزاینده­ شرایط تولید ثروت مادی را، از شرایط تولید ارزش جدا می­کند. (41) نتیجه یک “قیچی بٌرنده” است که نظام را بی ثبات کرده و آن را با تناقضات درونی مواجه می­کند.

بحث پوستون در باره دو بعدی بودن سرمایه از اهمیت زیادی برخوردار است به ویژه در پرتو تحولات پس از حوادث سیاتل. بحث او کمک می­کند تا نقد رادیکال بر مشکل حقیقی متمرکز شود که همانا تناقض بین گرایش به افزایش ثروت مادی در تقابل با گرایش به افزایش ارزش است، به جای این­که نقد ما بر مسائل جانبی نظیر “حرص و آز شرکت­ها” یا فقدان کنترل دموکراتیک بر تصمیمات شرکت­ها و موسسات متمرکز شود.

بحث او در باره این­که سرمایه چگونه شرایط مادی یک شکل عالی­تر جامعه را از راه افزایش شدید بارآوری مادی و کاهش زمان کار لازم به یک حداقل فراهم می­آورد در تقابل با نقدهای رمانتیک از سرمایه­داری است که گرایش حسرت به گذشته رویایی را نشان می­دهند یا این­که فراموش می­کنند که ما امکان آن را داریم که در آینده بتوانیم آن­چه را که امروز در شکل بیگانه­شده نمایان می­شود به شکل آزادانه­ای در اختیار گیریم.

به هر حال با جدا کردن تضاد شکل مادی و تقابل آن با شکل ارزشی از مبارزات طبقاتی حقیقی در حوزه تولید و جاهای دیگر، پوستون ما را با یک سردرگمی به حال خود رها می­کند. این که این شکاف بین “استن” و “بایستن” چگونه حل شدنی است به ویژه از آن­جا که او خود نیز تاکید دارد که دلیلی برای تصور “سقوط خودبه­خودی” سرمایه­داری وجود ندارد. آن­چه پوستون می­گوید این است که دلیلی وجود ندارد که به عامل انسانی زنده برای برچیدن این نظام وابستگی سرمایه­داری در عرصه تولید به کار انسانی بسیار کم توجه شده است و وابستگی آن به “شناخت و فعالیت­های اجتماعا تکوین­یافته” بیش­تر شده است که شامل کارگران مولد نمی­شود. او از ذکر این نکته غفلت می­کند که چنین “شناخت و عمل” به طور فزاینده­ای زیر چتر روابط کالایی قرار گرفته که ویژه­ی محیط کارخانه سنتی است. این امر ما را در توضیح این نکته یاری می­رساند که چرا کسانی که به طور مستقیم در تولید ارزش اضافی دخالت ندارند، نظیر اپراتورهای تلفن گرفته تا مهندسان بوئینگ همه به تدریج و به طور فزاینده بخش­های رزمنده­ی طبقه کارگر به شمار می­.

این امر هم­چنین در باره کسانی که رابطه­ی مستقیمی با روند تولید ندارند نیز صادق است. مثلا به عنوان ارتش دائمی بیکاران که در سال 1992 در لس آنجلس دست به شورش زد. با آن­که پوستون گوشش به این ماجراها بدهکار نیست اما با این وجود می­نویسد:

“غلبه بر سوژه­ی تاریخ” که همان سرمایه باشد، به مردم اجازه می­دهد که برای اولین بار به سوژه­های خودرها تبدیل شوند.” (42)

حتی پوستون با وجود همه خصومتی که با توده­ها به مثابه سوژه دارد در باره رهایی صحبت می­کند و این­که توده­ها “سوژه­های رهایی خویش اند”. این گفته درست است چرا که ممکن نیست مرتبا از نقطه نظر رهایی صحبت کنیم بدون این­که به پیش­رفت و خودانکشافی عامل رهایی توجهی میذول داریم. عدم اشاره به سوژه­های انسانی در زمان حال که می­توانند چنان آینده­ای را متحقق کنند به معنای آن است که چگونگی “غلبه” بر سرمایه غیر قابل تصور می­شود.

اشاره به “کار مرده به مثابه­ی بدیل رهایی­بخش” و اشاره به “قیچی برنده” با آن که ایده­ی سقوط خودبه­خودی سرمایه­داری نیز از ارزیابی­های ما برکنار است، کافی نیست؟

علی­رغم تلاش­های پوستون برای ردیابی “مسیر حرکت سرمایه” به شیوه­ای که امکانات درون­ماندگار آینده را در اشکال حرکتی آن در زمان کنونی نشان دهد، ما هم­چنان با یک نوع دوگانگی کانتی بین “آنچه که هست” و “آن­چه که باید باشد” مواجه­ایم، یعنی فقدان یک اصل درون­ماندگار حس می­شود که بتواند این دو را با هم آشتی دهد. اهمیت کتاب پوستون در این­جا این نیست که او به وجود پرولتاریا به مثابه­ی سوژه­ی خیزش مخالف است، موضع “چپ نو” نیز همین است و از پیروان زیادی نیز با موج پر افت و خیزی پست مدرنیسم برخوردار شده است. آن­چه که نزد آن­ها اهمیت دارد تلاش پوستون و اصرار او بر این مطلب است که مقوله­های تئوری ارزش مارکس  نشان می­دهند که او پرولتاریا را به عنوان سوژه در نظر نمی­گیرد.

کتاب او را می­توان هم­چون تلاشی برای “تفسیر مجدد مارکس بر اساس یک نظرگاه ویژه در باره­ی طبقه کارگر دید که بخش وسیعی از نسل 1968 به آن باور داشتند و هم­چنین می­توان آن را به عنوان تلاشی برای بررسی ایده­ی پست مدرنیسم در باره “مرگ سوژه” البته بدون تسلیم شدن به بدبینی و هیچ­انگاری آن در نظر گرفت. و دقیقا همین نظرگاه­ها هستند که من می­گویم به طور فزاینده­ای ناهم­زمان شده­اند.

امروزه کسی در پی مطرح کردن یک “سوژه­ی عام” نیست، خواه پرولتاریا خواه سوژه­ی دیگری باشد، که دیگران در مقابل آن به سجده درآیند. ایده­ی یک سوژه­ی یگانه و منحصر به فرد یا تقلیل همه مبارزات اجتماعی به پرولتاریا متعلق به زمانی است که ما دیگر آن را پشت سر گذاشته­ایم و قابل بازگشت هم نیست. اما شرایط موجود نمی­تواند به معنای آن باشد که فاعلیت پرولتاریا را مورد انکار قرار دهیم. به عکس بسیاری از اعتراضات از زمان سیاتل به بعد، چه اعتراضات آشکار علیه­ بیگاری باشد یا اعتصابات جدید در محل کار – اتفاقا حول شرایط کار و مبارزات علیه بیگانه­شدگی در محل کار می­چرخد. درست برخلاف دهه­ی 1960 و گرایشات “چپ نو”، “نسل سیاتل” برای ایجاد وحدت بین کارگران و دانشجویان تلاش می­کند که قبلا یا لااقل برای دهه­ها در ایالات متحده غیر قابل تصور بود.

همان­طور که “مارکسیسم سنتی” که به شدت از سوی پوستون نقد می­شود دارای یک برخورد کهنه و منسوخ شده است که به واسطه­ی آن روابط مالکیت را با اغراق و گزاف برجسته کرده و “کار پرولتری” را به مثابه­ی اصل بنیادین یک جامعه جدید عنوان می­کند، دقیقا در پرتو شرایط جدیدی که پیش آمده، نقد پوستون از کار پرولتری نیز به همان میزان کهنه و منسوخ شده است. مبارزات سیاتل نشان داد که شاید ما به پایان یک شب طولانی انحطاط و رکود سوژه در رادیکالیسم غربی نزدیک می­شویم. شاید برای نظریه چندان قضاوت عجولانه­ای نباشد اگر که پایان مرگ سوژه را اعلام کند.

منابع:

1-     مارکس و انکلس، مجموعه آثار، جلد دوم، 1981.

2-     پوستون، ص 17.

3-     پوستون، 1993، ص 65.

4-     پوستون، ص 82.

5-     هگل 1979، ص­ص 38- 274.

6-     مارکوزه، 1960، صxiv.

7-     مارکوزه، 1960، صxii.

8-     دونفسکایا، 2000، ص ص138،106، 61.

9-     پوستون، 1993، ص 73.

10-  آپادوری،1978،ص 124.

11-  پوستون، 1993، ص 224.

12-  مارکس، 1974،ص 295.

13-  پوستون، 1993، ص 276.

14-  نتا

15-  مارکس، 1977،ص 290.

16-  پوستون، 1993، ص 325.

17-  مارکس، 1977،ص 290.

18-  مارکس، 1977،ص 160.

19-  مارکس، 1977،ص 290.

20-  مارکس، 1977،ص 173.

21-  دونفسکایا، 2000، ص ص138،106، 61.

22-  مارکس، 1977،ص 160.

23-  پوستون، 1993، ص 325.

24-  مارکس، 1977،ص 477.

25-  پوستون، 1993، ص 328.

26-  پوستون، 1993، ص 336.

27-  مارکس، 1977،ص 256.

28-  لبیس

29-  نگاه کنید به هادیس، 1996.

30-  هگل 1929،ص 466.

31-  هگل 1929،ص 466.

32-  مارکس، 1975،ص 341.

33-  مارکس، 1975،ص 306.

34-  مارکس، 1977،ص 292.

35-  نایس

36-  پوستون، 1993، ص 150.

37-  پوستون، 1993، ص 154.

38-  هگل 1991،ص 226.

39-  پوستون، 1993، ص 291.

40-  پوستون، 1993، ص 293.

41-  پوستون، 1993، ص 297.

42-  پوستون، 1993، ص 224.