الكس كالينيكوس
ترجمه احمد سيف
مرگ سر كارل پوپر فيلسوف در ماه گذشته نوشتن چند شرح حال مختصر ولی به شدت گمراه كننده را به دنبال داشت. يكی ازشاگردان قديمی او، ديويد ميلر [David Miller]، پوپر را « مهم ترين فيلسوف قرن بيستم» خواند كه او يقينا اين چنين نبود. برای جانه تن ري[Jonathan Ree] كه برای نشرية « فلسفة راديكال» قلم می زند و بايد بهتر از اين ها بداند، « در ميان پسا مدرن ها» پوپر « اولين و بهترين» بود. اين هم به دشواری می تواند توصيف مفيدی باشد چون در خصوص اين كه« پسامدرنيته» چيست و يا اين كه اصولا بايد از اين واژه استفاده كرد يا خير، توافق چندانی وجود ندارد.
احتمالا پوپربخاطر يك كتاب، « جامعة باز و دشمنانش» كه در 1945 چاپ شد در خاطره ها می ماند. دو صدراعظم پيشين آلمان، يكی صدراعظم سوسيال دموكرات، هلموت اشميت و صدراعظم محافظه كاران، هلموت كهل، پوپر را به عنوان فيلسوف « جامعة باز» ستوده اند. منظور پوپر از « جامعة باز» به واقع جوامع مدرن سرمايه سالاری ليبرال بود.
اوكوشيد نشان دهد چگونه دشمنان «جامعة باز» و بر فراز سر ديگران، افلاطون، هگل و ماركس در طول 2000 سال كوشيدند برای درهم شكستن فرد جامعه ای بسته و توتاليتر بسازند. تعجبی ندارد كه پوپر در ميان روشنفكران روسی و اروپای شرقی متاثر از ايده های بازار آزاد، كه به دنبال سقوط استالينيسم آمد، بسيار محبوب بود.
به واقع متاسف كننده خواهد بوداگر شهرت پوپر تنها بخاطر كتاب جامعة باز او باشد. در سالهای بسيار دور، منتقدان، بخش هائی از اين كتاب را كه در بارة افلاطون و هگل بود از حيز انتفاع انداختند. سالهای زيادی گذشته است كه دانشجويان جدی افلاطون و هگل برای انتقادات پوپراز اين دو ارزشی قائل نيستند. بخشی كه به ماركس می پردازد تركيبی است از جزميت، آشفته گوئی و گاه نكته سنجی های درست. تقريبا خنده دار است كه در اين كتاب چگونه پوپر اين جا و آن جا لفاظی هايش را در بارة تمام خواهي، تاريخ زدگي، و گناهان ديگر ماركس قطع كرده به خوانش آن چه كه ماركس نوشت پرداخته و اندكی منگ و گيج می پذيرد كه اتفاقا عقايد ماركس دقيقا متضاد آن چه هائی است كه در همين كتاب به او نسبت داده شده است.
اهميت واقعی پوپر در اين است كه او يك فيلسوف بزرگ علم بود. كتاب «منطق كشف علمي» [Logic of Scientific Discovery] او كه در 1935 چاپ شد به واقع راهگشا بود. در اين كتاب او ديدگاه سنتی تجربه گرايانه به علم را به عنوان انباشت تدريجی واقعيت های مسلم منهدم می كند. ابتدا پوپر نشان می دهد كه حتی سرراست ترين مشاهدات شامل رگه های غير قابل تخيفيف تئوری است. ثانيا او عقيده داشت كه علم از طريق شكل دادن به « حدس وگمان زيركانه» [bold conjectures] پيشرفت می كند كه ممكن است براساس « واقعيت هائي» كه می تواند با تجربه محك بخورد، نباشد. بهرحال، اين پروسه با رسيدن به چند حقيقت نهائی به پايان نمی رسد.
اين روايت، معياری – اثبات نادرستی [falsification]- در اختيار پوپر قرار داد تا بتواند بين علم و غير علم تفكيك قائل شود. به ادعای پوپر، يك تئوری تا آنجا علمی است كه خودش را برای اثبات احتمال نادرستی به تجربه باز كند. اگر چه پوپر كوشيد به ادعای خويش يك شكل بندی استوار منطقی بدهد ولی جستجوی او برای يافتن معياری تفكيك ساز، ريشه های سياسی داشت. او مدعی شد كه نادرستی هيچ كدام از دو تئوری ای كه روشنفكران وين – شهری كه جوانی پوپر در آن گذشت – در فاصله دو جنگ جهان تحت تاثير آن بودند، يعنی ماركسيم و روان كاوي، را نمی توان اثبات كرد. پس، اين تئوری ها شبه علمی بودند، ايده ديگری كه در طول سالهای جنگ سرد موجب شهرت پوپر شد.
پوپر هم چنين كوشيد يك علم اجتماعی بديل در برابر ماركسيم ايجاد نمايد كه براساس « فردگرائی روش شناسانه» [methodological individualism] استوار بود. يعنی پوپر منكر شد كه جامعه را از ديدگاه ساختارش [ مثلا سرمايه سالاري] می توان شناخت. تنها راه شناخت از طريق افرادی است كه آن جامعه را می سازند. اين مباحث، البته پيش قراول آن ادعای مضحك مارگرت تاچر است كه می گفت « جامعه وجود ندارد».
مباحثات فراوان در ميان فيلسوفان علم در سالهای 1960 و 1970 اثبات كرد كه تئوری های اثبات كننده نادرستی علمی بسی پيچيده تر از آن چه ايست كه پوپر تصور می كرد. قابل ترين شاگرد او، امری لاكاتوش [Imre Lakatos] كه در ضمن شاگرد ماركسيست مجاري، جورج لوكاچ هم بود شكل بندی بسيار مطلوب تری از ايدة پوپر ارايه داده است. ولی لاكاتوش هم چنين نشان داد كه در شكل اوليه – او مشخصا اصرار پوپر را مد نظر داشت كه می گفت هرگز نمی توان حقيقت تئوری ها را اثبات كرد، بلكه می توان با تجربه نادرستی شان را نشان داد – اين ايده ها به سهولت می توانند با ايده شك آلود، كه دانش عينی از جهان به دست آمدنی نيست، تركيب شود .
خود پوپر ولی در گير اين مباحثات نشد و دلگرم ستايش سياستمداران و دانشمندانی شد كه از مشكلات فلسفی كه ديدگاه او با آنها روبرو بود، آگاه نبودند. نوشته های بازپسين او آهنگ خودستائی دارد وقتی كه او ادعا می كند كه اين يا آن معضل اساسی فلسفه را به يقين رفع كرده است. او كوشش زيادی مصرف اين كار بی حاصل كرد تا نشان دهد كه بين مغز و فكر يك تفاوت اساسی وجود دارد. يعنی دنبال كردن همان پندار بافی ايده آليستی كه يك روح به شيوه ای كه توضيح داده نمی شود به بدن انسان درز می كند.
حتی اغلب منتقدان پوپر پذيرفتند كه افتخار « رد كردن» ماركسيسم با اوست. با اين همه در اين جا با معمای لاينحلی روبرو هستيم. در عمل اما، اين ماركسيست ها بودند كه اين مسئله را كه آيا تئوری های آنها با شواهد تجربی تائيد می شوند يا نه بسی بيشتر از دانشمندان رسمی علوم اجتماعی جدی گرفته بودند. به اين ترتيب، اين چپ انديشان انقلابی بودند كه از جنگ دوم جهانی به اين سو درگير بحث های طولانی در بارة توسعه سرمايه سالاری مدرن و ساختار طبقاتی جوامع استالينيستی بودند.
به عكس اقتصاد نئوكلاسيك ارتدوكس [يعنی آن چه كه اساس فردگرائی روش شناسانة پوپر را تشكيل می دهد] به صورت مجموعه هائی از شكل گرائی بی مصرف رياضی در آمده كه هر نسخه تازه ترش بيشتر و بيشتر از رفتار واقعی ناهنجار های سرمايه سالاری فاصله می گيرد. اين خنده دار است كه ماركسيست ها به صورت بهترين و پی گيرترين پوپر گراها در بيايند. اگرچه ايشان حتما اين چنين خواهند شد وقتی كه می كوشند نكته سنجی های واقعی و ظريف پوپر را در طبيعت علم، در فلسفه و يك تئوری از جامعه ادغام نمايند كه بطور راديكالی با نسخة خام و نارسی از ليبراليسم كه پوپر هميشه از آن دفاع می كرد، تفاوت داشته باشد.
منبع: Socialist Review, No. 179, October 1994