برخی از سالها در تاریخ حک میشوند، سالهایی که آغاز یا پایان یک دوره، یک نقطه چرخش مهم را ثبت می کنند. 1987،1848،1917،1939، 1776، چنین سالهایی هستند. هزار و نهصد و هشتاد و نه میرود که بر این سیاهه افزوده شود. ببینیم این سال بیشتر به چه مناسبتی در خاطرهها خواهد ماند؟
جمعی خواهند گفت: به مناسبت پایان کمونیسم؛ دیگران پیروزی نهایی سرمایهداری را در جنگ میان سرمایهداری و سوسیالیسم عنوان خواهندکرد. من اما تفسیر دیگری را پیش می نهم.
سرمایهداری به عنوان یک نظام زنده که همواره در حال گسترش است، نزدیک 500 سال است که وجود دارد. این نظام همواره صحنهای بینالمللی داشته و در دو یا سه قرن گذشته ابعادی جهانی یافته است. این نظام همواره مملو از تضادهای درونی بوده و همین در واقع بنیان پویائی توانمند رشد این نظام را فراهم آورده است. لیکن این تضادها، جنبشهای مخالفی را پدید آوردند که در کنار نظام تکثیر یافتند و گسترده شدند. قرن حاضر شاهد سه بحران عمیق و پردامنه سرمایهداری بوده است- جنگ جهانی اول، کسادی بزرگ، و جنگ جهانی دوم.
در نتیجه این بحرانها، نزدیک یک سوم مساحت و جمعیت جهان، در پی انقلاب 1917 روسیه، از نظام جهانی سرمایهداری گسستند و بر آن شدندکه با ابهام از اصول دیگرگونه سوسیالیستی که تدوین کلاسیک خود را در قرن نوزدهم از کارل مارکس گرفته بودند، اقتصادها و جامعههای نوینی را بنا کنند.
این گسستها در نقاط ضعیف و نسبتاً تکامل نیافته نظام جهانی سرمایهداری رخ داد و طبیعتاً اینها هرگز نتوانستند با نقاط قویتر و تکامل یافتهتر نظام در شرایطی مساوی رقابت کنند. بنابراین، از همان آغاز، ناگزیر شدند همه توان خود را وقف مبارزه برای ابتدائیترین الزامات بقا کنند و در مقابل تلاشهای مصمم رهبران سرمایهداری برای باز گرداندن آنها به خم چنبر ایستادگی کنند. در چنین احوالی، این جوامع نمیتوانستند نظام سوسیالیستی منسجمی بنا کنند که با نظام جهانی سرمایهداری که از آن گسسته بودند قابل قیاس باشد. مسیری که هر یک از این جوامع طی میکردند نه تنها بازتاب آرزوهای سوسیالیستی آنها بلکه محصول تاریخهای گوناگونشان و ضعفهای خاصی که هر یک از همان آغاز گرفتارش بودند نیز بود.
در چنین زمینهای که جنگ سرد، که در واقع مشتمل بر جنگهای گرم فراوانی است، معنای واقعی خویش را مییابد. جنگ سرد بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم و در زمانی آغاز شد که ایالات متحده، که آشکارا در نظام جهانی دست بالا را داشت و تنها مالک جنگ افراز هستهای بود، عزم خویش را جزم کرد که فرار از سرمایهداری را که در آن روزها هنوز رخ میداد مانع شود. استالین، که ارتش سرخش بخش عمده اروپای شرقی را در اختیار داشت، نخست گمان نمیکرد که میتواند دست کم در اروپا، با غرب به توافق “زندگی کن و بگذار زندگی کند” دست یابد. او کم و بیش یکسال بر مبنای این فرض رفتار کرد و وقتی کوچکترین خبری از انعطاف آمریکائیها نشد به این نتیجه رسید که بقا در گرو اجرای شدیدترین تدبیرهاست. او در کشورهای همسایه، دیکتاتوریهای کمونیستی سختی را بر پا کرد و آنها را در پیمان نظامی محکمی گرد آورد که قادر باشد تمامی قاره اروپا را در صورت حمله اتمی آمریکا به شوروی به سرعت تصرف کند. همین، و نه دستاندازی امپریالیستی به غرب، همواره مقصود پیمان ورشو بوده است و همین توضیح میدهد که چرا گورباچف میتواند، اینک که اتحاد شوروی به برابری هستهای با ایالات متحده دست یافته است، ترتیبات نظامی بعد از جنگ در اروپای شرقی را زاید بشمرد.
استراتژی استالین کارگر افتاد. ایالات متحده که راه توسل به اسلحه اتمی را بسته دید، استراتژی جدید دیگری در پیش گرفت و اتحاد شوروی و هم پیمانان کمونیستش را در معرض فشارهای تحملناپذیر مسابقه بی حد و حصر تسلیحاتی قرار داد. این هم کارگر افتاد، و سال 1989 سالی شد که میوه این استراتژی به بار آمد.
جامعه شوروی (خصوصاً از لحاظ اقتصاد، و البته نه فقط از این لحاظ) در زمان برژنف دچار بحران شد. گورباچف، فرآورده ممتاز نظام، دریافت که برای حفظ آن باید دست به اصلاحات اساسی زد. این اصلاحات نه فقط به معنای پرسترویکا و گلاسنوست بلکه به معنای پایان دادن به مسابقه کشنده تسلیحاتی و دست بر داشتن از تعهدات پر هزینه در حمایت از دیکتاتوریهای کمونیستی کشورهای همسایه نیز بود. این رژیمها، که هرگز از حمایت گسترده مردمی برخوردار نبودند، در غیاب حمایت نظامی شوروی، فرو پاشیدند.
بنابراین با اطمینان میتوان گفت که سال 1989 از این حیث در خاطرهها خواهد ماند که در آن جنگ سرد، دست کم آن روایت جنگ سرد که در 1945 اروپا را فرا گرفت. ماندگاری دیگر این سال در چیست؟ نقطه چرخشی مهم در تاریخ سرمایهداری؟ پایان سوسیالیسم؟ در پایان باید به این مسائل بسیار مهم که هنوز عمدتاً حل نشدهاند اشارهای کنم.
گمان نمی کنم سال 1989 نقطه عطفی برای سرمایهداری باشد. آشکار است که اروپای شرقی میرود که به موقعیتی که در فاصله دو جنگ جهانی داشت باز پس نشیند و به مثابه نوعی تحتالحمایه یا وابسته سرمایه غربی و اروپای مرکزی در آید. این البته تحول مهمی است و میتواند نتایج جالب و آموزندهای داشته باشد. به نظر میرسد برخی از بخشهای منطقه، “آمریکای لاتینی مآب” و دیگران (آلمان شرقی و چکسلواکی) بتوانند بیشتر به سیاق اتریش به نظام سرمایهداری نوع اروپا بپیوندند. لیکن، در چشماندازی وسیعتر، اینها تغییراتی کم اهمیتند و بعید است که در خارج منطقه بازتابهای مهمی داشته باشند. تا آنجا که به نظام جهانی سرمایهداری مربوط میشود تضادهای درونیاش به ندرت میتوانند به نحوی از انحاء نرمتر شوند. هر ناظر هوشیار صحنه جهانی میداند که این تظادها مانند گذشته همنان تکثیر و تشدید میشوند و همه قراین نشان میدهند که در آیندهای نه چندان دور یک یا چند بحران سخت به وقوع خواهند پیوست.
و اما در باره آینده سوسیالیسم چه میتوان گفت؟ این سئوال را باید به دو بخش تقسیم کرد بخش نخست کوتاه مدت تا میان مدت و بخش دوم میان مدت تا بلند مدت را در بر میگیرد.
برای آنچه که گاه، قدری به تساهل، آینده قابل پیشبینی نامیده میشود، به نظر میرسد که سرنوشت سوسیالیسم موکول به رویدادهای اتحاد شوروی باشد. گورباچف، نماینده بخش اصلاحطلب سرآمدان شوروی، میگوید که قصدش نه به خاک سپردن سوسیالیسم بلکه نجات دادن آنست.
این البته بیاهمیت نیست. لیکن آنچه بسیار مهمتر است این است که آیا توده عظیم مردم شوروی، خصوصاً طبقه کارگر، در این هدف اشتراک دارد و آیا در مقابل گرایشهایی که آشکارا در جامعه شوروی قدرت گرفتهاند و میخواهند یا شوروی به “وضع موجود” قبلی باز گردد و یا از اروپای شرقی پیروی کند و به راه سرمایهداری قدم نهد، مقاومت خواهد کرد؟ اگر چنین مقاومتی صورت پذیرد احساس من آنست که بخت احیای سوسیالیسم در اتحاد شوروی وجود دارد. لیکن پاسخ این سئوال قاعدتاً به این زودیها داده نخواهد شد و عقل حکم میکند که در این مدت از قضاوت خودداری کنیم.
در مورد میان مدت تا بلند مدت، من اعتقاد دارم که سوسیالیسم دقیقاً همانقدر بخت بقا و بخت تحقق توانهایش را دارد که نوع بشر. سرمایهداری محیط زیست انسان را نابود میکند و مادام که وجود دارد دست از این ویرانگری بر نخواهد داشت. در یکی دو قرن آینده، شاید هم کمتر، به نقطهای میرسیم که راه برگشت بسته خواهد بود. آشکاراست که سوسیالیسم رستگاری را تضمین نمیکند. اما اگر سوسیالیسم را به معنای به کار بردن خرد انسان در راه برآوردن نیازهای انسانی بگیریم- و این معنایی است که مارکس قایل بود- این نیز آشکار است که راه دیگری برای رستگاری وجود ندارد.