در مارکسیسم و سوسیالیسم ظاهراً حق (و اصول اخلاقی) به مفهوم متداول آن وجود ندارد. حق و انقلاب (سوسیالیستی) ظاهراً به جای رواداری یک دیگر را دفع میکنند. مارکس در مقالهی: “بورژوازی و ضد انقلاب” مینویسد: “حوزهی مورد نظر ما نه حقوق که عرصهایی انقلابی است.” فردریک انگلس بهترین دوست و همکار مارکس در مقالهی: “سوسیالیسم قانونی” میگوید: “جهانبینی قانونی، جهانبینی کلاسیک بورژوایی است، جهانبینی دینزدایی از باورهای یزدانشناسانه است.” در قرون وسطی، کلیسا حق الهی و ارزشهای مختلف فئودالی را به گونه ایی با هم آشتی و پیوند میداد، در عصر بورژوازی چنین ارتباط و پیوندی را دولت و حقوق بشر به وجود میآورد. همانطور که بورژوازی در مبارزه طبقاتی خود علیه اشرافیت زیر لوای مذهب عمل میکرد، پرولتاریا نیز، دست کم در آغاز، مبارزه طبقاتی خود را علیه بورژوازی تحت پوشش قانون، پیش میبرد.
پرولتاریا در عین حال میکوشد با حمله به توزیع ناعادلانهی فرآورده های اجتماعی، برابری بورژوایی را با برابری اجتماعی تکمیل کند. اما طبق نظر انگلس کارگران به طور غریزی در مییابند که حل مسائل خود را نباید بر زمینههای قانونی دنبال كنند، چرا که بر چنین پايهای نمیتوانند بر فلاکت خود فائق آیند. پرولتاریا برای رسیدن به رشد و بلوغ خود مجبور است بر”توهمات قانونی” و حس فریبکارانهی “عدالت و انسانیت” غلبه کند و راه حل مشکلات خود را بر پایهی مبارزه طبقاتی علنی جستجو کند. انگلس نظرات جدلی خود را اینگونه پایان میبرد:” مالک نبودن کارگران میتواند تنها با متوهم نبودن ذهن آنها انطباق داشته باشد.” (1)
انگلس بیان این آگاهی طبقاتی کمالیافته نزد مارکس را در مفهوم ماتریالیستی از تاریخ میبیند. مبارزه طبقاتی پرولتاریا برای جامعهایی نوين بر اساس قانون پایهگذاری نشده است زیرا قانون عبارتست از ایدئولوژی بورژوایی، در صورتیکه هدف نهایی سوسیالیسم نه جامعهایی عادلانه بلکه پیریزی جامعهایی بی طبقه است.
انگلس در متنهای جدلی که در سال 1887 علیه “سوسیالیسم قانونی” نوشت، جمعبندی تئوریک نظرات خود و مارکس را که در”سرمایه” و در نوشتههای آغازینشان موجودند، آورده است. فرازهای کم و بیش معروفی درکتابهاي “خانواده مقدس”، “در باره مساله یهود”، “ایدئولوژی آلمانی” و “نقد برنامه گوتا” آمده است که ضرورتی به ذکر آنها نیست. اما مختصرا باید یادآور شد که قلمرو مبادلهی کالا یعنی قلمرو خرید و فروش نیروی کار، قلمرویی است که مارکس در کتاب “سرمایه ” به مثابه “بهشت حقوق طبیعیي راستین بشر”، “جائیکه در آن فقط آزادی، برابری، مالکیت و بنتام1 سلطه دارد،” خصلتبندی کرده است. در بخش دیگری از “سرمایه” مارکس استدلال میکند که یکی از پیش شرطهای برآمد سرمایه وجود کارگر آزاد است، آزاد در مفهومی دوگانه: یکی به این دلیل که کارگر شخص آزادی است که نیروی کارش به خود او تعلق دارد و دیگر اینکه او جز نیروی کار خود مالک کالاهای دیگری نيست. بعدها مارکس در “گروندریسه” (خلاصه نقد اقتصاد سیاسی) تاکید میکند” از اين رو شکل اقتصادی مبادله کالاها، مطلقا مستلزم برابری عوامل فردي مبادله است، در حالي كه محتوی و جوهر آن، اعم از ماده يا افراد، انگيزهاي براي آزادي است.”(2)
مارکس در ادامه میگوید :”برابری و آزادی نه تنها در مبادله مبتني بر ارزشهاي مبادلهاي محترم شمرده میشوند، بلکه علاوه بر آن مبادله ارزشهای مبادلهای پايه مولد واقعی همهي آزادیها و برابریها است. اينها به عنوان ایدههای محض صرفا صورت ذهني تعالي يافتهي آن روابط واقعياند. و چون به گونهاي تحوليافته در مناسبات حقوقی، سیاسی و اجتماعی ظاهر شوند در واقع تجلي همان پایه تولیدی گيرم با قدرتي ديگر هستند. ” (3) او در ادامه ميگويد: “تمامي جريان تاريخ شاهد اين مدعاست. برابري و آزادي در اين حد از توسعه اجتماعي، دقيقا مفهومي مخالف آزادی و برابری در جهان باستان دارند كه بنايشان بر ارزش مبادلهاي توسعهيافته نبود، بلكه توسعه ارزش مبادلهاي بيشتر سبب انهدام آنها شد. برابري و آزادي مسبوق به مناسبات توليدياند كه هنوز در جهان باستان و سدههاي ميانه تحقق پيدا نكرده بودند؛ كار اجباري مستقيم شالودهي بناي جهان باستان است”. (4)
سرمایه بدون الغای بردهداری، فئودالیسم و کار اجباری اساساً ناممکن است و پیشفرض چنین الغایی آزادی سیاسی و برابری قانونی همگانی است. اما دستیابی به چنین دگرگونی مهمی در مناسبات تولیدی ضرورت داشت، یعنی در مالکیت که بهوجود آورنده “جدایی مطلق مالکیت از ظرفیت نیروی کار زنده است.”(5) به دیگر بیان، مناسبات عینی کار باید نسبت به ظرفیت نیروی کار زنده چنان بی تفاوت و بیگانه شود که به تواند نیروی کار مرده و شيئیشده را به مثابه قدرتی فائقه بر نیروی کار زنده تحمیل کنند. در شیوه تولید سرمایهداری کار از ظرفیتی ملموس و دستیافتنی به یک شیئی تبدیل میشود، به رابطهایکه در آن اشیاء بر انسانها تسلط دارند و تولیدات به تولیدکنندگان. بدین ترتیب است که تولیدکنندگانی که به لحاظ سیاسی آزاد و به لحاظ قانونی برابرند، خود تابعیت نیرویی از خود بیگانه و بندگی خویش را به وجود میآورند. مارکس در ادامه تحزیه و تحلیل خود اشاره میکند که در جریان روند مبادله هم سرمایهدار و هم کارگر در بازار به مثابه اشخاص آزاد ظاهر میشوند و طبق اصول مبادله آزاد برابرها به تجارت کالاهای خود میپردازند؛ با این همه، در این روند، ارزشی ایجاد میشود که در شکل صرف دستمزد نمیتوان پاداش داد. و بدین ترتیب، قانون قرارداد کار، مناسبات واقعی استثمار و ستم بر کارگران را پردهپوشی میکند. در نتیجه، روابط مبادله برابرها به افسانهایی محض تبدیل میشود. پیآمد حق بورژوایی مالکیت خصوصی جدایی آشکار بین حق و وظیفه است که بر اساس مناسبات طبقاتی پایهگذاری شده است. از سویی، سرمایهدار حق دارد کار دیگران را به شکل ارزش اضافه و بدون پرداخت واقعی پاداش برابر تصرف کند و از دیگر سو، وظیفه کارگران است که در پیوند با کار خود و حاصل کار به مثابه دارایی بیگانه برخورد کند. اما از نقطه نظر قانون مدنی همه چیز به بهترین شیوه پیشرفته است:”خواست پاداش و دستمزد برابر و عادلانه بر اساس نظام دستمزدی همانند خواست آزادی در نظام مبتنی بر بردهداری است.” (6) دقیقاً به خاطر دو پهلو بودن مفاهیم آزادی و برابری بورژوایی، مارکس جامعه بورژوایی را با عبارت متناقض”بردهداری آزاد شده “(7) توصیف میکند.
طبق نظر مارکس توسل به قانون و عدالت نمیتواند مسائلی را حل کند که ریشه در ماهیت متضاد جامعه طبقاتی بورژوایی دارد. جائیکه نتوان مسائل را به کمک عدالت حل و فصل کرد، میبایست با مبارزه و قدرت طبقاتی حل شوند. جامعه بورژوایی را فقط از طریق “یورشهای مستبدانه” در مناسبات مالکیت و “سلب مالکیت از سلب مالکیت کنندگان” میتوان از میان برد. با این وجود، مارکس رهایی پرولتاریا از مناسبات استثمارگرانه سرمایهداری را نه صرفاً در رهایی طبقاتی بلکه در چشمانداز رهایی انسانی از همه مناسبات و شکلهای بندگی میبیند. دقیقاً به این دلیل طبقه کارگر در مبارزه خود “حق ویژهایی” را طلب نمیکند “زیرا ظلمی که به او میشود نه بیعدالتی ویژه بلکه بیعدالتی عامی است که نه ماهیت تاریخی ویژه بلکه ماهیتی انسانی دارد. (8)
بدین ترتیب دیدگاه انتقادي مارکس از استثمار سرمایهداری و قانون بورژوایی نه آرمان حق طبیعی پرولتاریا بلکه رهایی افراد بشر از همه اشکال بندگی است. این خواست جهانشمول رهایی با جهانشمولی فلاکت طبقه کارگر تبيین شدنی است. این فلاکت را با توسل به اخلاق نمیتوان از میان برد. بی عدالتی ریشه و شالودهی یک جامعه طبقاتی است. مارکس در پیوند با همهی بیعدالتیهای جامعه، طبقه کارگر را مجری حکم دادگاه تاریخ میداند. این دادگاه را مارکس در سخنرانی خود به مناسبت سالگرد جشن روزنامه “مردم” در سال 1856 با دادگاه مخفی قرون وسطای آلمان که احکام خطاکاران طبقات حاکم را صادر میکرد مقایسه کرد. (9) انقلاب سوسیالیستی اهدافی را پیشروی خود میگذارد که به بیان مارکس شکل دستور مطلق را دارد:”نابودی همه شرایطی که در آن انسان به موجودی اسیر، وانهاده، خوار و خفیف تبدیل میشود…” (10) در دنیای بیعدالتی مطلق دستیابی به چنین آماجهایی با اقدامات بشردوستانه ممکن نیست، به بیان مارکس “باید به یاری قدرت ضعیفان و ضعف قدرتمندان به این هدف تحقق بخشید” (11) طبقهی انقلابی باید قدرت پیدا کرده و از قهر برای رسیدن به آن هدفها استفاده کند. افزون بر این، طبقه انقلابی تا رسیدن به پیروزی به مدت معینی از قهر استفاده میکند تا روند تحول جامعه سرمایهداری را به کمال رساند. این قدرت طبقه انقلابی را مارکس با استفاده از نمونههای تلاشهای انقلابی پیشین و موجود “دیکتاتوری پرولتاریا” نام نهاد.
در اینجاست که امکان تعبیر و تفسیرهای گوناگون فراهم میشود. دو تفسیر ازین مجموعه که ظاهراً مهمتریناند را مختصراً به بحث میگذاریم. اول تفسیرهای حقوقدانان شوروی در اولین دوره پس از انقلاب (رایسنر، اشتوتشکا، پاشو کانیس) و دوم تفسیر ارنست بلوخ که در اثر او تحت عنوان “حق طبیعی و منزلت انسانی” آمده است. هم حقوقدانان شوروی و هم بلوخ به درستی دریافتهاند که از نظر مارکس (و انگلس) تئوری حق تنها به مثابه نقد حق و نقد ایدئولوژی حق قابل تصور است. اما این دو تفسیر به لحاظ شیوه فهم و درکشان از ماهیت این نقد در اساس متفاوتند. بر زمینهی این تفاوتها برداشتهای گوناگونی از مفهوم استثمار قابل تشخيص است.
حقوقدانان شوروی تحت نفوذ تفسیر لنین از مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا قرار داشتند. طبق نظر لنین دیکتاتوری پرولتاریا از سویی سلطهایست که به هیچ قانونی مقيد نيست و از دیگر سو، سلطهایست که مالکیت خصوصی و حق خصوصی را الغا و آنرا با مالکیت و حق دولتی جایگزین میکند. دارایی و حقوق در این شکل جدید دارایی و حقوق “سوسیالیستی” نام گرفته است. حقوقدانان شوروی این مفهوم را “انقلاب در عرصه حق” نامگذاري كرده بودند. تئوری شورایی قانون دورهی پس از انقلاب، بر شدیدترین نقد ایدئولوژی بورژوایی حق متمرکز شد. مثلاً رایسنر قانون را “افیون تودهها” خصلتبندی کرده است و با تابع كردن کامل قانون از سیاست در دورهی انتقالی شوروی، تئوری قانونی را با “خدمتگذاری آن به انقلاب” توجیه میکرد. حقوقدانان شوروی همهی نیروی خود را بهکار میگرفتند تا کارکرد محافظهکارانه ایدئولوژی حق را به اثبات برسانند. در مقابل چنین کارکردی، حقوقدانان شوروی معتقد بودند که “انعطاف پذیری سیاسی” باید تحول هدفمند پیشروی جامعه شوروی را تضمین کند. این اعتماد مطلق غیر نقادانه به سیاست (حتی به سیاست “انقلابی”) حقوقدانان شوروی را به این نتیجهگیری رساند که “قانون انقلابی” آنگونه که پاشو کانیس ادعا میکرد “نودونه درصد یک وظیفهی سیاسی” است.” (12)
پس از سال بحرانی 1921 دیدگاه مسلط بر رهبری حزب بلشویک که بوخارین به لحاظ نظری پیش برنده آن بود عبارت از این بود که “سازوکار حزب در نظام دیکتاتوری پرولتاریا موقعیت هدایتگر خود را تنها تحت شرایط وحدت یکپارچه میتواند تضمین کند.” بوخارین مفهوم عملی این نظر را چنین میپنداشت که اولاً احزاب قانونی دیگر (حتی احزاب سوسیالیستی) باید قدغن شود و ثانیاً گروهها، دستهبندیها و جریانات متشکل درون ساختار حزب بلشویک نیز باید اخراج شوند. (13) بر مبناي این دیدگاه به این نتیجه رسیدند که دیکتاتوری پرولتاریا با دموکراسی سیاسی سازگار نیست. این نقد جزمگرایانه و غیردیالکتیکی از ایدئولوژی بورژوایی قانون و دموکراسی سیاسی برای نظریه سیاسی و حقوقی شوروی، پیامدهای ویرانگری داشت. بتوارهپرستی قانون از بتوارهپرستی سیاست جدا شد و مفهوم مبهم “خدمت به هدف انقلاب” به زودی به عملکرد خودسرانه و استبدادی “خرد دولتی” تبدیل شد. این وضعیت زمانی پیش آمد که خشونت و بی قانونی بر آزادی چیره شد. همانطور که ارنست بلوخ پی برده است هر جا قانون و قانونگزاری تنها در خدمت نظم و تشکیلات قرار گیرد، دیگر نه با قوانینی که متعلق به قلمرو حقوقاند بلکه تنها با قوانین ریاضی- فیزیک سرو کار داریم. (14)
بدین ترتیب، تئوریپردازان شوروی استثمار را منحصراً پدیدهایی سرمایهدارانه میفهمیدند و همه نیروی خود را در چالش با ایدئولوژی حقوق مدنی بورژوایی به کار میگرفتند و در عین حال، سعی میکردند همه شکلهای استثماری را توجیه کنند که هنوز در سوسیالیسم (جائیکه “سوسیالیسم” منحصراً در مفهوم بلشویکی درک میشود ) وجود داشت.
ارنست بلوخ درستی تجزیه و تحلیل مارکسیستی مالکیت خصوصی بورژوایی و همه شکلهای قانونی و ایدئولوژی قانون که بر زمینهی آن پدیده آمده است را قبول دارد. او در عین حال بین “عدالت” طبقه حاکم” از بالا” و “عدالت” طبقات استثمارشونده”از پائین” تمایز قایل میشود و معتقد است که بدون عدالت از پائین نمیتوان حقوق بشر را پایهگذاری کرد. (15) اما بلوخ نیک میدانست که “هر آنچه ضد فردباوری و ضد لیبرال باشد سوسیالیسم نیست “. (16)
به علاوه آنچه در پس پشت آزادی بنتام، یعنی منافع خصوصی خودخواهانه، نهفته است به معناي این نیست که آزادی در به اصطلاح رقابت آزاد از تب و تاب می افتد. از نظر بلوخ مالکیت خصوصی محدودهی بورژوایی حقوق بشر است. در ایدئولوژی قانون مدنی، خود سرانگی با آزادی در هم آمیخته است. آزادی مالکیت خصوصی را نمیتوان آزادی بشری دانست. بدین ترتیب، نقد مارکسیستی مالکیت خصوصی در پیوند با آزادی ممکن بود زیرا”فرد فرضی” بورژوا را نمیتوان به مثابه “فرد شخصی” پذیرفت. آزادی به مثابه (قدرت برای خود ) را باید کاملاً از استنباط بورژوایی آزادی به مثابه (قدرت در خود ) مجزا کرد.
پرسش اصلیایکه پیش از تجریه و تحلیل بلوخ از تصور عدالت وجود داشت چنین بود: آیا حقوق بشر مندرج در منشورهای مهم را میتوان بدون کم و کاست به اقتصاد و حقوق مدنی بورژوایی تقلیل داد؟ به دیگر بیان، آیا مشخصههایی از میراث انقلابی که سوسیالیسم بتواند به طور مشروع بدان تکیه كند در این منشور وجود دارد؟
جواب بلوخ چنین است: «هر انقلابي، مقاومت یا قیامی حق طبیعی آگاهانه یا ناآگاهانهایی را با خود به همراه دارد. جامعه بی طبقه مبناي اساسی حقوق طبیعی راديكال است و غيرطبقاتی بودن این قانون در نهایت ذات خود شرط لازم شأن و منزلت انسانی است». (17) اندیشه عام موجود در مبناي حق طبیعی در مارکسیسم انقلابی چنین است: تعین داشتن واقعی یک رابطه قانونی به خودی خود نمیتواند دلیلی بر درستی و اعتبار آن باشد. نتیجهی این درک اساسی این است که فرد استثمارشده نیروی خود را علیه تمامی نیروهای استثمارگر گذشته و حال به کار میگیرد؛ ریشه و سر منشاء اراده راسخ او و عصیان تاریخیاش علیه سرنوشت در همین جاست. الغاي سلطه سرنوشت در تاریخ یا به بیان بلوخ “توانمندی قیام علیه سرنوشت ” بدون حق مقاومت علیه هر نوع استثمار و استبداد غیر قابل فهم است.
انسان برای اینکه خود را از قید و بند کور سرنوشت برهاند مجبور است با مفهوم آزارطلبانه (مازوخیستی) فضیلت به مثابه شجاعت در تحمل بردبارانهي اطاعت و تسلیم به وضعیت موجود امور درگیر شود. اگر کسی آرزوی سعادت و آزادی دارد، می بایست جسور باشد. مارکس نوشت: “خدایی جز خودآگاهی انسانی نمیتواند وجود داشته باشد.”(18) بلوخ نیز همین جهتگیری را دارد آنجا که مصرانه میگوید که در تراژدیهای باستان انسان برخدایان برتری داشت. هم از این روست که اعتقاد تاریخی فرد به مبارزه علیه سرنوشت در قهرمانان باستان تجلی پیدا میکند. نخستین نمونه این اعتماد را در “پرومته در زنجیر” اثر اشیل مشاهده میکنیم آنجا که پرومته خطاب به هرمس، بنده خدایان، میگوید :
” مطمئن باش كه وضع خويش را،
سرنوشت شوم خود را،
با بندگي تو عوض نميكنم،
صدبار بهتر آن كه خدمتكار اين صخره باشم،
تا غلام حلقه به گوش پدر زئوس.”
مارکس این جملات را در آخر پایاننامه خود می آورد و نتیجهگیری میکند که “پرومته شهيرترین قدیس و شهید گاهشمار فلسفی است.”(19)
ارنست بلوخ در ظلمت استبداد استالینی نور سنت آزادیخواهی مارکسیسم را برافروخته و نشان داد که لغو استثمار انسانها به دست انسانهای دیگر بدون لغو ستم انسانها به دست انسانهای دیگر غیر ممکن است زیرا در جامعهایکه فردي بهتواند بدون مجازات شدن شأن و منزلت انسانی را لگدمال کند، نمیتوان به سعادت دست یافت. اگر سوسیالیسم تنها همهویتی رزمنده با کسانی باشد که مورد سوء استفاده قرار میگیرند یا زیر فشار کار کمر خم میکنند و نه آنهایی که تحقیر و توهین میشوند، در آنصورت چنین سوسیالیسمی هنوز با هدف حقیقی خود فرسنگها فاصله دارد. برنامه یک جامعه سوسیالیستی و عمل فعال و آگاهانه در پيوند با آن، در عین حال، باید نه فقط الغاء استبداد کارخانه بلکه الغاء کارخانهی استبداد را نیز در بر گيرد. (20) بدین ترتیب درک بلوخ این بود که استثمار نه فقط حاصل سرمایهداری و شکلی از سلطهگری قدیم و جدید بلکه تحقیر و توهین انسانی است.
بلوخ باور به اینکه از بین بردن استثمار سرمایهداری بدون تحول مردم به انسانهای آزاد ممکن است را باوری خوشبینانه و سادهانگارانه میداند و ما را از آن بر حذر میدارد. بدین ترتیب، مادام که امکان سلطهگری و مادام که شبح دولت وجود داشته باشد و مردم را بهتوان همواره به سکوت واداشت، باید دغدغهی حق به پا خاستن را که حقی است بر آمده از قانون طبیعی، برای خود حفظ کرد؛ در غیر این صورت یک انقلاب “طوفانی است که همه چیز را مثل همیشه حفظ خواهد کرد.” بلوخ در گفت و شنودی با فریتس ویلمار به درستی اشاره میکند که مقولهی “دیکتاتوری” در تئوری مارکس “به اندازه کافی تجزیه و تحلیل نشده است.” و نتیجه اینکه زمینهی سوء استفاده عملی از مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را بهوجود آورده است.
بلوخ با روزا لوکزامبورگ هم نظر بود آنجا که تئوری قانون خود را اینطور جمعبندی کرد: “دموکراسی بدون سوسیالیسم و سوسیالیسم بدون دموکراسی وجود ندارد.” حقیقت این است که اگر مارکسیسم سوسیالیسم را بدون دموکراسی ممکن میدانست، مارکس هرگز متن مشهور خود پیرامون سانسور و آزادی مطبوعات را نمینوشت و انگلس هم هرگز نسبت به تلاشهایی که برای خفه کردن آزادی انتقاد در مطبوعات سوسیالیستی آنزمان میشد از خود بیزاری نشان نمیداد.
به نظر من ارزش والای بلوخ در این است که در زمان بحران عمیق، بر ضرورت تداوم سنت انقلابی تاکید کرد، سنتی که ارتجاع ترمیدور فرانسه و شوروی از آن جلوگیری کرده بودند. این ارتجاع ترمیدوری هدفهای خود را در اثباتگرایی قانونی بیان میکرد که در بدبینی و نفرت از تدوین قانون طبیعی عقلانی تجلی پیدا میکرد. بلوخ در اثر خود”روح آرمانشهر” (1918) جهتگیری ضد اثباتگرایی اصلی خود را اینگونه توضیح میدهد:
“آنچه هست نمیتواند حقیقی باشد.”(22) از نظر او تفکر همیشه وجود داشته و همواره باید فعال باشد. بلوخ مفهوم اندیشیدن فلسفی در باره حقوق را تلاش جهت دستيابي به حقیقت، آزادی و معنی میداند. به باور او آزادی بنیان حقیقت است. اینکه ادعا شود که مسائل انسان بی معنی و به لحاظ علمی دروغین و ایدئولوژیکاند مفهوماش این است که تنها باید به آنچه اثبات شدنی، قابل شناخت و نظری است متکی باشیم. ضديت با انسانباوری فلسفی، یعنی توجیه اثباتگرایی، ویژگی عام بسیاری از دانشمندان فلسفی معاصر است. علی رغم همهی جرح و تعدیلها، در گذشته و حال دو مفهوم از خرد فلسفی یا دو شیوهی کردار فلسفی وجود داشته است که بیانگر جهتگیری اساسی یک فیلسوف است: سکوت فرمانبردارانه و عصیان. اینجا سکوت اجباری منظور نیست. تحت چنین شرایطی امتناع یک فیلسوف از صحبت کردن میتواند از هر کلامی گویاتر باشد. منظور از سکوت عزیمتگاه خرد بهمثابه اعتقاد و کنارهجویی داوطلبانه فلسفه از گرداب زندگی است. هیپولیت تین هنجار چنین نگرشی را در زمان حاکمیت ناپلئون سوم اینگونه توضیح میدهد:”دم بندیم، فرمانبردار باشیم، با علم زندگي کنیم!” بسیاری از فیلسوفان معاصر چه در کشورهای بورژوا، چه در کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی هنجار رفتاری هیپولیت تین را پی گرفتهاند. چیزی حیرتانگیزتر از تسلیم حقیرانهی بسیاری از فیلسوفان (و روشنفکران به طور عام) کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی به بورکراتها و جرگهسالاران حاکم وجود ندارد. آنها آموزه انضباط سفت و سخت را پذيرفتند، گفتی انضباط والاترین فضیلت طبقه کارگر است و فلاسفه و روشنفکران باید به آن وفادار باشند. نظر مارکس مبنی بر اینکه “اساس تحقیق فلسفی خود روحیهایی جسورانه است”، دقیقا ً در کشورهایی اعتبار خود را از دست داده است که مارکسیسم ایدئولوژی رسمی آنهاست.
تبدیل مارکسیسم به ایدئولوژی رسمی و عموماً به یک ایدئولوژی معنی دیگری ندارد جز محکومیت روح بشری به این توهم که جهان را میتوان با پذیرش فلسفه حقیرانه سکوت تغییر داد. مارکس این نوع فلسفه را در پایان نامهی دکترای خود رد کرد. چنین فلسفههایی را تنها کسانی موعظه میکنند که در “چنگال ترس و خشونت گرفتارند” و “در پوست خود احساس ناراحتی میکنند.” و حاضرند خود را تحقیر کنند و برای بیگناهی شخصی خود شیون سر دهند. پلوتارک در عهد باستان از این جمله بود. از دیگر سو، یک نمونه اولیه روحیه آزاد و جسور لوکریتوس بود که در اثر خود De Reum Natura جملات زیر را نوشت :
” وقتي که زندگی آدمي
در منظر همهي انسانها خوار ميشود،
و زير وزن مردهي مذهب كه هيبت عبوسش از چهار گوشهي آسمان تهديدكنان بر سر موجود فاني آوار مي شود،
مردی از یونان، نخستین كسي بود كه فانيان را به تمرد و سركشي فرا خواند؛
نخستين كسي كه راست ايستاد و شجاعانه به چالش پرداخت.
نه افسانههاي خدایان مقهورش كرد، نه رعد و تندر و نه تهديد غران آسمان
… مذهب زير پاي او خرد ميشود و با پيروزي او تا بلنداي آسمانها اوج ميگيريم”.
ارنست بلوخ در میان فلاسفهی زمان ما نخستین کسی بود که پرچم حق بپاخاستن که تحت استبداد استالینی بر زمین افتاده بود را دو باره بر افراشت. از جمله شایستگیهای این لوکرتیوس مارکسیسم ادراک اوست و اینکه یک جامعه بشری هرگز بدون احترام به عزت و شان انسانی نمیتواند پایهریزی شود و اینکه سعادت بشری تنها در فضای سرشار از آزادی و “هوای تازه صبحگاهی” میتواند بر آیند داشته باشد. تنها در چنین فضایی خدایگان آسمانی و زمینی نمیتوانند نفس بکشند و چونان سرنوشت بر مردم فرمانروایی کنند.
زیرنویسها:
این مقاله از مجله پراکسیس انترناسیونال شماره یک (ژانویه 1982) به فارسی برگردانده شده است.
1- منتخب آثار مارکس جلد 21 ص 14.
2- گروندریسه ( برلن 1953) ص 201 ترجمه فارسي.
3- همانجا.
4- همانجا.
5- همانجا.
6- آثار آکادمیک مارکس و انگلس جلد دوم ص 195 .
7- گزیده آثار جلد دوم ص 129.
8- همانجا جلد اول ص 309.
9- همانجا جلد 12 ص 4 .
10- همانجا جلد اول ص 385.
11 – همانجا جلد چهار ص 298.
12 – Polozenie na teoreticeskom pravovom fronte, „ Sovetskoe gossurdarstovo i revoljucija prava,“ اثر ای. آی. پاشوکانیس شمارههای 11 و 12 سال 1930 بخش 49 .
13 – Partija i oppozicionni j blok, izd. Vtoroe اثر ای. آی. ریکف و ان. آی. بوخارین بخش 76-80 (مسکو، لنین گراد سال 1926 ).
14- کتاب:” حق طبیعی و منزلت انسانی” (فرانکفورت سال 1961 ) ص 242 .
15- همان اثر ص 231 .
16 – همان اثرص 214.
17- همان اثرص 212 .
18- منتخب آثار جلد تکمیلی. بخش نخست ص 262.
19- همانجا ص 263 .
20- همانجا ص 257 .
21- ” درباره ارنست بلوخ” نشر سورکمپ ( فرانکفورت 1968 )ص 88 .
22- “روح آرمانشهر”.
1 – جرجي بنتام (1832- 1748) حقوقدان و فيلسوف انگليسي كه فلسفه سوداگرايياش معروف است. مشخصه اين فلسفه ارزشگذاري معنوي و اخلاقي رفتارهاست. اگر رفتارها ايجادكنندهي خوشي و لذت باشتد خوب و اگر در راستاي ايجاد درد و رنج باشند بد ارزشگذاري ميشوند.