در شرق و غرب به طوركلى حمله به انقلاب اكتبر براين پايه صورت مىگيرد كه “كودتاى بلشويكى” از نهادى شدن و شكلگيرى دموكراسى جلوگيرى نمود، وبدين سان يك “رژيم خودكامه” به سركار آورد. گفته مىشودكه در ماه اكتبر1917 و در هفتهها و ماههاى بعد از آن ديكتاتورى و دموكراسى در برابر هم قرار گرفته بودند. در اينجا بار ديگر با نمونه روشنى ازجعل و وارونه سازى تاريخ روبرو مىشويم.
در حقيقت صف آرايى نيروهاى سياسى و اجتماعى درروسيه به يك نقطه بحرانى رسيده بود. اين رويارويى به قدرى حاد بودكه ديگربراى تشكيل يك دموكراسى بورژوايى نهادين و با دوام جايى نمانده بود. از ماه ژوئيه 1917 كه مردم خواستههاى ريشهاىترى مطرح مىكردند، احزاب بورژوايى و محافل ارتشى همدست آنها، آشكارا به سياستى سركوبگرانه روى آوردند.كودتاى نظامى كورنيلوف دراوت 1917 رويدادى بدون پشتوانه نبود. بلكه تشديد درگيرىهاى اجتماعى و سياسى را منعكس مىنمود. ناكامى او به انتقام جويى ضد انقلابى طبقات استثمارگر و عاملان آنها دامن زد، كه در روزهاى قبل و بعد از قيام اكتبر نمونهاى از آن را شاهد بوديم. اين بيرحمى در برابر تودهها كه برتحقير آنها دلالت داشت، به خوبى درگفته ملكه الكساندرا منعكس است، آنجا كه به همسرخود نوشت: “پطركبير باشيد، ايوان مخوف باشيد، تزارپل باشيد: همه آنها را لگدكوب كنيدإ” ودرست در شب انقلاب به تزار چنين نوشت:”عزيزم، زوربازوى خود را نشان بده _ روسها همين را مى خواهند…. آنها در اشتياق آن هستند تازگىها ازكسان بسيارى شنيدهام كه مىگويند: ما به زنجير نياز داريم.”
نفرت طبقات فرادست ابعاد غيرقابل تصورى پيدا كرده بود، كه مىتوان آنرا مثلا” باكينه طبقاتى بوژوازى فرانسه درسال 1871 در جريان كمون پاريس و يا با ارتجاع اسپانيا در تابستان 1936 مقايسه نمود.
ژاك سادول اظهار مىداردكه “آنها به دنبال پايه گذارى يك رژيم استبدادى هستند تا انقلاب را در خون خفه كنند و به يكسان همه عناصر يهودى بلشويك، سوسياليست وكادت را به مسلخ و تبعيد بفرستند.”
ارتجاع روسيه وامپرياليسم آلمان
اين كينه طبقاتى به قدرى شديد بود كه اشراف وسلطنت طلبان”مهين پرست” كه تا چند ماه قبل از فداكارى نه چندان چشمگير سربازان روس طى حمله كرنسكى درژوئن 1917 به جبهه لهستان_گاليسيا به خشم آمده بودند، اكنون مشتاقانه آلمان شده بودند و ورود سربازان آلمانى به پتروگراد را نظاره مىكردند كه شايد خيل انقلابيون را در هم بكوبد. به گفته سادول: “سلطنت طلبان از زمان ورود ميرباخ سفير آلمان به مسكو به شعف آمدهاند. سفيركبير قبل از همه با شاهزاده خانم خواهر زن تزار نيكلاى دوم ديدار كرد و سپس به ملاقات سلطنت طلبان سرشناس رفته است. طبيعى است كه در تدارك بازگشت رژيم تزارى هستند. طرفداران سلطنت مطلقه بيشرمانه براى هر سازشى آمادهاند: حتى پيمان نظامى با آلمان و اعلام استقلال اوكراين.”
يكى از وابستگان سفارت آلمان به نام كارل فون بوتمر اين نظر را كاملاً تائيد كرده است:
اخيراً محافل سلطنت طلب به شدت سعى دارند كه خود را در دل ما افسران آلمانى جا كنند… در ديدارهاى اخير با افراد جالب و سرشناسى آشنا شدهام. همه گفتگوها به اين جمله ختم مىشود: ” از ما بدون شما هيچ كارى ساخته نيست. شما بايد ارتش وارد كنيد تا ما نيرو بگيريم.”
اختناق ضد انقلابى
كينه طبقاتى تنها بلشويكها و هم پيمانان آنها را در برنمىگرفت، بلكه در درجه اول تودههاى مردم، و از همه بدتركشاورزان “لگام گيسخته” را نشان گرفته بود. بر”دراز دستى” روستائيان بايد مهار زده مىشد. اين بورژواها و اشراف بودند كه پس از انقلاب اكتبر با حمايت دو پهلوى احزاب اصلاح طلب، و قبل از همه سوسياليستهاى انقلابى راست گرا جنگ داخلى را برافروختند و ميان سالهاى 1918 تا 1921 خشونت و بيرحمى بىنظيرى به نمايش گذاشتند.
روزنامه نگار امريكائى ويليامزكه در زمان انقلاب در روسيه مىزيست از مصاحبه آقاى شيفرين با دبير يكى از نشريات نظامى ارتش ضدانقلابى شمال كه در هفتم سپتامبر 1919 در روزنامه ضدبلشويكى “روز” درج شده است، جملات زير را نقل مىكند:
“همانطوركه مىدانيد بلشويك ها نام گروهانهاى سابق ارتش را تغيير دادهاند. بر سردوشى سربازان مسكو حروف ك. ل. ديده مىشود: اختصارى كارل ليبكنشت. اعضاى هرگروهانى كه دستگير مىشود بى درنگ در برابر دادگاه نظامى قرار مىگيرد. محاكمات در جبهه سفيد بىنهايت كوتاه است.
هر سربازى كه در بازجوئى به كمونيست بودن خود اعتراف كند فوراً تيرباران يا به دار آويخته مىشود. سرخها به خوبى اين را مىدانند.
سروان ك. در برابر رستهاى از سربازان اسير ايستاد وگفت: ازشما هركس كه واقعاً كمونيست است، شجاعت داشته باشد و جلو بيايد. سكوت سنگينى حاكم شد… و بعد تقريباً نيمى از آنها در صف بهم پيوستهاى پا پيش گذاشتند. همگى به تيرباران محكوم شدند و هر سرباز قبل از اعدام مىبايست گور خود را حفر مىكرد.
به محكومين دستور داده مىشودكه لباس خود را در آورند، تا اونيفورمهاى آنها به خون آلوده يا با گلوله سوراخ نشود.كمونيستها پيراهنهاى خود را آهسته در مىآورند. لباسها را مثل يك بقچه به هم مىپيچند و كنار مىگذارند…
كمونيستهاى برهنه گورهاى خود را حفر مىكنند…
يك فرمان، برق تيرى دردل شب، رگبار گلولهها…كمونيستها هنوز سرپا هستند. يك رگبار ديگر. گلولهها در قلب مىنشينند. خون فوران مىزند.
آنچه درگزارش آمد، عيناً شبيه روشهاى واحدهاى مخصوص ارتش نازى هنگام تصرف اتحاد شوروى در جنگ جهانى دوم است: قتل عام كميسرهاى سياسى و يهوديان، كه باز مجبور بودند گور خود را بكنند. تازه اينها اسير جنگى بودند.”مدافعين دموكراسى” در برابر ديكتاتورى بلشويكى از چنين شيوههايى استفاده مىكردند.
اشرف زاده آلمانى فون بوتمركه قبلاً ازكتاب او ياد كرديم، نوشته است: “چك ها و سيبريائىها با همه اعضاى شوراها كه دستگير مىشوند، با بيرحمى فوق العادهاى رفتار مىكنند. اعدامهاى فراوان و بى رويه بربلشويكها چنان تاثيرى گذاشته است كه ديگر به ندرت كسى دست به مقاومت مىزند.”
نويسنده آلمانى آلفونس پاكه خبرنگار روزنامه فرانكفورتر در روسيه در باره شورش ضدانقلابى در ياروسلا و در ژوئيه 1918، كه باحمايت فعال اس_ارها صورت گرفت، چنين گزارش داده است: “سفيدها بى درنگ به اعدام چندين كميسر بلشويك دست زدند.”ياد آورى مىكنيم كه در همين زمان تروريستهاى اس. ار چند تن از رهبران بلشويك را به قتل رساندند. يك اس. ار چپ ولودارسكى را به قتل رساند و يك اس. ار راست اوريزكى را. فانى كاپلان يك اس. ار راست دراوت 1918 لنين را مورد سوء قصد قرار داد و او را به سختى مجروح كرد.
يك نويسنده بلشويك به درستى مىنويسد: ” درپس تفنگهاى چكى و در پشت كوههائى از اجساد خونين پرولتارياى سيبرى و اورال، باندهاى اس. ار سرگرم تشكيل ارتشى هستند كه آن را ارتش خلق مىخوانند.”
تلاش احزاب ميانه رو براى تشكيل و سازماندهى به اصطلاح “مجلس مؤسسان” به سرعت به شكست انجاميد. كودتاگران بار ديگر قدرت را در دست ديكتاتورهاى نظامى از قبيل آدميرال كولچاك و ژنرال ورانگل قرار دادند.
ديكتاتورى سفيد ياقدرت شورائى
در روسيه درگيرى اصلى نه ميان دموكراسى بورژوايى و ديكتاتورى بلشويكى، بلكه ميان ديكتاتورى ضدانقلاب و قدرت شورائى جريان داشت. در سرشت ديكتاتورى ضدانقلاب نمىتوان ترديد داشت. جانريد سياست وحشتى را كه بوسيله نيروهاى ارتجاعى اعمال مىشد به خوبى توصيف كرده است:
“كورنيلوف به پيروان خود گفته بود: هر چه وحشت شديدتر باشد، پيروزى ما بزرگتراست. ما بايد روسيه را نجات دهيم، حتى اگر نيمى از آن در آتش بسوزد و خون سه چهارم اهالى آن ريخته شود.”
سرهنگ سميونوف كه در ارتش سفيد زير فرماندهى ژنرالكولچاك فعاليت داشت، در مناطق تحت كنترل خود خشنوت و بيرحمى بىنظيرى مسلط ساخته بود.
“در نزديكى ستاد او مردان و زنان بى شمارى از تيرهاى تلگراف آويزان بودند، و سربازان او از بالاى قطارهاى بارى انباشته از جسد در طول راه آهن مردم راگلوله باران مىكردند.”
به دستور بارون فون اونگرن _ شترن برگ يكى ديگر از فرماندهان ارتش سفيد “زنان و مردان ازشدت ضربات وشلاقها و جراحتهاى ناشى از شكنجههاى بدنى ديگربه حالتى در آمدند كه هيكل انسانى خود را از دست دادند و به قول ناظران به يك توده بى شكل خونين بدل شدند. پزشكى كه زيرفرمان بارون خدمت مىكرد، يكى از دستورهاى كتبى او را “محصول مغزمعيوب آدم فاسد ومنحرفى كه گرفتار خون آشامى است” وصف كرده است.
ايلغارهاى ضد يهودى
درسالهاى 1918 تا 1921 اوكراين صحنه فجيعترين و وحشيانهترين عمليات يهودى كشى بود كه اروپا پيش از حاكميت نازيان به خودديده است. طبق پژوهشهاى سوى جيتلمن در اين مدت 2000 بار يهودى كشى صورت گرفته كه 1200 بار آن در اوكراين بوده است. به نظر اين پژوهشگر 150 هزار نفردراين عمليات به قتل رسيده اند. قتل عامها با خشونت و ددمنشى توصيف ناپذيرى انجام مىگرفت:
“مردان را تا گردن درخاك مىكردند و بعد گله اسبان را از روى آنها عبور مىدادند، يا آنها را به زير پاى اسبها مى انداختند تا تكه پاره شوند.
بچهها را در برابر چشمان پدر و مادرشان به ديوار مىكوبيدند، زنهاى باردار را شكنجه مىدادند وجنينهاىشان را مىكشتند. به هزاران زن تجاوز كردند، كه براثر آن بسيارى از آنها به جنون گرفتار شدند.”
فرماندهان ضدانقلابى با قساوت و بيرحمى اين ايلغارها را سازماندهى مىكردند. نويسنده انگليسى بروس لينكلن كه خود مواضع ارتجاعى دارد، مىنويسد:
“ايلغارهاى ضد يهودى ديگر محصول تصادفى نفرت نژادى يا مذهبى نبود، بلكه اينك با بيرحمى دقيق و حساب شدهاى به همراه تجاوزات فراوان، ددمنشى لگام گيسخته و ويرانگرى بىحد و مرزى انجام مىگرفت. تنها ظرف يك روز در اواخر اوت 1919 سربازان سفيد در شهرك يهودى نشين كرمنچوك به 350 زن تجاوز كردند، حتى به زنهاى باردار، آنها كه در حال وضع حمل يا در بستر مرگ بودند.”
طبقتحقيقات سالوبارون طى ايغارهايىكه پتل ژوراى “سوسياليست ” سازمان داد، حدود 100 هزارزن بيوه شدند و200 هزار كودك يتيم. بيش از28 درصد خانههاى يهودى نشين به آتش كشيده شدند و10 درصد ديگر را خود ساكنين ترك گفتند.”
ضد انقلاب هم چنين ازحمايت ارتش اشغالگر آلمان نيز برخوردار بود. وقتى آنها شهر اودسا و اطراف آن را تصرف كردند، اطلاعيه اى انتشاردادند كه در آن از جمله آمده بود:
“بدين وسيله به اطلاع اهالى اودسا و حومه مى رسد كه ما به سرزمين روسيه آمده ايم تا نظم را به اين كشور برگردانيم و انگلهاى بلشويك را ريشه كن كنيم … به عناصرخرابكار روسيه _ يعنى بلشويكها و پيروانشان _ ذرهاى رحم نخواهد شد.”
برشمردن ددمنشىهايى كه سربازان سفيد مرتكب شدهاند، به راستى كارى غير ممكن است:
“تنها در يك منطقه يهودى نشين در اوت 1919 يك بار 650 نفر تيرباران شدند… باندهاى منطقه بالتيك به همدستى سربازان آلمانى زيرفرمان گولتس در ريگا 4000 نفر را كشتند… كولچاك هنگام عقب نشينى از منطقه پرم دستور داد كه هزار سرباز ارتش سرخ را زنده بسوزانند.”
ضد انقلاب اجتماعى
بديهى است كه مقاومت سياسى در برابر حاكميت شوراها، مانند هر جنبش اجتماعى ديگرى، محتواى اجتماعى _ اقتصادى داشت. هرجا كه سفيدها ديكتاتورى خود را برقرار كردند، دستاوردهاى اكتبر هم به زودى به خاك سپرده شد. اربابان بار ديگر به املاك خود برگشتند. حقوق اقليتهاى ملى لغو شد. شوراها وحشيانه سركوب شدند. ازحقوق دموكراتيك كارگران هيچ اثرى باقى نماند.
“يك عامل اساسى درشكست كولچاك روحيه خراب سربازان او بود. طى نبردها بسيارى از پيروان او به كمونيستها پيوستند. عامل ديگر شكست او ناتوانى در جلب اعتماد مردمى بود كه به هيچوجه طرفدار كمونيسم نبودند ولى در عين حال حاكميت شوراها را ترجيح مىدادند.”
پيروزى ارتش سرخ در جنگ داخلى علل زيادى داشت، اما همه آنها به يك واقعيت ساده برمىگردد: با وجود اين كه كمونيستها محبوبيت زيادى نداشتند، اما همه مردم حاكميت شوراها را بر همه رقباى موجود ترجيح مىدادند. روستائيان هيچ طرف را قبول نداشتند و مىخواستندكه از جنجال دور بمانند، اما درموقع انتخاب همواره كمونيستها را كه به آنها زمين داده بودند، بردشمنان سفيدشان، كه قصد داشتند زمينهايشان را پس بگيرند، ترجيح مىدادند. چمبرلين در اين باره عقيده دارد:
در ششم ژوئيه 1918 دولت سيبرى به قلع وقمع شوراها پرداخت و از انتخابات تازه آنها جلوگيرى به عمل آورد… طى ماههاى ژوئيه و اوت دولت سيبرى تمام توان خود را صرف آن مىكرد كه مالكيت خصوصى را دوباره احيا كند.
هنگامىكه زمينداران به كمك سفيدها به منطقه برگشتند، دهقانان دستههاى مسلح تشكيل دادند و به آنها حمله كردند.”
اين بود علت اصلى شكست نيروهاى سفيد. آنها از يافتن پايگاهى در ميان توده مردم ناتوان بودند. ارتشهاى آنها در اساس ارتشهاى افسران بودند آنها نمى توانستند افراد مشمول را حتى برخلاف ميلشان بخدمت بگيرند. اينجاست كه مىبينيم اين افسران از روستائيان چنان وحشتى داشتند.
راه سوم ؟
وقتى دشمنان انقلاب اكتبر با اين واقعيات انكار ناپذير روبرو مىشوند، معمولاً دو نوع واكنش ظاهراً متضاد از خود نشان مىدهند. برخى قبول مىكنند كه در روسيه هيچ شالودهاى براى يك حاكميت دموكراتيك (بورژوايى ) وجود نداشت، چه به دلايل اجتماعى نبودن ثبات وآرامش، فقدان لايههاى متوسط نيرومند، كه حاميان سنتى دموكراسى هستند و چه به دلايل قومى _ فرهنگى نبودن سنتهاى دموكراتيك در امپراتورى روس، نوسان شديد تودهها ميان تسليم و رضا يا طغيانهاى مهارگسيخته. در اين صورت “سلطه خودكامه” بلشويكها هم اجتناب ناپذير بود، و هم بدتر از هر حكومت خود كامه ديگرى.
و برخى ديگر به امكان يك راه سوم اعتقاد دارند. گفته مىشود كه اگر حكومت كرنسكى با “كودتاى بلشويكى” سقوط نمىكرد، مى توانست با اعمال فشار بر نيروهاى افراطى چپ و راست، به تدريج قوام پيدا كند. چنانچه مجلس
مؤسسان تشكيل مىشد و زمين به طور منظم و قانونى ميان دهقانان تقسيم مىشد، يك دموكراسى بوژوايى، شبيه لهستان پا مىگرفت كه طبعاً در مقايسه با اروپاى غربى كاستىهائى داشت.
اين ديدگاه واقع بينانه نيست، زيرا سرشت انفجار آميز تضادهاى اجتماعى آن دوران را در نظر نمىگيرد. مطالعه تاريخ اروپا در دهههاى 1920 و1930 به ما مىآموزد كه به سادگى و صرفاً بخاطر اين كه مجلس مؤسسان براًمده از انتخابات عمومى اصلاحاتى را بتصويب رسانده است سرمايه داران از قدرت رقابت بنگاهشان دست برنمىدارند و مالكان زمين به تقسيم زمينهايشان رضايت نمىدهند.
طى اين سالها دموكراسى بورژوايى نه تنها در لهستان و فنلاند و سايركشورهاى حوزه بالتيك _ غير از مناطق استثنائى _ به كلى محدود و شايد حتى لغو شده بود، بلكه در ايتاليا، آلمان و اسپانيا هم ديگر از دموكراسى خبرى نبود. يعنى در سه كشورى كه از روسيه 1917 خيلى هم پيشرفته تر بودند. حتى رهبران منشويك به اين واقعيت اذعان داشتند:
“كميته مركزى منشويك با ارزيابى آرايش نيروها پس ازسقوط دولت موقت به اين نتيجه رسيده است كه صرف نظر از نيات و مقاصد نيروهايى كه عليه شوراى پترزبورگ جبهه گرفته اند، پيروزى آنها بى ترديد به سلطه بدترين عناصر ضد انقلابى خواهد انجاميد.”
بهاى اكتبر1917
بنابراين هيچ راه سومى وجود نداشت: يا بايد انقلاب سوسياليستى پيروز مىشد و يا ضد انقلابى كه يك هيتلر روس را در راس يك رژيم خون آشام براريكه قدرت مىنشاند، هيتلرى كه مىتوانست حتى از هيتلر آلمانىها كه تجربه كرديم هولناكتر باشد.
اينك درپرتو اين ارزيابى وهمه پيامدهاى آن مىتوان پرسيد كه آيا بهايى كه براى انقلاب اكتبر پرداخته شده، زياده گران نبوده است؟ به نظر ما نه، شكست انقلاب اكتبر1917 مى توانست براى مردم روسيه و همه اروپا به بهاى خيلى گرانترى تمام شود.
دشمنان انقلاب اكتبر براى تقلب در اين محاسبه، دست به حقهاى مىزنندكه عليه انقلاب كبير فرانسه هم به كار بردهاند. آنها قربانيان انقلاب و ضد انقلاب و خسارتهاى اقتصادى هرطرف را به دلخواه خود جمع مىزنند. مگر مىتوان مسئوليت قربانيان لشكركشىهاى ناپلئون را به گردن انقلاب فرانسه انداخت؟ چرا بايد وحشيگرىها و ددمنشىهاى ارتش سفيد را به پاى انقلاب اكتبرگذاشت؟
سفسطهگران عقيده دارند كه جنگ داخلى و وحشيگرى ارتش سفيد نتيچه انقلاب اكتبر بوده است. اما پاسخ روشن است: آيا خود انقلاب محصول رژيم قبلى نبوده است؟ در اينجا ما با برداشتى از تاريخ روبرو هستيم كه از هرگونه قيد وبند زمانى و مكانى به دور است و هميشه رسيدن به يك نتيجه گيرى معقول را ناممكن مىسازد. اين روش كه دعوى مطالعه همه جانبه جنبشهاى تاريخى را دارد، در واقع از بازشناختن مسئوليت نيروهاى سياسى و اجتماعى در يك فعاليت مشخص طفره مىرود.
ارزيابى بى طرفانه و تعصب طبقاتى
در روزگار ما متاسفانه انقلابات طرفدار زيادى ندارند. متاسفانه حتى رابرت دانيلزمؤلف دو كتاب واقعاً انتقادى “وجدان انقلاب” و “اكتبرسرخ” نيزتحت تاثير اين روحيه مسلط قرارگرفته، مىنويسد:
“آقاى مونياهان نشان مىدهد كه انقلاب واقعاً چيست. زندگى جامعه از مسيرعادى بيرون مىافتد و جاى خود را بهكشتار و خون ريزى مىدهند.”
اين نظر چيزى جز پيشداورى بر ضد طبقه كارگر و دهقان نيست. چرا بايد خيزش تودههاى انقلابى را “كشتار و خونريزى” و سيطره دولتى و خصوصى طبقات فرا دست را “عادى” شمرد؟ شركت روسيه با هدايت تزار وسرمايهداران در جنگ جهانى اول به بهاى جان 6 تا 8 ميليون نفر انجاميد. آيا اين قتل و خون ريزى نبود؟ چرا بايد سلطه حاكمان قبل از جنگ، كه برسر نيزه و تبعيدها و اعدامهاى بى شمار متكى بود “عادى” باشد، و شورش عليه اين وضع نكبت بار اخلال در” مسيرعادى زندگى” خوانده شود؟ آيا برده دارى هم عادى بود؟ آيا شورشهاى ضد بردهدارى هم ” كشتار و خون ريزى” بودند؟
اما اين مسئله واقعاً بعد ديگرى هم دارد كه نبايد آن را پنهان داشت. در دوران انقلاب زحمتكشان به طور كلى واكنشهاى بلندنظرانهاى نشان مىدهند. جنگ داخلى وقتى كه آنها مكرراً از جانب دشمن طبقاتىاشان مورد تحريك و حمله قرار مىگيرند به استفاده از قهر مستقيم و گاهى قهر وقيهانه تمايل نشان مىدهند. بابوف درنامه اى به همسرش دربحث راجع به اعدام فولون چند روز پس ازحمله به زندان باستيل، ياد آورى مىكند كه اين گونه زياده روىها محصول اجتناب ناپذير قرنها جور و ستم بر زحمتكشان است. در چنين شرايطى نمىتوان از محرومان و ستمديدگان انتظار داشت كه در همه جا به اصول حقوق بشر احترام بگذارند.
طرد مجرد و سالوسانه قهرانقلابى بدون ملاحظه دقيق شرايط تاريخى آن، نشان دهنده يك تعصب عميق طبقاتى است. خشونت سنتى فرا دستان “عادى” است، ديگر اهميتى ندارد كه اين “شرجزئى” تاكجا پيش برود. واكنش اعتراض آميز فرودستان كه عليه شرايط كهن به پا مىخيزند همواره “بدتر” شناخته مىشود، حتى اگر ميزان خشونت آن واقعاً خيلى هم از جور و ستم فرادستان كمتر باشد. اين چيزى جزسالوس و رياكارى نيست.
در پشت اين تعصب طبقاتى معمولاً هراس از تودهها پنهان است، كه باز انگيزههاى اجتماعى معينى دارد. يك تاريخ نگار ميانهروى فرانسوى مىگويد:
“پس از 1861 انديشه دائمى دولت و روشنفكران كه از نيروى طغيان و ويرانگرى خلق وحشت داشتند اين بود كه آن را زير نظارت خود در آوردند. اين ترس مشترك )و ناموجه( مانع ازآن شد كه بتوانند تصويرى واقع بينانه از ملت به دست آورند كه با شناخت حقيقى اوضاع كشور منطبق باشد. و بدينسان هر دوى آنها درآغاز قرن بيستم مغلوب توانايى اين ملت شدند.”
بهاى انقلاب اكتبر1917 و رويدادهاى پس از آن را نيز مىتوان به سادگى با تلفات رژيم استالين جمع بست، زيرا استالينيسم در واقع چيزى نبود جز سلطه بوروكراسى ضد انقلابى. يك كاسه كردن اين دو موضوع به مثابه ناديده گرفتن دره عميقى است كه انقلاب اكتبر و دوران اعتلاى آن را از ضد انقلاب بوروكراتيك پس از آن جدا مىكند.
استالينيسم براى پرولتارياى شوروى و بين المللى به بهاى بسيار سنگينى تمام شده است كه امروز مى توان ميزان آن را برشمرد. بهتر است به جاى تحليلهاى دلبخواهى كه انديشههاى لنين يا ماركس را مسئول جنايات ضد انقلاب استالينى مىدانند، به تلفات عظيمى توجه شود كه اين فاجعه تاريخى به بار آورده است. استالين در فاصله سالهاى 1920 و 1930 يك ميليون رزمنده كمونيست را به قتلگاه فرستاد. آيا مىتوان در تاريخ نگارى از اين واقعيت چشم پوشيد؟ آيا كنار هم گذاشتن جلادان و قرباينان ناجوانمردانه نيست؟
يادداشتها:
1 _ B. Moynahan : رفقا، ص 34 و 51
2_ ياد داشتهايى درباره انقلاب بلشويكى، اكتبر 1917 _ ژوئيه 1919، پاريس 1920 ص 0288
3_ همان جا، ص 0322
:4_ Karl von Bothmer باگراف ميرباخ در مسكو؛ يادداشتهاى روزانه از آوريل تا اوت 01918 توبينگن 1922، ص 056
5_ ازميان انقلاب روسيه. ص 233 و0234
:6_ Bothmer همان جا، ص 062 ازيك گزارش به فرماندهى ارتش.
:7_ Eugen Diederichs در روسيه كمونيستى؛ نامههايى ازمسكو، 1919، ص 033 گزارش ابتدا در فرانكفورتر تسايتونگ به چاپ رسيده است.
:8_ Engelhardt جبهههاى جنگ داخلى، در “تاريخ مصور انقلاَب روسيه “، برلين 1928، ص 0539
9_” آدميرال كولچاك درنوامبر1918 فرمانده عالى سراسر روسيه خوانده شد… نمايندگيهاى انگليس وفرانسه كودتاى اورابه رسميت شناخته… اس. ارها كه در حوزه اوفا مخفى بودند، عليه كودتاگران چك موضع گرفتند، اما كار بيشترى ازپيش نبردند… برخى مهاجرت رفتند. چرنوف نيز سرانجام به خارج گريخت. ل. شاپیرو: انقلاب روسيه و ريشههاى كمونيسم امروز. 1984، ص .175
10_ به نقل ازنوشته جان ریز ” دردفاع از اكتبر” در ” سوسياليسم بين المللى ” دوره دوم پائيز 01991
11_ لینکلن: پيروز سرخ. ص 0256
12_ همانجا، ص 0257
13- يهوديان روسيه در اتحاد شوروى، از1881 تا امروز. نيويورك 1988، ص 99_ 0106