تاسیس‌ “ساكا” و فعالیت‌های آن

 رویداد دردناك خودكشی امامی موجب شد كه از طرف سازمان “‌گاما‌” با ما مجددا” ارتباط ‍برقرار شود. رفقای "‌گاما‌" با من و رفیق آوانس‌ تماس‌ گرفته و همدردی خودشان را از ‍این پیش‌آمد تاسف‌بار اعلام كردند. این ارتباط اما هم‌چنان ادامه یافت و به تدریج زمینه‌های ‍وحدت مجدد میان دو سازمان شكل گرفت. مسلماً بازنگری فعالیت گذشته "‌یكا‌"، كه در نشست ‍وسیع به عمل آمده بود، در شكل‌دهی مجدد وحدت دو سازمان نقش‌ داشت. ما پس‌ از مشاهده ‍زمینه‌های وحدت مجدد، بحث وحدت را به درون سازمان برده و در دستور كارمان قرار دادیم. ‍پس‌ از ارزیابی از جنبه‌های مثبت و منفی و مباحثات درونی، سرانجام با اكثریت آراء اتحاد ‍مجدد در درون "‌یكا‌" به تصویب رسید. ما رفقا حسن اردین و آوانس‌ مرادیان و هونان عاشق ‍را به ‌عنوان نماینده "‌یكا‌" در مذاكرات تعیین كردیم و از طرف "‌گاما‌" رفقا حسن فشاركی ‍و حمید ستارزاده به عنوان نماینده تعیین شدند. پس‌ از چندین نشست  قرار شد كه افرادی ‍از دو گروه پیش‌نویس‌ برنامه و اساسنامه سازمان جدید را تدوین كنند. در این ارتباط ‍نشست‌های متعددی برگزار شد و سرانجام با پیوستن رفیق هونان عاشق از اعضای "‌یكا‌" به ‍چهار نفر یاد شده مركزیت جدید متشكل از رفقا آوانس‌ مرادیان، حسن اردین، هونان عاشق‌)‌همان‌طور ‍كه گفتم این رفقا از اعضای سازمان ما یعنی"‌یكا‌" بودند( و حسن فشاركی و حمید ستارزاده‌)‌از ‍گروه "‌گاما‌"‌( شكل گرفته و سازمان "‌ساكا‌"‌)‌سازمان انقلابی كارگران ایران‌( تاسیس‌ ‍شد. هركدام از رفقا مسئولیت شاخه‌ای را به عهده گرفتند. رفیق جان‌باخته حسن اردین سرپرستی ‍نشریه را بعهده گرفت، رفیق آوانس‌ مرادیان مسئول بخش‌ تحقیق شد، رفقا هونان عاشق و ‍ستارزاده نیز هر یك مسئولیت شاخه‌ای از سازمان را به عهده گرفتند. مسئولیت شاخه دكتر ‍فشاركی بخاطر آن كه نامبرده عازم 18 ماه خدمت سربازی بود به رفیق آوانس‌ مرادیان واگذار ‍شد. دكتر فشاركی پس‌ از بازگشت از خدمت سربازی دوباره وارد كادر رهبری "‌ساكا‌" شد ‍اما در این هنگام با توجه به تحولات صورت گرفته شكل سازماندهی "‌ساكا‌" نیز تغییر یافت. ‍در سال 1348 "‌ساكا‌" متشكل از بخش‌های زیر بود:1_ بخش‌ شهرستانها تحت مسئولیت رفیق ‍آوانس‌ مرادیان، 2_ بخش‌ نشریه كه مشتركاً توسط رفقا حسن اردین و حمید ستارزاده اداره ‍می‌شد، 3_ بخش‌ تشكیلات كه مسئولیت آن به عهده حمید ستارزاده بود، 4_ بخش‌ مالی كه ‍تحت مسئولیت رفیق هونان عاشق قرار داشت. در آن هنگام چند بخش‌ اصلی از تشكیلات تهران ‍"‌ساكا‌" كه معروف به بخش‌ فعالین بود تحت مسئولیت من قرار گرفت. "ساكا" توانست پس‌ ‍از چندی هسته‌هائی را در شهرهای مشهد و اصفهان تشكیل دهد كه این هسته‌ها توانستند پس‌ ‍از چندی رو به گسترش‌ بنهند. ما هم‌چنین چند نفر را هم در شهرهای اراك و تبریز به سازمان ‍جلب كرده و به آموزش‌ آنها پرداختیم. گسترش‌ فعالیت هم‌چنان ادامه یافته و "‌ساكا‌" ‍توانست در شهرهای مشهد، قزوین، كاشان، شهر كرد و بجنورد نیز بخش‌هائی را به وجود آورد. ‍ایجاد هسته‌های كمونیستی در كارخانه‌های بزرگ با شتاب بی‌نظیری نسبت به گذشته در حال ‍رشد بود. ما توانستیم در كارخانه ماشین‌سازی تبریز، ایران ناسیونال تهران‌)‌ایران خودرو ‍كنونی‌(، كارخانه ذوب آهن اصفهان، ماشین سازی اراك، راه آهن، كارخانه برق مركزی و در ‍چاپ‌خانه‌های كیهان و اطلاعات هسته‌ها را گسترش‌ دهیم. علاوه بر مراكز مهم كارگری هسته‌ها ‍در كارگاه‌های بزرگ وكوچك در تهران و شهرستانها رشد و گسترش‌ یافت. در همین دوره نشریه‌داخلی ‍"‌ساكا‌" منتشر شده و در اختیار اعضاء قرار می‌گرفت. در همین دوره هم‌چنین پیوندهائی ‍با گروه‌های انقلابی چپ نظیر گروه فلسطین، گروه جریان و فدائیان برقرار شد... بهر حال ‍فعالیت‌های ما با شتابی غیرقابل مقایسه با گذشته در حال گسترش‌ بود.در همین دوره اما تحولاتی در چپ جهانی و چپ ایران جریان یافت كه بر سرنوشت سازمان ما ‍تاثیر انكارناپذیری نهاد. پیروزی جنگ چریكی در كوبا به رهبری فیدل كاسترو و ارنستو ‍چه‌گوارا موجی نیرومند در میان نیروهای چپ در سراسر آمریكای لاتین به وجود آورد. نسیمی ‍كه از مبارزه چریكی آمریكای لاتین می‌وزید به ایران نیز رسید و گروه‌های چپ و بویژه ‍جوانان پرشور و مبارز ایرانی را، كه سركوب و كشتار وحشیانه "‌ساواك‌" آنها را عاصی ‍ساخته بود، تحت تاثیر قرار داد. این جوانان پرشور و سرشار از انرژی انقلابی مبارزه ‍مسلحانه را جایگزین شیوه‌های سازش‌كارانه و كمونیست‌های سنت‌گرا می‌دانستند. آنها معتقد ‍بودند كه پیشاهنگ انقلابی باید از طریق فداركاری و از خودگذشتگی شكافی در تور دیكتاتوری ‍به وجود آورده و با در هم شكستن طلسم انفعال توده‌ای، كارگران و زحمت‌كشان را به عرصه ‍پیكار مسلحانه عمومی علیه دیكتاتوری بكشاند. بر اساس‌ تئوری مبارزه مسلحانه موتور كوچك‌)‌پیشاهنگ ‍مسلح و مصمم‌( از طریق اقدامات تعرضی خود می‌توانست موتور بزرگ یعنی كل جامعه )‌به ‍ویژه زحمتكشان‌( را به حركت در آورد. رفیق امیرپرویز پویان در جزوه "‌رد تئوری بقا‌" ‍و رفیق مسعود احمدزاده در جزوه "‌مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاكتیك‌" تئوری این ‍شیوه از مبارزه را فرموله كرده بودند كه این دو نوشته در آن دوره به كتاب بالینی طرفداران ‍"جنگ چریك شهری" مبدل شد. این تئوری در سال 4913 از طریق آغاز زنجیره‌ای از اقدامات ‍مسلحانه به محك عمل كشیده شده و واقعه "سیاهكل" سرفصل جنگ چریكی علیه استبداد پهلوی ‍را گشود. گروهی از رفقای جوان سازمان ما نیز تحت تاثیر این شیوه مبارزه قرار گرفته ‍بودند. در تابستان 1349 بخشی از شاخه اصفهان سازمان "‌ساكا‌" خودسرانه و بدون هر گونه ‍نظرخواهی از مركزیت سازمان نقشه مصادره بانك صادرات شعبه مارنان در شهر اصفهان را طراحی ‍و به اجراء نهاد. در جریان عملیات مصادره سه نفر از رفقا بنام‌های محمود نوابخش‌، احمد ‍معینی‌‌عراقی و اصغر‌فتاحی دستگیر شده و رفیق هادی پاكزاد كه ناظر عملیات بود موفق ‍به فرار شد. رفقای دستگیر شده برای به انحراف كشاندن بازجوئی ابتدا چنین وانمود كردند ‍كه مصادره بخاطر اهداف شخصی آنها صورت گرفته است، اما پس‌ از مدت كوتاهی هویت آنها ‍كشف شده و اعضای سازمان "‌ساكا‌" در اصفهان دستگیر شدند. من و ستارزاده رفیق پاكزاد ‍را كه مسئول اصفهان بود به تهران فراخوانده و اقدام خودسرانه آنها را مورد انتقاد قرار ‍دادیم. اقدام شاخه اصفهان آشفتگی غیرمنتظره‌ای را در صفوف "ساكا" پراكند. ستارزاده پیشنهاد ‍انحلال سراسری و نامحدود سازمان را مطرح كرد. استدلال او این بود كه اقدام مسلحانه ‍اصفهان كل سازمان را زیر ضرب خواهد برد. از نظر او انحلال سازمان موجب می‌شد كه اعضاء ‍سازمان دستگیر نشود و یا در صورت دستگیری با مجازات سنگین روبه‌رو نگردد. او مطرح می‌كرد ‍كه پس‌ از گذراندن این طوفان و برطرف شدن خطر، با هر یك از اعضاء و هواداران كه مناسب ‍تشخیص‌ دادیم ارتباط برقرار كرده و فعالیت را مجدداً از سر خواهیم گرفت. روشن بود كه ‍پیشنهاد ستارزاده نه از روی دوراندیشی و تدبیر درازمدت برای حفظ بقای سازمان بلكه ناشی ‍از دید فرصت‌طلبانه‌ای بود كه دیگر عزم و اراده ادامه پیكار طبقاتی را از دست داده ‍بود. نظر دیگر بر آن بود كه سازمان نباید منحل و برچیده شود بلكه برای پیش‌گیری از ‍خطر زیر ضرب رفتن كل سازمان و تلاشی آن خود را به شكل "ظاهری" منحل كرده و انحلال آن ‍را به اطلاع اعضاء و هواداران سازمان می‌رسانیم. این دو دیدگاه به نظرخواهی نهاده شد ‍و دیدگاه دوم یا انحلال"‌ظاهری‌" بیشترین آرا را بخود جلب كرد. پس‌ از روشن شدن گرایش‌ ‍عمومی سازمان ستارزاده‌ و طرفدارانش‌ از ما جدا شدند. پس‌ از جدائی ستارزاده‌ همه كارهای ‍سازمان بر دوش‌ چهار نفر یعنی حسن اردین، هونان عاشق، حسن فشاركی و من نهاده شد. سرانجام ‍پس‌ از مدتی انحلال ظاهری را به اطلاع اعضاء و هواداران سازمان رسانده و حق عضویت‌های ‍پرداختی اعضاء را به آنها پس‌ دادیم. هم‌چنین مغازه‌ای را كه برای كار انتفاعی تاسیس‌ ‍كرده بودیم و برادرم خاچاطور سهرابیان كه استادكار قناد بود آن را اداره می‌كرد به ‍فروش‌ رسانده و بیش‌ از صدهزار تومان حاصل از فروش‌ مغازه را به حساب رفیق حسن اردین ‍ریختیم‌) این پول پس‌ از دستگیری ما بوسله ساواك بالا كشیده شد(.                   ضربه سال 1350 و تلاشی "‌ساكا‌"اگر چه ستارزاده از ما جدا شده بود اما رابطه‌‌ما با آنها هم‌چنان ادامه داشت. من خود ‍رابطه‌ام را با نامبرده حفظ كرده بودم. در یكی از روزهائی كه با او قرار داشتم متوجه ‍شدم كه چهره ستارزاده بسیار گرفته است. از او پرسیدم كه چه اتفاقی افتاده است؟ او با ‍ناامیدی و دل‌شكستگی جواب داد یك هفته است كه پسر كوچكش‌ فرید)‌كه سی ساله بود( همراه ‍همسرش‌ به زنجان رفته‌اند و این دوری برای او بسیار دشوار و غیرقابل تحمل است. او اضافه ‍كرد كه برای فرزندانش‌ پدر خوبی نبوده است و این امر همواره او را رنج می‌دهد. از او ‍سئوال كردم كه چرا پدر خوبی برای فرزندانت نبودی؟ او آهی كشید و پاسخ داد كه همسر نخستش‌ ‍به خاطر اشتغال او به كارهای تشكیلاتی و نیز دستگیری‌ها و زندان‌های كوتاه‌مدت دل به ‍مردی دیگر داد و از او جدا شد و بدین ترتیب زندگی خصوصی‌اش‌ از هم پاشید... نمی‌دانم ‍چرا سخنان ستارزاده‌ به طور ناگهانی و خودبه‌خودی این حس‌ را در من برانگیخت كه از ‍جانب او خطر بزرگی در كمین ما نشسته است. من ابتدا این احساس‌ برانگیخته شده را به ‍حساب ارزیابی شتابزده نهادم اما هنگامی كه پس‌ از اتمام قرار دوباره گفته‌های ستارزاده ‍را مرور كردم به این نتیجه رسیدم كه كسی كه به قول خودش‌ تحمل دوری یك هفته زن و فرزندش‌ ‍را ندارد در صورت دستگیری و مواجه شدن با خطر زندان طویل‌المدت چوب حراج بر هست و‌نیست ‍ما خواهد زد. اما واقعیت این بود كه در آن شرایط هیچ كاری از ما ساخته نبود زیرا ستارزاده ‍اطلاعات نسبتاً كامل و دست اولی از ما داشت و ما قادر نبودیم اطلاعات او را پاك كنیم.در آخرین ملاقاتی كه با ستارزاده داشتم او با حالتی بسیار غیرطبیعی یعنی با ریش‌ نتراشیده ‍و عینك دودی بر سر قرار حاضر شد. از او پرسیدم كه چرا ریش‌ گذاشته و عینك دودی به چشم ‍زده است. او كه بسیار وحشت‌زده بود با دلهره پاسخ داد كه خطر دستگیری از سوی شاخه اصفهان ‍او را تهدید می‌كند و او پی برده است كه این خطر بسیاری جدی است. من بعداً دریافتم ‍كه تغییر‌قیافه و ادا و اطوار ستارزاده به پنهان‌كاری‌، فریب و‌نیرنگی بیش‌ نبوده است ‍زیرا ضربه‌ای كه به ما وارد آمد از شاخته اصفهان نبود.در اوایل فروردین 1350 اولین ضربه به ما وارد شد و بخشی از گروه مركزی "‌ساكا‌" به ‍وسیله ساواك دستگیر شدند. از آن پس‌ همه اعضای ساكا در طی چند روز یكی پس‌ از دیگری ‍به وسیله ساواك جهنمی شاه به اسارت گرفته شدند. دستگیری‌ها چنان پی در پی و سریع بود ‍كه همه ما را غافلگیر و شگفت‌زده كرد.دكتر فشاركی‌)‌جراح عمومی‌(، دكتر ابطحی‌)‌پزشك كودكان‌( و ستارزاده‌)‌پزشك‌یار‌( با ‍هم یك درمانگاه كوچك تاسیس‌ كرده بودند. روز یكشنبه 20 یا 21 فروردین 1350 ساواك به ‍این درمانگاه هجوم می‌آورد. همان شب رفیق ابراهیمی یكی از رفقای ما برای انجام كاری ‍به درمانگاه سر می‌زند. نامبرده به محض‌ ورود به درمانگاه توسط ساواكی‌ها دستگیر می‌شود. ‍پس‌ از بازجوئی ساواكی‌ها به او می‌گویند:" فعلاً با تو كاری نداریم‌"! در همان روز ‍دكتر خادم و یكی از رفقای كارگر به نام دانش‌ كه راننده بانك كار بود همراه با چند ‍رفیق دیگر در نقاط مختلف دستگیر شدند. رفیق ابراهیمی پس‌ از ماجرای درمانگاه به منزل ‍من آمده و گزارش‌ شوم و‌ناگوار هجوم ساواك را به من اطلاع داد. من هم بی‌درنگ جریان ‍را به رفقای دیگر اطلاع دادم. احساس‌ می‌كردم كه در چنبره پلیس‌ سیاسی شاه قرار داریم. ‍بلافاصله خانه‌ام را از كلیه مدارك تشكیلاتی پاك كرده و به همه كسانی كه دسترسی داشتم ‍اعم از اعضا و هواداران، كسانی كه مدتی با ما بوده ولی كنار كشیده بودند، هواداران ‍تازه و... ماجرای ضربه را اطلاع دادم. خوشبختانه رفقائی كه ستارزاده از جلب آنها به ‍سازمان اطلاع نداشت هرگز دستگیر نشدند.ساواك تلاش‌ می‌كرد هم در جریان بازجوئی و هم در جریان تشكیل پرونده برای دادستانی ‍ارتش‌، همكاری ستارزاده را محو ساخته و چنین وانمود سازد كه دستگیری ناشی از برخی ضربات ‍قبلی "‌ساكا‌" و بازجوئی‌های انجام شده بوده است. پس‌ از پنجاه روز بازجوئی و شكنجه ‍مداوم، سران سازمان ما را از سلولهای انفرادی در یك سالن گرد آوردند. بازجوئی ما را ‍تهرانی، عضدی‌ و مصطفوی شكنجه‌گران معروف ساواك به عهده داشتند. تهرانی پس‌ از یك سلسله ‍رجزخوانی و وراجی گفت كه سازمان امنیت از همه نابسامانی‌های مملكت از كمبودها و پلشتی‌های ‍جامعه آگاه است و با راهنمائی رهبر بزرگ شاهنشاه آریامهر همه این نواقص‌ جبران خواهد ‍شد. او مطرح كرد كه این مسائل و مشكلات به شما كه در پی تشكیل حزب و انقلاب هستید مربوط ‍نیست ... ما برای همه مسائل پاسخ داریم و كمبودها را بر طرف خواهیم كرد. او سپس‌ مطرح ‍كرد كه شبی دچار خونریزی شدید معده شده و او را به بیمارستان برده‌اند و از بركت تلاشهای ‍بی‌دریغ پزشكان و پزشك‌یاران محترم )‌همان‌طور كه گفتم حمید ستارزاده پزشك‌یار بیمارستان ‍بود( به ویژه آقای حمید ستارزاده از مرگ قطعی نجات یافته است. او گفت هنگامی كه صبح ‍روز بعد به هوش‌ آمده ستارزاده را بالای سرخود دیده است كه در تمام طول شب هم‌چون پدری ‍دلسوز و مهربان از او مواظبت كرده است. او گفت پس‌ از دستگیری سازمان "‌ساكا‌" متوجه ‍شده است كه ستارزاده نیز در شمار دستگیرشده‌گان است اما از مواجهه با او كه زندگی وی ‍را نجات داده بود شرمسار شده و بالاخره با پادرمیانی او این مرد نیكوكار آزاد شد. او ‍مدعی شد كه با درخواست او از مسئولان بالای ساواك، پسر ستارزاده نیز مورد بازجوئی قرار ‍نگرفته و آزاد می‌شود. این صحنه‌سازی و سناریوئی كه تهرانی تحویل ما داد همكاری كامل ‍و همه جانبه حمیدستارزاده را برای همه ما مسجل ساخت.در كیفرخواست صادره توسط دادستانی ارتش‌ برای محاكمه "‌ساكا‌" چنین وانمود شده بود ‍كه گویا دو نفر از افراد شاخه مشهد سازمان ما به سبب گرایشی كه به سیاهكل داشتند برای ‍ملاقات با افرادی از گروه سیاهكل عازم شمال ایران می‌شوند. پلیس‌ به این دو نفر مظنون ‍شده و آنها را دستگیرمی‌كند.‌از جیب یكی از آن دو نفر بازداشتی سازمان "‌ساكا‌"، به ‍نام عباس‌ فیض‌، نام و آدرس‌ فردی از رفقای ساكا بنام حسین مهدی‌پور كشف می‌گردد. حسین ‍مهدی‌پور دستگیر شده و حمید‌ستارزاده و دیگر افراد گروه مركزی "ساكا" را معرفی می‌كند... هدف همه این سناریوهای پوچ و دروغ ساواك‌ساخته این بود كه اذهان ما را از علت واقعی ‍دستگیری‌مان منحرف سازد و ستارزاده را به عنوان همكار "ساواك" جهنمی شاه از زیر ضرب ‍خارج سازد.اما ماجرای واقعی از چه قرار بود؟ ما پس‌ از دوره‌ای با جمع‌آوری همه حقایق موجود در ‍ارتباط با دستگیری‌مان توانستیم نحوه ضربه خوردن "‌ساكا‌" را شناسائی كنیم‌. قضیه از ‍این قرار است كه در جریان دستگیری گروه فلسطین فردی بنام احمد صبوری معروف به "احمد ‍مائو" دستگیر می‌شود.‌احمد صبوری كه فردی حراف و مدعی اما دارای شخصیت پوشالی و توخالی ‍بود در زیر بازجوئی ضعف جدی نشان داده و همه اطلاعات خود را در اختیار ساواك قرار می‌دهد. ‍او از جمله با رفقائی از سازمان ما به‌نام‌های نجی و فریدون ستارزاده‌)‌پسر بزرگ حمید ‍ستارزاده‌( ارتباط داشته است. صبوری در اعترافات خود مطرح می‌كند كه ماركسیسم را نزد ‍نجی و حمید ستارزاده آموخته است و رفقای ما را به عنوان افرادی كه دارای سواد ماركسیستی ‍هستند معرفی می‌كند. ساواك پس‌ از كسب این اطلاعات رفقای ما را تحت تعقیب قرار می‌دهد. ‍من شخصاً شرح این تعقیب و مراقبت را از زبان رفیق نجی شنیده‌ام. او قبل از دستگیری ‍متوجه تعقیب و مراقبت می شود و با بكار بستن روش‌های ضد تعقیب و مراقبت موفق می‌شود ‍از تور پلیسی بگریزد. اما فریدون ستارزاده یك هفته تمام ناپدید می‌شود. غیبت او در ‍طول هفته یاد شده برای رفقائی كه با وی در ارتباط بودند سئوال‌برانگیز می‌شود. از پی ‍دستگیری فریدون، پدرش‌ حمید ستارزاده به بازجوئی فراخوانده می‌شود. حمید ستارزاده نیز ‍وارد یك معامله با ساواك شده و در ازای آزادی خود و پسرانش‌ فریدون و فردریك ستارزاده، ‍كروكی و اسامی "‌ساكا‌" از راس‌ تا ذیل را در اختیار ساواك قرار می‌دهد. ساواك به پاس‌ ‍خیانت ستارزاده به ما و به بیان دیگر خدمت ستارزاده به پلیس‌ امنیتی رژیم شاه، او را ‍برای رد گم كردن هفده روز و آن هم به صورت نمایشی در زندان نگه‌داشته و سپس‌ آزاد می‌كند. ‍ستارزاده به خاطر خیانتش‌ به ما تا آخر عمر در بدنامی كامل به سر برد و سرانجام در ‍سال 1368 در تهران درگذشت. ساواك شاه پرونده 130 نفر از اعضای "‌ساكا‌" را برای محاكمه به دادگاههای فرمایشی ‍نظامی ارسال كرد. به رفقای ما محكومیت‌های گوناگونی از شش‌ ماه‌، ده ماه تا شش‌ سال ‍تعلق گرفت. رفقائی كه در جریان مصادره بانك اصفهان شركت داشتند و یا با گروه‌های معتقد ‍به مبارزه مسلحانه نظیر سازمان چریكهای فدائی خلق ارتباط بر قرار كرده بودند به زندان‌هائی ‍از ده سال تا حبس‌ ابد محكوم شدند. كلیه رفقای دستگیر شده كه دارای زندان‌های طویل ‍المدت بودند در جریان انقلاب 57 از زندان آزاد شدند. زنده یاد بهروز صُنعی از رفقای برجسته و‌مبارز "‌ساكا‌" بود كه پس‌ از دستگیری به ‍زندان بندرعباس‌ كه یكی از بدآب و هوا‌ترین زندانهای كشور بود تبعید شد و در آنجا در ‍نتیجه شكنجه ‌وحشیانه ساواك به شهادت رسید. رفیق بهروز اهل خراسان و دانشجوی دانشكده ‍كشاورزی دانشگاه تهران بود كه در میان دانشجویان مبارز آن دوره به خاطر شخصیت والایش‌ ‍از محبوبیت فراوانی برخوردار بود. رفیق بهروز حقی كه در زندان بندرعباس‌ بعنوان هم ‍سلول بهروز، شاهد شهادت او بوده است این حادثه را در كتاب "‌لحظاتی از زندگی صفر قهرمانی" ‍به رشته تحریر كشیده است. رفیق بهروز حقی می‌نویسد:" رفقا محمدعلی پرتوی، حسین خوش‌نویس‌ ‍و من بعد از اقدام به فرار دستگیر شدیم و در حالیكه در اثر شكنجه زخمی و خون‌آلود شده ‍بودیم در سلول مجردی كه در آن هوای داغ سوراخ توالتش‌ بطور عمدی گرفته شده بود زندانی ‍شدیم. بلافاصله رفیق شهید بهروز صُنعی كه بخاطر محكومیت كم در فرار شركت نداشت بعد ‍از شكنجه‌های غیرانسانی به سلول ما آورده شد. ما ناچاراً به اعتصاب دست زدیم. بهروز ‍صٌنعی دانشجوی كشاورزی كرج و اهل خراسان بعد از یك هفته شكنجه و گرمای كشنده تعادل ‍جسمی و روانی خود را از دست داد. زندان‌بانها بدون توجه به اعتراضات مكرر ما كوچك‌ترین ‍اقدامی در جهت نجات جان وی نكردند و نزدیك ساعت 12 شب در حالیكه واپسین لحظات زندگی ‍را می‌گذراند توسط پلیس‌ و ساواكی‌های بندرعباس‌ از سلول برده شد.") به نقل از كتاب ‍بهروز قهرمانی بنام "‌لحظاتی از زندگی صفر قهرمانی" چاپ آلمان، 1372، صفحات 289_288(. ‍بهروز، یگانه فرزند خانواده بود و پدر و مادرش‌ پس‌ از شنیدن خبر شهادت فرزندشان در ‍فاصله كوتاهی در نتیجه سكته قلبی چشم از جهان فروبستند.بدین ترتیب با ضربات سال 1350 سازمان "‌ساكا‌" متلاشی شد. بخشی از اعضاء و فعالین "‌ساكا‌" ‍پس‌ از رهائی از زندان هر یك در ارتباط با سازمانهای موجود سیاسی به فعالیت خود در ‍دوره انقلاب و پس‌ از آن ادامه دادند.                        چگونگی دستگیری منروز چهارشنبه 24 یا 25 فروردین 1350 برادرم كه از دستگیری رفقای ما مطلع شده بود بعد ‍از ظهر به خانه ما آمد و همراه همسرم، برادرم و برادرزاده‌ام به گفتگو درباره دستگیری‌ها ‍پرداختیم. همه آنها اصرار داشتند كه من بی‌درنگ مخفی شده سپس‌ از كشور خارج شوم. اما ‍برای من بلافاصله این مسئله مطرح شد كه چنان‌چه از كشور خارج شوم سرپرستی خانواده‌ام ‍را چه كسی به عهده خواهد گرفت و از كجا كه "‌ساواك‌" برای دست‌یابی به من خانواده‌ام ‍را گروگان نگیرد... بهر حال در جریان صحبت‌ها به این نتیجه رسیدم كه اگر قرار شود سال‌های ‍سال در زندان مانده و یا حتی كشته شوم تن به فرار نخواهم داد و مسئولیت آسیب رسیدن ‍به خانواده‌ام را نخواهم پذیرفت. همسرم سیرانوش‌ مرادیان از من پرسید اگر تو را دستگیر ‍كردند من با سه بچه چه كنم؟ گفتم سئوال درستی مطرح كرده‌ای! همان‌طور كه می‌دانی هم‌زمان ‍با ورود كاسیگین به ویتنام شمالی جانسون رئیس‌ جمهور تازه ایالات متحده آمریكا دستور ‍بمباران وحشیانه ویتنام شمالی را صادركرده و ارتش‌ آمریكا هر روز باران بمب را بر سر ‍مردم ویتنام شمالی فرو می‌ریزد. همسرم پرسید بمباران ویتنام چه ربطی به زندگی خانوادگی ‍ما در ایران دارد؟ گفتم چرا این دو جریان با هم پیوند دارند و این پیوند بسیار هم آموزنده ‍است؛ در سراسر جهان ما با بورژوازی جهان‌خوار درگیر یك نبرد نابرابر هستیم و بدون هیچ ‍شك و تردیدی ناگزیریم در راه این پیكار پیه همه چیز را بخود بمالیم. آری ممكن است من ‍ناچار شوم ده‌ها سال در گوشه زندان بمانم در چنین شرایطی تو كه یك همسر آگاه به دشواری‌های ‍زندگی اجتماعی هستی و ناآشنا به پیكار سیاسی هم نیستی یا خواهی توانست خانواده‌مان ‍را كه با همیاری و همكاری یكدیگر تاكنون حفظ كرده‌ایم به تنهائی اداره كنی و یا كانون ‍گرم خانواده ما از هم خواهد پاشید و هر كدام از فرزندان ما به سوئی پراكنده خواهند ‍شد. در آن صورت من تصور خواهم كرد كه همانند هزاران هزار خانواده مبارز ویتنامی بمبی ‍از سوی آمریكا و ساواك برای نابودی مبارزه در راه آزادی و سوسیالیسم بر سر خانواده ‍ما اصابت و آن را متلاشی ساخته است... همسرم پرسید همین؟ گفتم آری همین و هیچ سفارش‌ ‍دیگری هم ندارم. مانند همیشه از برادرم كه او را همانند بت می‌پرستیدم خداحافظی كردم، ‍نمی‌دانستم كه این آخرین وداع من با برادرم می‌باشد و دیگر هرگز او را نخواهم دید‌)‌به ‍سرنوشت او در جای دیگر خواهم پرداخت(.  آن صبح نیز مانند همیشه به سركارم رفتم. من به عنوان سرپرست فنی كفاشی آمور در بخش‌ ‍كارگاه كه جدا از فروشگاه بود كار می‌كردم. هر گاه اشكالی در دوخت ودوز پیش‌ می‌آمد ‍صاحب كفاشی از طریق زنگی كه از فروشگاه به كارگاه در طبقه بالا كشیده شده بود مرا مطلع ‍می‌كرد و من به فروشگاه می‌رفتم‌. حدود ساعت 19 زنگ دوبار به صدا در آمد. من از پله‌ها ‍پائین آمده و تا قدم به فروشگاه گذاشتم متوجه شدم كه چند نفر‌مسلح دورتادور فروشگاه ‍ایستاده‌ و با خشم مرا تحت نظر دارند. بلافاصله فهمیدم كه اینها ساواكی هستند و برای ‍دستگیری من آمده‌اند. به آنها گفتم آقایان فرمایشی دارند؟ یكی از آنها‌)‌كه بعداً فهمیدم ‍تهرانی بازجوی معروف ساواك است‌( در حالی كه ناراحتی در حركاتش‌ مشاهده می‌شد گفت:" ‍زنم از كفاشی سركیسیان سرچهار راه یوسف آباد یك جف كفش‌ خریده ولی پاشنه كفش‌ها زود ‍شكسته شده، خواهش‌ می‌كنم بیائید و كفش‌ها را نگاه كنید."‌با نفرت به او نگاه كردم ‍‌و گفتم‌:" این كار به من مربوط نیست‌". او گفت:"چرا مربوط نیست؟ بیائید ما با شما ‍كار داریم". من از لحظه اول پی برده بودم كه اینها ساواكی هستند و می‌دانستم كه می‌خواهند ‍مرا دستگیر كنند اما می‌خواستنم كه ساواكی بودنشان را به زبان آورند لذا گفتم :" درهر ‍صورت این كار به من مربوط نمی‌شود ولی بگوئید چه می‌خواهید؟". تهرانی گفت:"‌همراه ما ‍بیائید و به چند پرسش‌ ما پاسخ دهید، همراه هم به اداره ساواك خواهیم رفت." گفتم:" ‍پس‌ اجازه بدهید لباسم را عوض‌ كنم". خواستم به طبقه بالابروم كه آنها از صاحب كار ‍پرسیدند كه راه فرار ندارد؟ او پاسخ داد از طبقه بالا راه فراری وجود ندارد. مشتری‌هائی ‍كه در فروشگاه بودند در این گیرودار شاهد مكالمه ما بودند. آنها از ترس‌ این كه حادثه‌ای ‍پیش‌ نیاید یكی پس‌ از دیگری فروشگاه را ترك كردند. من لباسم را عوض‌ كرده و مانند ‍همیشه ده تومان یومیه روزانه‌ام را از صاحب كار گرفتم و در محاصره ساواكی‌ها از فروشگاه ‍خارج شدم. از لحظه ورود به اتومبیل، پرده اول برخورد ساواك به صورت باران فحش‌های ركیك ‍و فضیحت‌بار بر من باریدن گرفت. اتومبیل به طرف امیرآباد زندان قزل قلعه حركت كرد. ‍هم‌این كه وارد قزل قلعه شدیم در پای پله‌ها مردی چاق و گردن‌‌كلفت به اصطلاح به استقبال ‍من آمد‌)‌بعداً فهمیدم كه او ناصری و یا همان دكتر عضدی است‌(. با اطوار عشق‌لاتی گفت ‍بهجت خانم را می‌شناسی؟ پرسیدم كی‌را؟ گفت بهجت خانم را؟ پاسخ دادم نه. گفت اگر به ‍ما دست بدهی و هر پرسشی كه از تو بشود به درستی پاسخ بدهی به شرف اعلیحضرت همایونی ‍به تو قول می‌دهم زندگی تو و بچه‌هایت را‌تامین كنم. گفتم درست نمی‌فهمم چه می‌خواهید؟ ‍گفت پس‌ روشن است كه تو از بیخ عربی‌. و دستور داد ببرید حالیش‌ كنید! چند نفری به ‍من نزدیك شدند و خواستند مرا زیردست وپایشان به زمین بیاندازند اما نتوانستند. عضدی ‍با صدای بلند گفت فلان فلان شده چه زوری دارد... پس‌ از یك درگیری كوتاه در حالی كه ‍سروصورتم ژولیده شده بود دوباره سوار ماشینم كردند و برای بازرسی بسوی خانه‌مان بردند. ‍دو ساعت بعد همراه یك گروه پانزده نفره از گماشتگان ساواك به سرپرستی حسینی شكنجه‌گر ‍كهنه‌كار ساواك وارد منزلم شدیم. پیش‌ از این كه وارد اطاق‌ها شویم دختر بزرگم با زرنگی ‍و تسلط ویژه‌اش‌ به طرف من دوید و به زبان ارمنی كه برای ساواكی‌ها قابل فهم نبود گفت ‍"‌بابا عمو آنجاست‌"‌)‌قصد دخترم رفیق حسن اردین بود(. ما هنوز از راهرو به درب اطاق ‍نرسیده بودیم كه ناگهان به این بهانه كه ادرار دارم برگشته و به طرف دستشوئی رفتم. ‍ماموران ساواك كه از حركت من جا خورده بودند خواستند همراه من وارد دستشوئی شوند كه ‍من گفتم لطفاً بیرون در     منتظر باشید. من قصد داشتم كه هر چه بیشتر زمان را كش‌ ‍بدهم تا رفیق اردین امكان فرار داشته باشد. در پشت اطاقی كه رفیق اردین در آن قرار ‍داشت حیات خلوتی بود كه از آن دری به طرف كوچه پشت خانه‌امان باز می‌شد. من حدس‌ می‌زدم ‍كه رفیق اردین قادر خواهد شد از آنجا خارج شود. به هر حال تا آنجا كه توانستم در دستشوئی ‍ماندم. ساواكی‌ها دائماً تشر می‌زدند زودباش‌، زودباش‌ ... پس‌ از آن كه از دستشوئی ‍خارج شدم دیدم كه ر.‌اردین هم‌چنان از اطاق خارج شده و در حیاط خلوت خود را زیر پنجره ‍چسپانده است. درست در آن لحظه بود كه ر. اردین تصمیم گرفت از در پشت خارج شود اما هنگامی ‍كه سرش‌ را بالا آورد ساواكی‌ها متوجه شدند و از من پرسیدند كه او كی بود؟ من پاسخ ‍دادم من ندیدم كی ‌بود؟ رفیق اردین تازه از درب پشت خارج شده بود كه دو نفر از ساواكی‌ها ‍كه در اطراف خانه پرسه می‌زدند به دنبال او رفته و دستگیرش‌ كردند.‌پس‌ از بازرسی و ‍زیرورو كردن تمام اثاثیه خانه دوباره مرا به قزل قلعه برگرداندند.از ساعت ده شب تا دو نیم بامداد زبر شكنجه شدید قرار داشتم. از من درباره گذشته از ‍زمان تشكیل كروژوك‌ها تا دوران ساكا سئوال می‌كردند. اما تمركز شب اول اساساً بر روی ‍اطلاعات مشخص‌ مربوط به ساكا بود كه البته هیچ چیز مشخص‌ گیرشان نیامد. همان‌طور كه ‍گفتم حدود دو نیم شب بود كه جسد آش‌ و لاش‌ شده مرا به طرف سلولهای انفرادی قزل قلعه ‍بردند. پاهایم از ضربات كابل باد كرده و كبود شده بودند به طوری‌كه به هیچ وجه قادر ‍به راه رفتن نبودم و كفش‌هایم را بدست گماشتگان زندان داده بودند كه همراهم به سلول ‍بیاورند. پس‌ از آن كه مرا در سلول انداختند متوجه شدم كه ستارزاده در سلول روبروئی ‍من است. او پس‌ از آن كه فهمید من در سلول روبروی او هستم از نگهبان خواست كه در سلول ‍را برای رفتن به دستشوئی بگشاید. پس‌ از دور شدن نگهبان دهانش‌ را به سلول من نزدیك ‍كرده و آهسته پرسید:"‌سیگار داری؟‌". من جواب منفی دادم‌. او چند نخ سیگار و چند عدد ‍چوب كبریت از سوارخ بالای در به داخل سلول پرتاب كرد. به او گفتم:" چرا جلوی این دستگیری ‍گسترده را نمی‌گیری؟‌". ستارزاده گفت:" دست من كه نیست. هر كسی را كه دستگیر كرده‌اند ‍با اندكی شكنجه چیزهائی گفته...". دیگر بردباریم به انتها رسیده بود با خشم به او گفتم:" ‍فلان فلان شده به جز تو چه كسی می‌تواند این همه اطلاعات درباره سازمان را به ساواك ‍بدهد. من می‌دانم كه تو تنها كسی هستی كه كروكی كل تشكیلات را به دست ساواك دادی.". ‍او با حالت كاملاً حق‌بجانب و با صدای بلند پاسخ داد:" مرا شلاق زدند، شكنجه كردند... ‍پاهایم ورم كرده...". و آنگاه با قدمهای كاملاً محكم كه صدایش‌ گوشم را آزار می‌داد، ‍و نشان دهنده این بود كه پاهایش‌ كاملاً طبیعی است، دور شد. شكنجه‌گران ساواك هنگام ‍بازجوئی، كروكی ساكا را در مقابلم قرار دادند كه ساختار آن منطبق با ساختار دوره‌ای ‍بود كه ستارزاده هنوز از ما جدا نشده بود. همان‌طور كه گفتم پس‌ از جدائی ستارزاده ‍تغییراتی در ساختار ساكا صورت گرفته بود كه ستارزاده از آن مطلع نبود و در كروكی ساواك ‍نیز هیچ كدام از تغییرات بعدی وارد نشده بود. همین حقیقت خود به بهترین وجه اثبات می‌كرد ‍كه كروكی توسط ستارزاده در اختیار ساواك نهاده شده و پلیس‌ مخفی شاه نیز بر اساس‌ همین ‍كروكی اقدام به دستگیری اعضای ساكا نموده است. قریب 50 نفر از كسانی كه ستارزاده اطلاع ‍مستقیمی از آنها نداشت و هم‌چنین سازمان زنان كه مسئول آن بودم دستگیر نشدند. یكی از ‍فشارهائی كه بر من وارد می‌شد  كسب اطلاعات مربوط به سازمان زنان بود كه مسئولش‌ من ‍بودم. روزی تهرانی در حالی كه كروكی ساكا را زیر بغل داشت وارد سلول من شد. او با لاف ‍و گزاف خاص‌ بازجوها مطرح كرد كه همه اطلاعات مربوط به ساكا را با همه جزئیات در اختیار ‍دارد. آنگاه خطاب به من گفت:" تو در تمام بازجوئی‌هایت ما را آزار دادی و پیچاندی و ‍تا برایت رو نكردیم كه چی‌می‌خواهیم، چیزی بما نگفتی... من خیلی سرراست به تو می‌گویم ‍كه اگر با ما همكاری كنی در دادگاه به شما كمك خواهیم كرد. بیا و با ما همكاری كرده ‍كار ما را آسان كن و كروكی سازمان زنان را كه ما می‌دانیم تو مسئولش‌ هستی بكش‌ و مطمئن ‍باش‌ كه ما آنها را دستگیر نخواهیم كرد و این اطلاعات را صرفاً برای تكمیل پرونده می‌خواهیم ‍نه چیز دیگر!" من در پاسخ گفتم:" ساكا شاخه‌ای بنام شاخه زنان نداشت كه من مسئولش‌ ‍باشم". و باخشم گفت:"‌در این سازمان شما دو نفر متعصب و كودن وجود دارد كه بی‌جهت این ‍همه روی دیدگاه‌های خود ایستاده و پافشاری می‌كنند. یكی حسن اردین و یكی تو... می‌دانم ‍سر شما چه بلائی بیاورم ..."، آنگاه در سلول را محكم بست و رفت‌.در آن دوره پس‌ از پایان بازجوئی متهم را از سلول‌های بندهای انفرادی قزل قلعه به بند ‍عمومی منتقل می‌كردند. بند عمومی دارای حیاطی بزرگ بود كه یك ردیف از پنجره‌های هر ‍دو بند انفرادی، مشرف به این حیاط بودند. زندانیان بند عمومی می‌توانستند در صورت رعایت ‍احتیاط لازم، برای پوشاندن ارتباط از چشم نگهبانان داخل و خارج و نیز عوامل جاسوس‌ ‍و‌همكار، در حیاط بند عمومی پشت پنجره سلول انفرادی ایستاده و با زندانیان داخل سلول ‍صحبت كنند. فردای روزی كه تهرانی وارد سلول من شده بود از پنجره سلول صدای آشنائی بگوشم ‍رسید و فهمیدم كه یكی از رفقا به نام فرهاد كه به بند عمومی رفته می‌خواهد با من تماس‌ ‍بگیرد. نامبرده گفت:"‌گوش‌ كن رفیق، شكنجه‌گران پیوسته از من درباره بخش‌ زنان پرسیدند ‍و من هم ناچار اسم زن خودم را به آنها گفتم". من كه ناگهان به خشم آمده بودم گفتم:" ‍تو گه خوردی این كار را كردی، من اینجا بخاطر اسامی سازمان زنان زیر شدیدترین شكنجه‌ها ‍قرار داشته و همه را انكار كرده‌ام تو چرا این كار را كرده‌ای...".               
                   
برگزیدن وكیل و دادگاه‌های فرمایشیحدود پنج ماه واندی از بازداشت ما می‌گذشت كه اكثر رفقای ما را برای محاكمه  در یك ‍جا گرد آوردند. بعضی از رفقای اصفهان و مشهد را نیز به تهران منتقل كرده بودند. برای ‍انتخاب وكیل و پرونده‌خوانی ما را به چند دسته تقسیم كرده و گروه گروه به دادستانی ‍ارتش‌ می‌بردند. من در شاخه خودمان متهم ردیف اول بودم و به همین ترتیب رفقای دیگر ‍را بر اساس‌ میزان اتهام ردیف‌ كرده بودند. ما را با اتوبوس‌ ویژه در حالی كه برای ‍هر كدام از ما دو سرباز مسلح به عنوان نگهبان گمارده بودند به دادستانی ارتش‌ بردند. ‍یكی از رفقای ما با منشی شعبه‌ای كه قرار بود ما در آن محاكمه شویم آشنا درآمد. آنها ‍از دوره دبیرستان با هم هم‌كلاس‌ بوده و دوستی دیرینه‌ای با هم داشتند. آن دو با شگفتی ‍بهم نگاه كردند و سپس‌ با احتیاط و بدون برانگیختن توجه دیگران شروع به خوش‌ وبش‌ با ‍هم كردند. رفیق ما از دوست خود نشانی یك وكیل مجرب را جویا شد. منشی دادگاه در یك فرصت ‍مناسب و بدون آن كه كسی دیگر سخنانش‌ را بشنود به رفیق ما گفت:" فلانی همه این كارها ‍سیاه‌بازی است ... میزان محكومیت شما توسط ساواك روشن شده است... بقیه كارها بازی و ‍نمایشی بیش‌ نیست...". اگر چه ما قبلاً می‌دانستیم كه دادگاه‌های نظامی نمایشی است ‍اما سخنان منشی دادگاه هیچ شكی برایمان باقی نگذاشت كه همه چیز از قبل دیكته شده و ‍بیدادگاه‌های پهلوی چیزی جز یك خیمه‌شب بازی نیست. پس‌ بر آن شدیم كه وكلای تسخیری ‍را كه مجانی بودند انتخاب كنیم.                         "‌ساكا‌" در ترازوی داوریسازمان ساكا در شرایطی ایجاد شد كه جنبش‌های اعتراضی از گوشه و كنار جامعه در حال شكل‌گیری ‍بود و تك جوش‌های مبارزات كارگری، دانشجوئی و توده‌ای در گوشه و كنار ایران سر بر می‌آورد. ‍در همین دوره بود كه پایه‌های بسیاری از گروه‌ها، محافل و سازمان‌های مبارزه چپ از ‍جمله گروه فلسطین، سازمان چریكهای فدائی خلق و دهها گروه و محفل مبارز دیگر ریخته شد. ‍بسیاری از این جریانات با فرصت‌طلبی و سازش‌كاری حزب توده مرزبندی داشته و در جستجوی ‍گشودن راهی برای مبارزه انقلابی علیه استبداد و سازماندهی طبقه كارگر بودند. "‌ساكا‌" ‍نیز درست در همین دوره پایه‌گذاری شد. اما در دروه‌ا‌ی كه آبستن تحولات مهم سیاسی در جامعه‌مان بود به خاطر مجموعه‌ای از ‍عوامل، مشی مسلحانه به مشی غالب در جنبش‌ انقلابی مبدل شد و اكثر جوانان و فعالین چپ ‍انقلابی را بسوی خود جلب كرد. با آغاز مبارزه مسلحانه دیكتاتوری شاه كه به شدت احساس‌ ‍خطر كرده بود همه قوای سركوب خود را متمركز كرده و با شدت و حدت بی‌نظیری به سركوب ‍همه نیروهای چپ و اصولاً هر نوع نیروی مخالف پرداخت. ساواك در سركوب مخالفین از حمایت‌های ‍بی‌دریغ "‌سیا‌" و "‌موساد‌" سود می‌برد و آخرین تاكتیك‌ها و تكنیك‌های سركوب جنبش‌های ‍سوسیالیستی و انقلابی را علیه اپوزیسیون ایران بكار می‌بست. در چنین شرایطی بود كه ‍همه گروه‌بندی‌های سیاسی شكل گرفته از سال 46 به بعد زیر ضرب رفته و در مقابل سركوب ‍هار و خشن دستگاه‌های سركوب آریامهری از هم پاشیدند. اما "‌ساكا‌" بر خلاف سلف خود یعنی "‌یكا‌" از یك جریان خودبسته و درخود خارج شد و ‍شروع به زدن هسته‌های كمونیستی در كارخانه‌ها و محیط‌های كار كرده و فعالیتش‌ به سرعت ‍گسترش‌ یافت. جوانب مثبت فعالیت "‌ساكا‌" نشان داد كه‌ اولاً، در ایران زمینه مساعدی برای كار در میان كارگران و جلب آنها به عرصه فعالیت ‍تشكیلاتی كمونیستی وجود دارد. همان‌طور كه گفتم در مدت كوتاهی یعنی از سال 1346 تا ‍سال 1350)‌مقطع ضربه خوردن و تلاشی"‌ساكا‌"‌(، سازمان ما توانست در مهم‌ترین مراكز ‍تولیدی كشور هسته‌های كمونیستی ایجاد كند. عملكرد "‌ساكا‌" نشان داد كه برخلاف یكی ‍از تزهای پایه‌ای "مشی مسلحانه" كه مطرح می‌كرد در شرایط دیكتاتوری امكان برقراری رابطه ‍مادی و مستقیم با طبقه كارگر وجود ندارد چنین زمینه و امكانی نه فقط وجود داشت  بلكه ‍بسیار مساعد و آماده بود.ثانیاً، فعالیت "‌ساكا‌" اثبات كرد كه كارگران علی‌رغم آن كه در اعماق فقر و محرومیت ‍زندگی كرده و از دسترسی به فرهنگ و دانش‌ محرومند اما می‌توانند با شركت در جنبش‌ كارگری ‍برای آزادی و سوسیالیسم به آن درجه از آگاهی و دانش‌ دست یابند كه خود به تلاش‌گر سیاسی ‍مبدل شده و مداخله در سرنوشت سیاسی خود را راساً به عهده بگیرند. به‌گفته زندانیان ‍سیاسی قدیمی هنگامی كه اعضای سازمان "‌ساكا‌" به زندان قصر منتقل شدند فضای زندان با ‍ورود كارگران دگرگون شد. زنده یاد داریوش‌ فروهر كه در آن زمان زندانی رژیم شاه بود ‍با دیدن رفقای ما گفته بود:" روشن شد كه می‌توان از كارگران هم كادر سیاسی ساخت‌". ‍این كه سیاست در انحصار زعما و نخبگان است و كارگران و انسانی‌هائی با دستهای پینه ‍بسته قادر به رهبری مبارزه سیاسی و به دست گرفتن سرنوشت سیاسی خود نیستند از پیش‌داوری‌های ‍بسیار جا افتاده میلیونها ایرانی بوده و هست. تجربه "‌ساكا‌" نشان داد كه كارگران هم ‍می‌توانند بصورت كادرهای سیاسی و رهبری كننده پا به عرصه مبارزه سیاسی بگذارند. در ‍سازمان "‌ساكا‌" بسیاری از روشنفكران افتخار می‌كردند كه الفبای مبارزه طبقاتی را از ‍كارگران آموخته‌اند. این جنبه از دست‌آورد "‌ساكا‌" به عنوان یك تجربه مثبت باید مورد ‍توجه فعالین جنبش‌ كارگری قرار گرفته و به پراتیك روزمره جنبش‌ كارگری ما مبدل شود.ثالثاً، "‌ساكا‌" علی‌رغم جهت‌گیری كارگری نه فقط  به كار در میان جوانان و دانشجویان ‍و روشنفكران بی‌توجه نبود بلكه به این عرصه از كار توجه كافی كرده بود. رفقای ما در ‍دانشگاه‌ در مبارزات دانشجوئی شركت داشتند و ما قادر شدیم از میان دانشجویان فعالین ‍مبارزی را به صفوف "ساكا" جلب و جذب كنیم كه زنده یاد بهروز صُنعی نمونه‌ای از این ‍رفقا بود.رابعاً، اما "‌ساكا‌" از اشكالات اساسی نیز در رنج بود_ كه برخی از آنها ادامه اشكالات ‍"‌یكا‌" بود_ بطوری‌كه ادامه‌كاری آن ناممكن می‌گشت. مبارزه در شرایط حاكمیت یك استبداد ‍شدیداً سركوبگر نیاز به سازمانی از انقلابیون حرفه‌ای دارد كه با برخورداری از قدرت ‍تحرك كامل و تسلط به دانش‌ مبارزه با پلیس‌ سیاسی، ادامه‌كاری فعالیت سازمانی را حفظ ‍كند. هر كسی كه فعالیت زیرزمینی در شرایط سركوب را تجربه كرده است می‌داند كه مبارزه ‍فعال با پلیس‌ سیاسی دیكتاتوری‌ها حتماً ضربات امنیتی از پی خواهد داشت و یا همواره ‍ممكن است افرادی نظیر ستارزاده پیدا شوند كه اطلاعات خود را در اختیار دستگاه امنیتی ‍دشمن قرار دهند.‌اسكلت یك سازمان مبارز زیرزمینی باید بگونه‌ای باشد كه در برابر این ‍ضربات دوام بیاورد. تجربه دو دیكتاتوری حاكم بر ایران اثبات كرده است كه سازمان زیرزمینی ‍متمركز به لحاظ ضربه پذیری امنیتی بسیار آسیب پذیر و شكننده است. سازمان زیرزمینی باید ‍به گروه‌های كوچك مستقل تقسیم شده‌، سازمان كادر یا انقلابیون حرفه‌ای با نیروهای كار ‍توده‌ای در یك تركیب مناسب قرار گرفته و  ارتباط میان واحدهای مستقل از سوی مركزی كه ‍ترجیحاً در منطقه امن خارج از سركوب قرار داشته باشد، هدایت و هماهنگ گردد. اما ساختار ‍"‌ساكا‌" كه بر مبنای یك تشكیلات متمركز و غیرحرفه‌ای بنا شده بود در برابر اولین موج ‍ضربات امنیتی از پای در آمد. این درس‌ بزرگی است كه مبارزین آزادی و سوسیالیسم در ایران ‍برای پیكارهای آینده باید همواره از آن بیآموزند