در بیشتر این کتاب (جامعه پس از انقلاب)1 آنچه مورد توجه قرار گرفته، چیزهائی است که جوامع بعد از انقلاب و نمونه عمده آن یعنی اتحاد شوروی واجد آن نبودهاند. بحث من این بوده است که این جامعه نه سرمایهداری و نه سوسیالیستی به مفهومی است که سنتا مارکسیستها درک میکنند، و نه آنچنان که تروتسکستها اعتقاد دارند یک جامعه گذار بین سرمایهداری و سوسیالیسم است که به طور موقع و به علت یک انحراف بوروکراتیک (دیوانسالارانه) از حرکت باز مانده. این جامعه به نظر من جامعهایست با آنچنان تفاوتهای بنیانی نسبت به سوسیالیسم و سرمایهداری که میتواند به عنوان یک فرماسیون اجتماعی جدید در حد خود در نظر گرفته شده و مطالعه گردد.
در این فصل (مقاله) من سعی میکنم آنچه را که قبلا به صورت نوشته بیان نداشتهام به عنوان تصویری کلی از آنجه به نظرم خصوصیات اصلی این فرماسیون اجتماعی جدید مینمایند و آنچه که این جامعه را از جوامع دیگر مشخص میکند بیان دارد. اما برای دست زدن به اینکار در همین جا باید تاکید کنم که: اولا، آنچه در زیر میآید، چه در کلیت خود و چه در جزئیات، نظراتی اولیه و خام است و ثانیا در حالی که اعتقاد دارم که اتحاد شوروی شاهد مثال سایر جوامع انقلابی موجود است، اما این اعتقاد به معنی انکار این امکان نیست که بعضی از این جوامع و دیگر جوامع انقلابی در آینده راه متفاوتی را طی نکرده و نخواهند کرد.
نقطه شروع، سرمایهداری است که خاستگاه آن علوم اجتماعیای هست که امروزه با آن آشنا هستیم. بنیان اقتصادی سرمایهداری سه خصوصیت تعیینکننده دارد:
1- مالکیت وسائل تولید در دست سرمایهداران خصوصی است.
2- کل سرمایه اجتماعی به واحدهای در حال رقابت و یا به طور بالقوه در حال رقابت تجزیه شده.
و 3- تولید بخش عظیمی از کالاها (چه کالا و چه خدمات) توسط کارگرانی صورت میگیرد که دارای هیچ وسیله تولیدی از خود نبوده و مجبورند نیروی کار خود را براي تامین معاش، به سرمایهداران بفروشند.
در جوامع نوع شوروی، دو تا از این سه خصوصیت تعیینکننده حذف گردیدهاند. بیشتر وسائل تولید یا در دست دولتند و یا (در مورد مزارع اشتراکی که به طور رسمی تعاونی «کئوپراتیو» هستند) از نزدیک توسط دولت کنترل میشوند. واحدهای جداگانهای که به دلیل امور اداری و مدیریت به وجود آمدهاند از هم مستقل نبوده و حالت رقابتی با هم ندارند بلکه هر یک بخشی از یک مجموعه بزرگاند که از جهت تصمیمگیری و کنترل از سلسله مراتبی اداری که راس آن به بالاترین ارگانهای دولتی ختم میشود تبعیت میکنند. بنابراین نیروی هدایت کننده در چنین نظامی عبارت است از یک برنامه کلی به صورت یک سلسله دستورالعمل که چه خوب و چه بد طرحریزی شده باشد (برخلاف سیستم سرمایهداری که چنین دستورالعملهائی صرفا حکم شاخصهائی برای کمک به واحدهای مستقل را دارند تا به طور عقلائیتر در جهت منافع خود عمل کنند)، این دستورالعملها قدرت قانون دارند. خصوصیت تعیین کننده سوم سرمایهداری که عبارت از تولید توسط کارگران مزدور فاقد مالکیت است در سیستم نوع شوروی- با تفاوت قابل توجهی نسبت به سرمایهداری- حفظ میشود. انقلاب روسیه (و انقلابات ضدسرمایهداری پس از آن) که سیستم اخیر را به وجود آورده است به نام کارگران و دهقانان به وقوع پیوست و همین طبقات ستمدیده و استثمار شده بودند که در این انقلابات جنگیدند. در سالهای اول برقراری نظام جدید، موقعیت این ستمدیدگان چه از جهت اقتصادی و چه سیاسی به طور قابل ملاحظهای بهبود یافت. از مهمترین دستآوردهای این انقلاب اشتغال کامل و تضمینهای قانونی برای داشتن شغل بود. به عبارت دیگر مدیریت نمیتواند کارگران را در شوروی بر خلاف کارگران در سیستم سرمایهداری، اخراج کند، مگر در شرایط فوقالعاده. در واقع کارگران دارای چیزی هستند که در ایالات متحده «حق نسق یا حق ویژه» (Tenure)1 نامیده ميشود و در این جا بخش نسبتا کوچک و صاحب امتیازی از نیروی کار روزمزد (حقوق بگیر) از آن برخوردارند. این امنیت شغلی که از طریق فداکاریها و مبارزات انقلابی به دست آمده آنچنان برای کارگران ارزنده است که هیچ رژیم بعد از انقلابی، هر چه هم حذف آن از نظر قابلیت انعطاف کلی اقتصاد به نفعتر باشد، جرات حذف آنرا ندارد. میتوان گفت که مشروعیت رژیمهای بعد از انقلاب تا حد زیادی به سیستم امنیت شغلی موجود در آنها وابسته است.
عملکرد سرمایهداری تحت نظام «قوانین» اقتصادیای است که توسط نحوه عمل متقابل سرمایههای رقیب از یکسو و سرمایهداران و کارگران از سوی دیگر بهوجود میآیند. هیچ سمتگیری جامعی وجود ندارد و مورد احتیاج هم نیست: تا جائیکه سرمایهداران برای کسب حداکثر سود عمل میکنند و سودهای حاصله را در جهت توسعه سرمایه بکار میبرند، سیستم خود بخود میچرخد. دولت نیز البته به عنوان تضمینکننده زیربنای سیستم مالکیت و مجری قوانین رقابت در این پروسه اقتصادی دخیل بوده و به طور معمول نیز نقش تقویتکننده بعضی گروهها در مقابل گروههای دیگر را بازی میکند. همچنین در جهت حل و یا کاهش بخشیدن به تضادهائی که در سیستم به طور متناوب یا نامنظم بدان دچار میشود عمل میکند. اما دولت در جو اقتصادی، توسط قانون ارزش و انباشت سرمایه و منافع خاص ناشی از این دو به دنبال کشیده میشود.
با سود جستن از یک قیاس ریاضی میتوان گفت که در این سیستم، اقتصاد متغیر مستقل و دولت متغییر تابع است. در سیستم شوروی وضعیت برعکس است. درست است که قوانین ارزش و انباشت سرمایه تاجائیکه سرمایههای خصوصی و بازار آزاد حق حیات دارند، عمل میکنند. اما این مساله بیشتر در مورد تولید و فروش محصولات کشاورزی حاصل از قطعات زمینهای خصوصی دهقانان صدق میکند که گرچه برای عرضه بعضی از مواد غذائی اهمیت دارند اما در مجموع بخش کوچکی از اقتصاد را تشکیل میدهند. این مساله نیز بدون تردید حقیقت دارد که واحدهای تولیدی فردی در بخش دولتی و وزرای مسئول این واحدها اکثرا فعالیتشان در جهت کسب سود حداکثر و انباشت سرمایه است. اما میزانی که اینان میتوانند چنین نقشی را بازی کنند توسط سیستم برنامهریزی به شدت محدود شده و در معرض کنترل مقامات دولتی بالا دست است، مقاماتی که وزرا را استخدام و معزول کرده و در تحلیل آخر نُرمهای (هنجار) حاکم بر اعمال این وزرا را تعیین میکنند و نکتهای که باید تاکید شود این نیست که تمام مظاهر رفتار سرمایهداری در جوامع نوع شوروی حذف شدهاند. اصلا چنین نیست. نکته قابل تاکید آنست که این مظاهر، در عملکرد اقتصاد و بنابراین به طور غیرمستقیم در شکلگیری اهداف و وظائف قدرت سیاسی غلبه خود را از دست دادهاند.
در سیستم سرمایهداری دولت خدمتگذار اقتصاد است. در جوامع نوع شوروی دولت سرور اقتصاد است. در زیر دوباره به این مطلب برخواهیم گشت. فقط در اینجا میخواهم اضافه کنم که این معکوس شدن رابطه اقتصادی/ سیاسی سرمایهداری به هیچ رو به معنی (واقعی یا ضمنی) این نیست که در جوامع نوع شوروی دولت هر آنچه دلش میخواهد میتواند انجام دهد و طرز رفتار آن در تحلیل آخر توسط الزامات اقتصادی تعیین نمیگردد.
من به هیچوجه قصد چنین ادعائی ندارم. اصول خیلی کلی ماتریالیسم تاریخی را نیز نمیخواهم زیر سئوال ببرم. بحثی که میخواهم بکنم تنها اینست که مجموعه روابط اجتماعی- اقتصادی تاریخا منحصر به فردی که تعیینکننده و مشخصکننده شکل خاص رابطه اقتصادی/ سیاسی در سیستم سرمایهداری است، در سیستم نوع شوروی، دیگر وجود نداشته و روابط نوع دیگری جایگزین آن شده است که چون فاقد یک بنیان اقتصادی خودکار است، از نظر صوری شبیه آن چیزی است که در جوامع فئودالی و دیگر جوامع ماقبل سرمایهداری وجود داشته.
در جوامع نوع شوروی اکثر مصرفکنندگان- به جز اعضاء مزارع اشتراکی- درآمد خود را به شکل مزد و حقوق دریافت میدارند. سود و اجاره به صورت درآمد شخصی پرداخت نمیشود و بهره حسابهای پسانداز نسبتا بیاهمیت است. درآمدها در فروشگاههای تعاونی و دولتی که قیمت اجناسشان توسط مقامات مربوطه تعیین میشوند یا طبق فرمولهای معینی برآورد شده، خرج میشوند. اما توزیع درآمد حقیقی با توزیع درآمد پولی مطابقت ندارد. دو دلیل براي این مساله هست. اول این که، فروشگاههای مخصوصی هست که فقط درهاشان بر روی بخش صاحب امتیاز معینی از مردم باز است و در آنها با مقادر معینی پول، کالائی ميتوان خرید که از نظر کمیت و کیفیت از کالاهای قابل حصول برای عموم متفاوت است. دوم اینکه خدماتی چون مسکن، آموزش و امکانات بهداشتی گرچه به طور رایگان یا با مخارج جزئی در اختیار مردم قرار میگیرند اما باز هم نحوه استفاده از این خدمات معیارش برای گروههای صاحب امتیاز با عموم مردم متفاوت است. لازم به گفتن نیست که صاحبان امتیاز در مورد خدمات همانهائی هستند که از مغازههای مخصوص هم حق استفاده دارند. آشکار است که در جوامع نوع شوروی عدم تساوی در توزیع درآمد حقیقی خیلی بیش از نابرابری درآمد پولی است. این حقیقت در ارزیابی سیستم قشربندی این جوامع باید به حساب آید. خصوصیت مهم دیگر جوامع نوع شوروی عبارت از وجود اقتصاد معروف به «اقتصاد زیرزمیني» یا «اقتصاد دوم» است. این اقتصاد وسائل تولید و خرید و فروش کالاها و خدمات توسط افراد خصوصی در خارج از مجاری معین و آماده شده توسط سیستم قانونی است. ادبیات قابل توجهی بشکل طنز و تمسخر در مورد این پدیدهها وجود دارد. اما از آنجا که این نوع اقتصاد شکل غیرقانونی دارد، هیچ آمار رسمی یا قابل اعتمادی موجود نیست که از طریق آن بتوان حجم و اهمیت این نوع اقتصاد را نسبت به مجموع اقتصاد تخمین زد. فعالیتهائی که این بخش از اقتصاد در بر میگیرد متعدد و متنوعاند. بسیاری از (شاید اکثر) این فعالیتها عبارت از کار غیرقانونی توسط کارگران و متخصصینی است که دارای شغل عادی در بخش دولتی هستند. این فعالیتها مثلا میتواند به صورت کار ساختمانی، یا تعمیراتی برای افراد و خانوادهها، معالجه مریضهای خصوصی توسط دکترهائی که این کار را جنب شغل خود انجام میدهند، و یا خرید و فروش اجناس دزدی یا به طور غیرقانونی تولید شده باشد. این فعالیتها تا آنجا که تکمیلکننده اقتصاد رسمیای هستند که به طور اسف باری در تهیه خدمات تعمیراتی شدیدا مورد احتیاج بیکفایت و نارساست، عموما تحمل میشوند. اما در جائی که با اقتصاد رسمی در تناقض قرار میگیرند- مثلا فعالیتهای وسیع خرید و فروش اجناس دزدیده شده از موسسات دولتی – ممنوع اعلام شده و در معرض محکومیتهای جنائی سخت قرار میگیرند. بهر حال در اینکه این اقتصاد دوم بوجود آورنده انگیزههای قوی برای پیدایش روحیه سرمایهداری خصوصی زمینه مساعدی برای ایجاد فساد در تمام سطوح جامعه است کمتر میتوان شک کرد. تا به امروز تمام جوامع بعد از انقلاب یا کار خود را با یک دولت تک حزبی شروع کردهاند یا با سرعت به چنین دولتی تبدیل شدهاند که در آن حزب حاکم قدرت سیاسی را در انحصار خود دارد. اینکه چرا چنین بوده و یا اینکه آیا چنین چیزی غیر قابل اجتناب بوده یا خیر مسائلی است که در اینجا نمیتوان بدان پاسخ گفت. واقعیت اینست که چنین چیزی به وقوع پیوسته. تا زمانیکه تجربه، نتایج متفاوتی را نشان دهد، باید فرض کنیم که سیستم تک حزبی یکی از وجوه جدائیناپذیر جامعه بعد از انقلاب یعنی جامعهای است که داریم سعی میکنیم مورد تحلیل قرار دهیم. خوب میدانیم که تئوری مارکسیستی سنتی، احزاب سیاسی را همیشه به عنوان نماینده طبقات اجتماعی یا بخشهائی از طبقات اجتماعی تلقی کرده است. آیا این تئوری در مورد جوامع بعد از انقلاب نیز صدق میکند؟ جواب این مساله به نظر من مثبت است. اما البته به مفهومی خیلی پیچیدهتر از آنچه برداشت ساده و یکجانبه طبقه/ حزب به ذهن متبادر میکند. مورد شوروی میتواند نمونهای باشد برای آن نوع مسائل پیچیده موجود و نتایجی که به نظر میرسد دیگر جوامع بعد از انقلاب به سوی آن راه میبرند. شکی نیست که حزب بلشویک که به صورت تنها حزب حاکم در اتحاد شوروی درآمده است به عنوان حزب پرولتاریای شهری آغاز به کار کرد و به همین عنوان نیز رهبری کسب قدرت در انقلاب روسیه را به دست گرفت. اما با نابودی بخش بزرگی از طبقه کارگر و پراکنده شدن آن در سالهای جنگ داخلی رابطه برقرار شده بین حزب و طبقه تا حد زیادی از میان رفت، به مدت چند سال (حدودا سالهای 20 و 30) حزب از طریق کنترل نیروهای مسلح و دستگاه امنیتی و بدون داشتن پایه طبقاتی پایدار حکومت میکرد. به عقیده من، کلید فهم جامعه شوروی آگاهی بر این مساله است که در طی این سالهای پر اغتشاش و درگیری، طبقه جدیدی متولد شد که به تدریج کنترل بر حزب کمونیست را به چنگ آورده. این طبقه رهبری قدیمی (بلشویک) را تصفیه و خود را به عنوان طبقه حاکمه به معنی کامل کلمه مستقر ساخت. این پروسه را بتلهایم به تفصیل در دو جلد از مجلات کتابش (مبارزه طبقاتی در روسیه) تشریح و تحلیل کرده است. در این جا شرحی را که موشه لوین، یکی از مورخین معروف غربی درباره جامعه شوروی نوشته است، و در آن به طور درخشانی جوهر این وقایع فوقالعاده مهم را بطور چکیده نشان میدهد، نقل میکنیم. لوین مینویسد: «مساله فقط مربوط به فراهم آوردن متخصص و مدیر کافی نبود. بلکه به موازات آن، یک طبقه قدرتمند از روسا یا نوع متفاوتی از Nachalstvo استقرار یافت که از بلند پایهترین مدیران در موسسات و بنگاههای دولتی تشکیل میشد Nachalstvoیا قشر حاکمه دولتی گروه کلیدیای بود که سیستم شوروی آن را پرورش و رشد داد. پاداش ورود به چنین گروهی، به خصوص در کشورهای فوقالعاده فقیر، بسیار قابل توجه و اعمال قدرت آن بر روی زیردستان بسیار زیاد بود. بعضی از این امتیازات این گروه علنی و شناخته شده بود. مثلا داشتن ماشین شخصی، حق بازنشستگی (پانسیون) مخصوص و وجود غذاخوریهای اختصاصی را همه میدانستند. اما خیلی چیزها پنهان بود، مانند شبکههای پنهانی تهیه اسباب وسائل که کالاها را بر پایه سهمیههای مخصوص عرضه میکردند، اختیارات ویژه، حسابهای خرجهای درجه بندی شده، پاداشها، خانههای مخصوص، جایگاههای استراحت مرفه و بالاخره «پاکتهای دربسته»، یعنی پولهای اضافه بر حقوق رسمی. تمام اینها به تدریج تبدیل به یک سلسله مراتب پاداشهای مادیای شدند که با قشربندی رسمی و کاملا شکل یافته پلکان قدرت و مقام مطابقت داشت طبقه Nachalstvo در اثر استقرار اصل حاکمیت فردی مخصوصا به آن نحو که در محلهای کار، بعد از سال 1929 به وجود آمده به منصه ظهور رسید. ایجاد یک داربست، مرکب از سلسله مراتبی از روسای مومن که انضباط، امتیاز و قدرت به هم وابستهشان میکرد، استراتژی آگاهانهای از طرحریزی اجتماعی بود که در جهت کمک به تثبیت بیثباتی و در هم پاشیدگی عمل میکرد. بنابراین، این وضعیت در شرایط فشار، درهم پاشیدگی وسیع و مبارزه برای ایجاد نظم و تبعیت در اوضاع جنگ اجتماعی به وجود آمد. از اعضاء Nachalstvo در واقع خواسته میشد خود را همچون فرماندهان یک جنگ بدانند. حزب از روسا میخواست که کارآمد، قدرتمند و سختگیر باشند و به آنها اختیارات ویژه و دلگرمیهای لازم را اعطاء کرد. برجستهترین روسای مکتب استالین، برنامههای تعیین شده را بهر قیمتی به نتیجه میرساندند، اینان بی پروا و قادر به اعمال زور بیرحمانه بودند و بهعنوان نمونه به گروههای در حال افزایش Nachalniki نشان داده میشدند. ارتقاء یک مدير مستبد که به طور روزافزونی به شیوه رهبری رژیم تبدیل میشد، روندی بود که در اثر آن نه رهبر بلکه فرمانروا ساخته میشد. این واقعیت که خود این فرمانروایان امنیت شغلی نداشتند احتمالا موجب میشد که مظاهر استبدادیشان زشتتر و نفرتانگیزتر بشود.
تصفیههای گاه به گاه «دشمنان» در درون Nachalstvo احتمالا هدفش جابهجائی، بی ثباتی و جلوگیری از شکل گیری قشری از کارمندان قدرتمند بود که به رهبری فشار میآوردند تا قدرت آنها را به رسمیت بشناسد و اجازه دهد که نفوذشان در دستگاه دولتی را به طور کلی افزایش دهند. اما این تصفیههای ثبات شکن، جلو رشد و تکامل یک سازمان، روش و «طرز تفکر» مشخص در Nachalstvoرا نگرفت. تغییرات سیاست مرکزی و حملات پلیس در مورد افراد این گروه در داخل ادارات موثر بود اما وجوهی که مربوط به افراد نمیشد و موجب شیوه بوروکراسی میگردید به ظهور خود ادامه دادند. این وجوه نه قابل تصفیه شدن بودن و نه میتوانستند به اتهام «خرابکاری» محکوم شوند. (1) برای تکمیل این تصویر لازم است اضافه شود که بعد از اینکه استالین صحنه را ترک کرد، تصفیه کادرهای رهبری متوقف گردید. نتیجه این بود که گروه مذکور از آن نوع سرسپردگی به حزب، که استالین موفق به تحمیل آن شده بود آزاد شد. با این تغییر، حزب عملا به جای اینکه سرور برجستهترین کارگزارانش باشد تبدیل به وسیلهای کلیدی گردید که از طریق آن این کارگزاران حاکمیت خود را بر کشور اعمال میکردند. سئوالی که باقی میماند اینست که آیا این روسا- که آنچنانکه تحلیل لوین به طور واضحی نشان میدهد به هیچوجه فقط بوروکرات ساده نیستند- یک طبقه واقعی اجتماعی را تشکیل میدهند؟ این قابل تصور است که اینان میتوانند اعضا «یک گروه سردمداران قدرت» به مفهومی که رايت ميلز بکار میبرد باشند. یعنی گروهی از افراد که اتفاقا در یک زمان معین «پستهای فرماندهی» جامععه را در دست دارند. از نظر تئوریک افراد این گروه میتوانند از تمام سطوح و قشرهای جامعه بر حسب معیارهای شایستگی برای کاری که باید انجام دهند، انتخاب شوند. اگر چنین باشد، ترکیب طبقاتی «گروه سردمداران» میتواند ناهمگن و شاید انعکاسی از ترکیب طبقاتی مردم در مجموع باشد. اما روشن است که این تفسیر اصلا با «گروه سردمداران» جامعه شوروی مطابقت ندارد. درست است که اینان در ابتداء توسط رهبری قدیم حزب بلشویک از میان قشرهای مختلف جامعه قبل از انقلاب به کار گماره شده بودند. اما با گذشت زمان و ناپدید شدن رهبری قدیم، روزگار تغییر یافت. به تدریج صاحب امتیازان و قدرتمداران بلندپایه به طور فزایندهای خود را پیکره جداگانهای دانستند که (بقول موشه لوین) «انصباط، امتیاز و قدرت آنها را به هم پیوند داده» و «یک نوع سازمان، روش و «طرز تفکر» مشخص در آنها شکل گرفته بود. اینان جانشینان خود را برگزیده و تعلیم میدادند. طبیعتا برای اینکار افراد جوان با روش زندگی، افکار و ارزشهائی نظیر خودشان را ترجیح میدادند. چنین جوانانی از قشر اجتماعی خودشان بودند که در محیطی ممتاز زاده شده و به آسانی به موسسات آموزش عالی دسترسی داشتند. این موسسات آموزش عالی، همچون جوامع پیشرفته صنعتی، به طور فزایندهای وظیفه و مسئولیت آمادهسازی نسل در حال رشدی را عهده دار میشدند که نقش رهبری جامعه را به دست میگرفت. نتیجه مجموعه این روند آن است که آن گروهی از افراد مختلف که دعوت به احراز پستهای فرماندهی جامعه شوروی شده بودند، به تدریج در اثر یک سلسله طولانی تجربیات سخت تاریخی به صورت طبقه حاکمهای درآمد که هم خود را بازتولید میکرد و هم نسبت به موقعیت خود حساس بود. هیچکس بهتر از مائوتسه تونگ این روند شکلگیری طبقاتی بعد از انقلاب را متوجه نشد. او کسی بود که در حد توانش علیه این روند مبارزه کرد. اما در پایان، مبارزهاش با عدم موفقیت روبرو گردید. مائوتسه تونگ در سال 1968 به آندره مالرو نویسنده فرانسوی گفت: «اگر بشر به حال خود رها شود الزاما سرمایهداری را بر نخواهد گرداند… اما نابرابری را مجددا برقرار خواهد کرد… نیروهای متمایل به ایجاد طبقات جدید نیرومندند». میتوان مطمئن بود که او در این گفته تجربه دو انقلاب بزرگ قرن بیست یعنی انقلاب روسیه و نیز انقلاب چین را بررسی میکرد. مارکس مینویسد: «در نظام سرمایهداری سرمایه و گسترش خودپوي آن، هم به صورت نقطه آغاز و هم نقطه پایان، ظاهر میشود (و) تولید، صرفا تولید به خاطر سرمایه است» 1 اين امر به طور انكارناپذيري مهمترين واقعيت در مورد جامعه سرمايهداري است. كسي كه اين واقعيت را درك نكند يا آن را از مد نظر دور بدارد نميتواند نحوه عملكرد سرمايهداري، تضادهاي آن و محدودیتهای تاریخی آن را بفهمد. به همین ترتیب، مهمترین تفاوت بین سرمایهداری و جوامع از انقلاب اینست که این تفوق انکارناپذیر سرمایه شکسته شده و جای آنرا حاکمیت مستقیم یک طبقه حاکمه جدید گرفته است که قدرت و امتیازات آن نه از مالکیت و یا کنترل سرمایه، بلکه از کنترل بلاواسطه دولت و دستگاههای متنوع سرکوب آن ناشی میشود. این بدان معنی است که مصرف تولید اضافی جامعه در نظام جدید از قوانین ارزش و انباشت سرمایه تبعیت نمیکند بلکه خود تبدیل به محور روند سیاسی و البته مبارزه سیاسی و از جمله (نه منحصرا) مبارزه طبقاتی میگردد. از این لحاظ، جوامع بعد از انقلاب شبیه جوامع سرمایهداری نبوده و به جوامع ماقبل سرمایهداری شباهت دارند. این جوامع نیز فاقد یک بنیان خودگردان اقتصادیاند. سیاسی کردن روند مصرف تولید اضافی به جوامع نوع شوروی اجازه داده است که با بعضی مسائل بسیار بنیانی مربوط به زندگی تودههای مردم به طور موثری (نسبت به سرمایهداری) پاسخ بدهند. مهمترین این مسائل عبارت از بیکاری، آموزش، بهداشت، رفاه اجتماعی و اصلاحات ارضی است. در مقایسههای صحیح، یعنی مقایسه بین کشورهائی که درآمد سرانه تقریبا مساوی دارند (مثلا چین در مقابل هند یا کوبا در مقابل مکزیک) مکررا باین نتیجه رسیدهاند که جوامع بعد از انقلاب در تمام یا اکثر این زمینهها خیلی جلوتر از جوامع مشابه خود هستند.
به دلائل این امر در بالا اشاره شده است. دستگاه رهبری هنگام سرنگونی رژیم قدیم در واقع تودههای ستمدیده و استثمار شده را نمایندگی میکند و به کمک برنامهای که شامل اصلاحات عمیق (رادیکال) اجتماعی- اقتصادی است، به قدرت میرسد و معمولا بلافاصله و تا آنجا که منابع و امکانات اجازه میدهند این برنامه را به مرحله اجراء درمیآورد. با گذشت زمان این اصلاحات اشکال نهادی به خود میگیرند، یعنی بوروکراسیهای قدرتمندی در اطراف آنها شکل میگیرند و مردم عملا نه تنها انتظار تداوم بلکه گسترش و بهبود آنها را دارند. بالاخره حتی طبقه جدید رهبری که وجه تشابه خیلی ضعیفی با پیشینیان خود دارد مجبود است این نهادها را به عنوان جزء لاینفکی از جامعه تحت حکومتش بپذیرد. هر کوششی در جهت تقلیل یا تضعیف این اصلاحات نه تنها مشروعیت رهبری، بلکه مشروعیت خود انقلاب را نیز به زیر سئوال میبرد. در این مفهوم- و من اعتقاد دارم که فقط در این مفهوم- جوامع بعد از انقلاب عصر ما نشانه یک پیشرفت تاریخی مهم نسبت به سرمايهداری هستند. برای اکثریت مردم، در جوامع حاشیهای تحت استثمار سیستم جهانی سرمایهداری، جائی که هنوز بیش از نیمی از جمعیت جهان در آن زندگی میکنند این پیشرفت، یک قدم عظیم به جلو است: قدمی است از مرگ در سالهای اول زندگی به نزدیکی طول عمر به عمر متوسط ارگانیسم انسانی، از نیمه گرسنگی به جانب غذائی برای خوردن، از بیماری مزمن به طرف سلامتی قابل قبول، از بیسوادی به سوی سواد خواندن و نوشتن، از عدم امنیت خردکننده در اثر بیکاری به طرف آرامش فکری در داشتن یک شغل پابرجا و حق بازنشستگی در دوران پیری و به طور خلاصه از مادون انسان بودن به جانب شروع حداقل عرض وجود به عنوان انسان. بنابراین تعجبآور نیست که اگر معجزه یا فاجعهای روی ندهد، در آینده نه چندان دوری انقلابات بیشتر و جوامع بعد از انقلاب بیشتری خواهیم داشت. در حالی که سیاسی شدن روند مصرف تولید اضافی، جوامع بعد از انقلاب را قادر ساخته است که با مسائل اساسی مانند بیکاری- که به طور مزمنی حتی دامنگیر پیشرفتهترین جوامع سرمایهداری است و در جوامع عقبمانده حاشیهای سیستم سرمایهداری جهانی ابعاد غیرقابل تحملی به خود گرفته- مقابله کند، نمیتوان گفت که تضادهای بنیانی جوامع طبقاتی در آن از بین رفتهاند. در واقع بنیانیترین این تضادها یعنی جدائی تولیدکنندگان حقیقی ثروت از هر نوع کنترل به معنی واقعی بر روی آنچه تولید میشود، چگونه تولید میشود و به چه مصارفی میرسد، نه تنها باقی مانده بلکه از جهاتی عمیقتر نیز شده است. ممکن است اشکال تظاهر این تضادها فرق کرده باشد، اما محتواي آنها موجود و هنوز موجب به روز مسائل و درگیریهائی است که در درازمدت ممکن معلوم شود که بهمان اندازه جوامع سرمایهداری صعبالعلاج و غیرقابل تحملاند. چنین مینماید که این مقولهایست وسیع که در چارچوب بحث کنونی حتی خطوط کلی آن نیز نمیتواند ترسیم شود، چه رسد به اینکه مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد. من فقط میخواهم توجه را به یک جنبه که در شوروی اهمیت فزایندهای داشته و معتقدم که کلید بسیاری مسائل جدی مبتلا به آن جامعه است جلب کنم. من بر این حقیقت که یکی از مهمترین دستاوردهای انقلاب روسیه تضمین کار برای کارگران بوده، و اینکه این جنبه توسط طبقه حاکمه رهبری کننده که از درون مبارزات سالهای 1920 و 1930 بیرون آمد میبایست حفظ میشد و حفظ شد و اینکه یکی از جاذبه های اصلی جوامع نوع شوروی برای مردم جهان سوم است تاکید کردهام. آنچه لازم است اضافه شود اینست که شغل تضمین شده، اصل بنیانی سیستم تشویق سرمایهدارانه را نفی میکند. اگر کارگران از «حق نسق» برخوردار شده و درآمد آنها تضمین شده باشد، اما مشاغلی که به آنها داده شده خسته کننده، تحلیلبرنده و تحقیرکننده باشد- آنچنان که بیشتر مشاغل در سیستم سرمایهداری چنیناند 1 – آشکار است که آنان به آنچه انجام میدهند علاقهای نشان نداده و تا جائی که امکان دارد و دستشان رو نشود کمکاری کرده و از زیر کار درمیروند. علاج امتحان شده و واقعی نظام سرمایهداری برای این مساله عبارت از بیکاری است که تهدید آن چون شمشیر داموکلس بالای سر کارگران بوده و آنها را وادار به صرف زحمت هر چه بیشتری میکند تا جلوی اخراج و از دست دادن وسیله معاششان را بگیرند. مشکل اتحاد شوروی آن است که این شمشیر داموکلس را برداشته بدون اینکه چیز دیگری به جایش بگذارد. در سالهای اول صنعتی کردن، اعمال فشار از جمله محرومیت از مسکن و جیره غذائی و حتی تبعید به اردوگاههای کار به طور گستردهای به کار گرفته میشد. اینکار اگرچه وسیلهای موفقیتآمیز برای تغییر یک توده دهقانی خام به پرولتاریای صنعتی بود اما مساله واقعی را حل نکرد. علاوه بر این چنین وسیلهای قرار نبود دائمی باشد. آنچه لازم است- همانگونه که سوسیالیستها مدتهای طولانی است در اینراه کوشش میکنند- عبارت است از یک برخورد عمیقا متفاوت به کار و کارگر که کارگران را در تمام سطوح اقتصاد و جامعه و در تصمیمگیریها دخالت داده و آنها را تشویق به قبول مسئولیت انسانی کردن روند کار به عنوان یک مسئولیت جمعی مردان و زنان آزاد میکند. البته ممکن است که طی چنین طریقی در شرایط مسلط بر اتحاد شوروی هرگز امکانپذیر نبود. میشود استدلال کرد که اینکار احتیاج به رهبری و هدایت توسط حزبی را داشت که عمیقا ریشه در طبقه کارگر داشته و برای آزادی آن میکوشید، و آنچه میتوانست تبدیل به چنین حزبی شود در شعلههای جنگ داخلی سوخت. چه این مطلب صحت داشته باشد و چه نداشته باشد- و ما هرگز با اطمینان خاطر نخواهیم دانست- در این مساله تردیدی نیست که هیچگاه کوچکترین شانسی برای آن وجود نداشت که طبقه حاکمه جدیدی که بعدا ظاهر گردید روندی را انتخاب کند که در صورت موفقیت منجر به دموکراتیزه کردن کامل امور و از بین رفتن انحصار کامل قدرت و امتیاز آنان گردد. این طبقه حاکمه، با توجه به منشاء و ماهیت آن، راه کاملا متفاوتی را انتخاب کرد که عبارت از سیاستزدائی طبقه کارگر و محروم کردن آن از تمام راههای سازماندهی خود، بیان خود و تبدیل آن به وسیلهای صرف در دست یک دولت هرچه قدرتمند بود. به نظر میرسد که این روش تاکنون موفق بوده (گرچه نمیتوان انکار کرد كه این مطلب میتواند به علت عدم اطلاع ما فقط ظاهر قضیه باشد) اما این «موفقیت» با قیمت بسیار گرانی به دست آمده است. به نظر میرسد که طبقه کارگر غیرسیاسی شده ای که فاقد سیستم انگیزههای سرمایهداری (یعنی مجموعهای از ترس و نه تنها ترس از بیکاری بلکه ترس از تنزل موقعیت شغلی، از دست دادن درآمد و موقعیت و خیلی چیزهای دیگر) باشد، طبقه کارگری است که علاقهای به آن ندارد که شیره جان خود را برای اهدافی چون جلو زدن از سرمایهداران، افزون کردن قدرت نظامی و غیره مایه بگذارد، اهدافی که توسط طبقه حاکمهای که رابطه و وجه اشتراک بسیار کمی با طبقه کارگر داشته (و آنچه داشته عبارت از رابطهای طولانی از سوء استفاده و ستم بوده) تعیین شدهاند. نتیجه آن که عملکرد اقتصاد شوروی حتی از جهت صرفا کمی مدتی است عقبتر از خواستهای بلندپروازانه رهبران و توان بالقوه نیروی تولیدی انسانی آن کشور است. کوشش میشود از طریق وارد کردن مقادیر عظیمی سرمایه و تکنولوژی پیشرفته صنعتی اوضاع را تغییر دهند. اما مشکلات اصلی مشکلات انسانی و اجتماعی است و نه تکنولوژیک. تکیه هر چه بیشتر بر روی دنیای سرمایهداری نیز اگر اجازه داده شود که بیش از حد پیش برود، میتواند منشاء یک نقطه ضعف باشد و نه نقطه قدرت. مشکل است بتوان گفت که جامعه بعد از انقلاب و نمونه آن یعنی قدیمیترین و پیشرفتهتریناش به یک بنبست رسیده باشد. اما حداقل میتوان گفت که وارد دورهای از رکود گردیده که گرچه با رکود- تورم دنیای سرمایهداری پیشرفته متفاوت است اما نشانههای قابل رويت بیشتری از آنها برای یک راهحل نشان نمیدهد.
1 (Post Revultionare Societu نام کتابی است مرکب از چند مقاله و سنخرانی ، بقلم Paul Sweezy که در سال 1980 توسط انتشارات Review Monthly منتشر گردید. آخرین مقاله این کتاب که به مفهومی جمعبندی مجموعه مقالات هم هست، باز تحت عنوان « جامعه پس از انقلاب» نگاشته شده، نوشته حاضر ترجمه این مقاله اخیر است.)
1 ( در ژاپن معادل چنین چیزی «استخدام تمام عمر» نامیده میشود که تعداد بیشتری از کارگران نسبت به کارگران صاحب «حق ویژه» در آمریکا، از آن برخوردارند، اما با این وجود اینها در ژاپن هم هنوز اقلیتی از کارگران را تشکیل میدهند. بیشتر کشورهای سرمایهداری از این لحاظ جایگاهی بین ژاپن و ایالات متحده دارند. چنین تضمینهای نسبی استخدامی که الزاما از حمایت قانونی هم برخوردار نیستند بندرت توان واحدهای جداگانه سرمایه و از آن هم کمتر، طبقه سرمایهدار را به طور کلی از جهت میزان اشتغال در عکسالعمل نسبت به اتفاقات اقتصادی و الزامات آن تحت تاثیر قرار میدهد.)
1 ( کارل مارکس- کاپیتال، جلد 3، فصل 15- بخش 2).
1 (کاملترین و عالمانهترین تحلیل این مطلب در کتاب كار و سرمايه انحصاري هري بريورمن آمده است).