مقدمه
در اين مقاله قصد داريم ابتدا به طور مختصر واژه پرولتاريا و مفهوم آن در نزد مارکس و انگلس را به عنوان پيشفرضهای بحث توضيح داده و سپس به مسئله پرولتاريا و بورژوازی در ايران بپردازيم.
پرولتاريا
ماخذ و اصل واژه پرولتاريا به قرن ششم قبل از ميلاد بازمیگردد. در آن زمان واژه پرولتاريوس به معنای کسی که در مملکت و حکومت نقشی جز زاد و ولد نداشت، اطلاق میگرديد.
اما اين معنا به تدريج تغيير کرده و از آستانه قرن دوم ميلادی تا ابتدای قرن نوزدهم به اقشار فرودست، تهيدستان و انسانهای آزاد و فاقد دارايی اطلاق میشد.
در جريان انقلاب فرانسه و با شکلگيری روشنتر نظام سرمايهداری و پديد آمدن طبقهای که رفته رفته به هويت جديد خود آگاهی میيافت، معنای واژه پرولتاريا به اشکال مختلف بهکار گرفته شد:
- عدهای پرولتاريا را قشری از جامعه میديدند که دچار کمبودهای فراوانی است و صرفايک طبقه رنجبر است. مارکس در مانيفست میگويد: «پرولتاريا صرفا از ديدگاه رنجبرترين طبقه برای آنان موجوديت دارد»
- ديدگاهی ديگر پرولتاريا را منبع سودمندی برای اعمال فشار بر اربابان و قدرتهای واقعی معرفی میکرد. سنسيمون رسما از پرولتاريا میخواست تا از اربابان خويش درخواستهای محترمانهای برای تاسيس نظم نوين نمايد.
- گروهی پرولتاريا را منبعی برای جمعآوری نيرو میدانستند که میتوانست از انجمنهای مخفی حمايت کند. (مانند کابه)
- پرولتاريا به عنوان عامل ايجاد اغتشاش و جو انقلابی، برای کمک به گروهی کوچک که اهداف انقلابی در سر دارند. بلانکی شخصيت برجسته طرفدار اين نظريه بود.
- عدهای که سازمانيابی طبقه کارگر را برای اهداف صرفا صنفی و تشکيل اتحاديههای کارگری میدانستند.
اما مارکس برای اولين بار و در مقالاتی که در روزنامه «راينيشه تسايتونگ» تحت عنوان «گامی در نقد فلسفه حق هگل» به چاپ رساند، اشاره میکند که: «امکان مثبت رهايی آلمان چيست؟ شکلگيری طبقهای با زنجيرهای راديکال … طبقهای از جامعه مدنی که طبقهای از اين جامعه نيست … قشری که خود بيانگر استحاله همه قشرهاست … اين استحاله جامعه در شکل يک طبقه خاص، پرولتاريا است.»
اين مقاله به نوعی آغازگر پديد آمدن مفهوم جديدی از پرولتاريا در جهان بود اما هنوز کاملا تکامل يافته و به شکلی که بعدها در تمامی دستگاههای فلسفی به کار رفت، ظاهر نشده بود. واژه پرولتاريا در نوشتههای ابتدايی مارکس و انگلس رنگی فلسفی بر چهره داشته و هنوز بحث اقتصاد سياسی مطرح نبود. مارکس و انگلس در نوشتههای ابتدايی سعی داشتند به تبع جريان فکری آنروز خويش نقش انديشه ناب را به عنوان موتور محرک طبقه کارگر بررسی نمايند. مثال بارز موضوع آنجاست که مارکس میگويد:«همان طور که فلسفه سلاح مادی خويش را در پرولتاريا میيابد، پرولتاريا نيز سلاح فکری خود را در فلسفه میيابد و همين که پرتو انديشه بر خاک بکر مردم نفوذ کند، رهايی آلمانیها و تبديل آنها به انسان، عملی خواهد شد.» يا در جايی ديگر که بيان میدارد:«تنها راه رهايی ممکن برای آلمان، رهايی مبتنی بر اين نظريه است که اعلام میکند، انسان موجود والايی است … سر اين رهايی، فلسفه و قلبش پرولتارياست.»
اين برداشت و باور فلسفی نزد مارکس و انگلس باقی ماند تا اينکه مارکس به تاثير از مقاله انگلس در باب اقتصاد سياسی و با کتاب «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844» بررسی وضعيت و کارکرد طبقه کارگر را از ديد اقتصاد سياسی آغاز نمود و بنيانگذار نظريه جديد پرولتاريا نام گرفت. همسو با اين تغيير مارکس اصل خودرهايی طبقه کارگر و عدم وابستگی آن به نظريه و نظريهپردازان را مطرح مینمايد.
تقابل کار و سرمايه و به تبع آنها دستمزد، زايش ارزش افزونه، تقسيم کار اجتماعی، انباشت سرمايه و … مباحث بنيادی اقتصاد سياسی و بطن بررسی پرولتاريا و بورژوازی را تشکيل میدهند. اما ما به همينجا اکتفا میکنيم و وارد بحث اصلی خود میشويم.
ايران و مسئله بورژوازی
بسياری بر اين عقيدهاند که ايران هنوز حالت ملوکالطوايفی داشته و امکان بررسی دقيق شرايط اجتماعی را بدست نمیدهد اما با کمی بررسی دقيقتر و بدون اينکه بخواهيم، بیعملی خويش را بهانه آوريم، متوجه خواهيم شد که ايران امروز به سمت استقرار کامل بورژوازی در حرکت است، آثار فئوداليسم (اگر بتوان گفت که به معنای واقعی در ايران وجود داشته است) يا کاملا از بين رفته است و يا به صورت اجتنابناپذيری به سوی اضمحلال پيش میرود. به قول مارکس:«سرمايهداران، مالکيت ارضی بدست میآورند و زمينداران، سرمايهدار میشوند. نتيجه نهايی بنابراين از بين رفتن اختلاف ميان سرمايهدار و زميندار است و به طور کلی تنها دو طبقه در جامعه باقی خواهد ماند، بورژوازی و پرولتاريا، سرمايهدار و کارگر.»
اما با اين حال ساخت قدرت در ايران يکدست نيست چرا که در کشورمان دو قشر از بورژوازی به حيات همزمان ادامه میدهند، بورژوازی مالی و بورژوازی صنعتی. اما تفاوت اين دو قشر در چيست؟
بعضی از موارد ريشهای که باعث میشوند، شاهد تضادهايی بعضا آنتاگونيستی در روابط اين دو بخش سرمايهداری باشيم عبارتند از:
- حضور در قدرت؛ بر خلاف تمام کشورهای پيشرفته صنعتی که نظامهای بورژوايی در آنها قدرت را در دست گرفتهاند و بر خلاف ذات سرمايهداری که تمايلی به حضور مستقيم در قدرت ندارد (چون همواره قدرتش را نه از راههای مرسوم دولتی که از طريق گردش آزاد سرمايه و انباشت آن، تقسيم کار اجتماعی و … تحميل میکند) در ايران به نظر میرسد که حکومت بايستی در دست طبقه بورژوا باشد. علت کاملا روشن است. ذات بورژوازی مالی به دليل کوتهبينی و مقطعی نگريش و خواست تصاحب سريع و روزافزون پول اين قشر را مجبور ساخته است که در طول تاريخ، به تمرکز قدرت در سطوح خاصی از جامعه و شکل استبدادی تمايل نشان دهد. تا اينجا مشکلی ايجاد نشده است اما مسئله از هنگامی آغاز میشود که قدرت به راستی در دست اين قشر باشد. بورژوازی صنعتی در ايران به دليل عدم رشد کافی نيروهای مولده در سطح پايينتری از قدرت قرار گرفته است و شکل انحصاری ايجاد شده توسط سرمايهداری مالی اجازه سياستگذاریهای مورد نياز سيستم صنعتی را نمیدهد؛ لذا بورژوازی صنعتی بايستی در قدرت قرار گيرد تا قادر به ايجاد سياستهای خويش گردد. اما اجازه بدهيد مورد را از ديدگاه طبقات ديگر هم بررسی کنيم: برای کارگران فشار از سوی بورژوازی صنعتی بيشتر است اما در يک نظام بالنسبه دمکرات که از پيامدهای اجتنابناپذير سرمايهداری صنعتی است امکان تحرک و ابراز وجود برای پرولتاريا بيشتر از مورد ديگر است، چون استبداد به هر حال استبداد است.
- بوروکراسی؛ گردش پول برای منافع بورژوازی مالی حياتی است، اما اين گردش، که از طريق بانکها، صرافیها، بنگاههای اعتباری و … ميسر میگردد به دستگاه فعال و پويای دولتی نيازی ندارد، بلعکس همانطور که مارکس میگويد:«يک بوروکراسی تبعی، دستگاه اداری خودش را فلج میکند و سپس شرايط سوء استفاده از آن را به عنوان شرط حياتی خويش فراهم میکند». پول در اين شيوه جدا و فارغ از تمام دستگاههای دولتی حکومت میکند. اما بورژوازی صنعتی و به تبع آن کارگران که توليد و سرعت روزافزون اضافه توليد برايشان اهميت دارد در دامن اين بوروکراسی که زمان بسياری را از بين میبرد، گرفتارند. سرمايهداری صنعتی برای افزايش بارآوری زمان و ميزان کار بايستی بتواند مشکلاتش را در دستگاه اداری به سرعت رفع نمايد.
- قوانين دولتی؛ به طور طبيعی دولت همواره دولت طبقات حاکم است و قوانين آن هم، قوانين طبقه يا قشری است که دولت آن را نمايندگی میکند.
- ساخت شيوه توليد آسيايی؛ از ويژگیهای شيوه توليد آسيايی تنبلپروری و سستی است (شرح چرايي و چگونگی اين موضوع از حوصله مقاله حاضر خارج است) و مارکس به بهترين نحو ممکن خصوصيت دو قشر بورژوازی را بيان داشته است:«سرمايهدار صنعتی در مقايسه با سرمايهدار مالی، کارگر است اما کارگری در معنی سرمايهدارانه آن، يعنی استثمارگر کار ديگران». سرمايهداری صنعتی، به تحرک و پويايی جامعه برای افزايش توليد خويش نياز دارد. برای کارگران نيز بهترين شرايط سرمايه، ايدهآلترين شرايط ممکن، در جهان سرمايهداريست. ضمن آنکه مسير خودآگاهی و پيوستگی آنان در توليد و مناسبات توليدی شکل میگيرد.
از ديگر خصوصيات منفیِ در هم شکستن فرهنگ ايجاد شده در اثر شيوه توليد آسيايی برای بورژوازی مالی، آن است که هر خيزش و آگاهی و ارتباط با جهان روشن، اولين ضربه را به پيکره استبداد يعنی تکيهگاه سرمايهداری مالی وارد میآورد.
- سرمايهداری مالی اصولا نياز به گردش پول دارد. اين پول از دو راه به دست میآيد،
- اول، در تبادل با دنيای خارج قرار گيرد که به علت ناهمساز بودن با دنيای بيرون، ميسر نمیگردد و بنابراين بورژوازی مالی را به ورطهی اضمحلال میکشاند.
- يا اجبار قدرت مالی در درون بهکار گرفته میشود و از آنجا که برای زايش پول در يک چرخهی بسته، يا بايد اسکناس چاپ کرد و يا آن را از ديگری ستاند، ضربه بزرگ به اقشار و طبقات ديگر وارد میآيد.
پرولتاريای ايران
به طور اصولی برای بررسی وضعيت طبقه کارگر در جامعهی خودمان نبايستی قياسها و تعاريف کلی موجود در مورد پرولتاريا را مبنای اصلی قرار دهيم، ضمن آنکه تعاريف کلی همانها است که مارکسيسم ارائه میدهد، بايستی به موارد جزئیتر که اتفاقا نقش اساسیتری بازی میکنند توجه نشان دهيم.
در کشورهای در حال توسعه، گسترش و افزايش حجم تقسيم کار اجتماعی باعث شده است تا نيروی کار مزدبگير شروع به رشد و بالندگی نمايد. اين نيروی مزدبگير خود شامل دستهها و گروههای متفاوتی است که تنها قسمت کوچکی از آن را پرولتاريای صنعتی تشکيل میدهد. اما بررسی اين پرولتاريای صنعتی نيز نشان میدهد که بسياری از آنان در کارگاههايی با جمعيت حدود 10 الی 20 نفر به کار مشغولند. در اين شرايط تشکيل يک طبقه کارگر متشکل و منسجم بسيار سخت مینمايد. علیالخصوص وقتی به ساخت مذهبی، قومی، نژادی و فرهنگیِ متفاوتِ اين قشر از پرولتاريا بنگريم، متوجه خواهيم شد که رسيدن آنان به وحدت، کار بسيار دشواری است. در چنين شرايطی به شکل طبيعی، اولين معضل پيشِ رو تحصيل آگاهی طبقاتی برای کارگران است. در اين وضعيت حصول به خودآگاهی نه تنها کند و بطعی میباشد بلکه گاه فرصتسوز خواهد بود. لذا لزوم تزريق آگاهی از بيرون بيش از کشورهای پيشرفته صنعتی است. (توجه کنيد موضوع کاملا در تقابل با ساخت استبدادی است).
يکي ديگر از موانع دستيابي به آگاهي طبقاتي پرولتاريا در ايران آنست که خواستگاه اصلي قشر وسيعی از اين طبقه يا مستقيما و يا به نوعي غير مستقيم، مثلا از طريق اقوام درجه اول به زمين و يا قشرهاي خردهبورژوازي و خردهپاي بازار وابستهاند. در نتيجه هنوز آن شرايط عيني و نابود کننده وابستگي مطلق به کارمزدي و سرمايه را تجربه نکردهاند.
اما يکي از مواردي که ميتواند به اتحاد ميان پرولتاريا و به خصوص پرولتارياي صنعتي کمک نمايد، آن چيزي است که طبقه کارگر در تضاد با آن قرار ميگيرد. در کشورهاي پيشرفتهی صنعتي اين تقابل آشکار است، تقابل سرمايه و کار. در ايران دخالت عوامل فرهنگی (مانند مسئله مذهب و…) باعث میگردد که اين تضاد برای کارگر ناآگاه، عينی و قابل درک نگردد. اما در ميان طبقات بورژوازي کشور ما، هنوز ساخت روشن و تشکل يافته و يکپارچهاي از سرمايهداري، يعني دشمن مشترک پرولتاريا، وجود ندارد. مرزها به همان دلايلي که باعث انشقاق طبقه کارگر ميشوند (اختلافات قومي و …) مغشوش است. سرمايهدار قدرت را در دست دارد اما هنوز سرمايه حاکم مطلق نيست. به عبارت دقيقتر طبقه کارگر صنعتي با چند دشمنِ ماهيتا متفاوت درگير است، گروههاي متخاصم سرمايهدار، سياستمداران، قشرهايي از خردهبورژوازي و ناآگاهي طبقاتي خودش در راس همه.
در ايران امروز با توجه به رشد نسبي سرمايهداري صنعتي، براي کارگران، شرايطی از عضويت در اصناف و سنديکاها پديد آمده است اما اين اصناف عمدتا، بنا به ذات خويش سازمانهايي هستند غيرطبقاتي، چرا که تنها دربرگيرنده کارگران نبوده و صاحبان صنايع و کارفرمايان نيز در آنها عضويت دارند و اين تازه در حالی است که در بسياري از اين اصناف و اتحاديهها و سنديکاهای صوری، بعضي از استثمارکنندگانِ اصلي طبقه کارگر رسما اعمال نفوذ مينمايند (که گاه اين اعمال نفوذ به اسم کمکهاي خيرخواهانه پديدار ميگردد). لذا در اين گونه موارد هم ترديدهايي جدي در مورد کارگري بودن اين سازمانها وجود دارد، اما در يک مورد نميتوان شک کرد و آنهم، اين که اگر اتحاديهها و اصناف از پايين و توسط خود کارگران، تشکيل گردد، کمک شاياني به جنبش رهاييبخش پرولتاريا تا لحظه بدست گرفتن کامل قدرت توسط بورژوازي صنعتي خواهد نمود (چرا که قدرت گرفتن بورژوازي صنعتي باعث پديد آمدن دولتي ميگردد که جبرﴽ، بسياري از امکاناتي را که اتحاديهها ميتواند براي کارگران فراهم آورد، خودفراهم نموده و کارکرد مثبت اتحاديهها را تا حد بسيار پاييني تقليل ميدهد).
در مورد مسئله احزاب سياسي در کشورهاي در حال توسعه و با ساختار سياسي مشابه ايران بايد توجه داشت که وجود احزابي که قشرها و طبقات مختلفي از جامعه را تحت پوشش خويش قرار ميدهند، مانع از شکلگيري کامل و محکم حزب متکي به طبقه کارگر بر اساس الگوهاي مارکسيستي و حتي سوسيال دمکرات (به معناي امروزي) ميشوند. در جامعهاي که ساخت سياسي تنها اجازه تشکل يافتن به قشر خاصي از جامعه را ميدهد، درصدي از ساير اقشار مترقي نيز به صورت اجتنابناپذير براي پيگيري بعضي از خواستهاي خويش به اين احزاب که گاه در اساس با آنها دچار تفارق ايدئولوژيک است، روي خوش نشان ميدهد.
اما در چنين وضعيتي ميتوان با فعاليت در چارچوب اقداماتی، به شکل فزوني يابنده و تدريجي در چارچوب نظم مستقر و با صرف هزينه کمتر به خواستهايي (که فعلا بيشتر جنبه اقتصادي دارند)، در راه ايجاد آگاهي و آمادگي طبقه کارگر گام برداشت. در هر صورت بايستي باور کرد که در اغلب کشورهاي در حال توسعه و در قرن بيست و يکم با وضعيت فعلی چشمانداز روشنی از انقلاب کارگري تقريبا وجود ندارد.
ضمن آنکه در اينجا قصد بحث اقتصادي در باب وضعيت کارگران را نداريم اما ذکر يک نکته را براي پاسخ به بعضي از اذهان ضروري ميدانيم.
مسئلهاي که اغلب شنيدهايم که توسط کارگران مطرح ميشود، مقايسه وضع کارگران اروپايي و آمريکايي با کارگران ايراني است. در اين ميان بايد به موضوع انواع مزد و فقر توجه جدي داشت.
- مزد اسمي که عبارت است از بهاي پولي نيروي کار
- مزد واقعي که عبارت است از مقدار کالايي که در عوض مزد اسمي ميتوان خريداري نمود. آن چيزي که گاه از آن به عنوان فقر به هر ميزاني ياد ميشود پيامد مستقيم کاهش توان خريد کالا است (قدرت پول).
- مزد نسبي که عبارت است از اختلاف مزد اسمي کارگران با سود و ارزش اضافي فزاينده طبقه سرمايهدار. در بهترين وضعيت يعنی افزايش مزد کارگران، رشد سود به مراتب بالاتر از اين افزايش دستمزدها است و در نتيجه کارگر باز هم در تقابل با سرمايهدار فقير و فقيرتر ميگردد. به عبارت ديگر، طبقه کارگر هر کشوري را بايد با طبقه سرمايهدار آن کشور مقايسه نمود.
راهکارهاي پرولتاريا
با توجه به آنچه گفته شد (مقايسه دو قشر سرمايهداري و وضعيت پرولتاريا) قابل درک است که حضور سرمايهداري صنعتي در راس قدرت به دلايل زير به حال طبقه کارگر کمتر مضر است تا حضور بورژوازي مالي در راس کار.
- بورژوازي صنعتي به دليل نياز به حمايتي که از جانب خردهبورژوازي و پرولتاريا دارد جبرا و به صورت اجتنابناپذيري به سمت ايجاد فضاي بازتر سياسي پيش ميرود. اين فضاي بالنسبه دمکراتيک به کارگران اجازه ميدهد تا ضمن تشکيل حزب طبقه کارگر و حصول آگاهي در جريان مبارزه بر نکاتي که بورژوازي به عنوان هديه همکاري به آنان وعده ميدهد تاکيد نموده و اجازه عقبنشيني سرمايهداري نوين را از مواضع دمکراتيک اتخاذ شده در جريان مبارزه ندهند (انگلس در اينباره به فضاي دمکراتيک حاصل شده اشاره ميکند و معتقد است در اين فرصت طبقه کارگر که در طول مبارزه نيروي خود را متمرکز کرده و سطح آگاهي را به کمک روشنفکرانش افزايش داده است، بايد به صورت مستقيم حملات خود را عليه مالکيت خصوصي از نوع سرمايه صنعتي، شدت بخشد).
- بورژوازي صنعتي به علت نيازش به توسعه بازار خويش، بايستي به تمام نقاطي که فروش محصول در آنجا امکان دارد، وارد شود. اين امر که باعث ايجاد ارتباط گستردهتر ميگردد، پوستهاي را که فرهنگ استبدادي و ناشي از شيوه توليد آسيايي پديد آورده است، در هم ميريزد. با فروپاشي نظم استبدادي، امکان ترقي و افزايش آگاهي پرولتارياي هر منطقه پديد ميآيد.
- بورژوازي صنعتي به علت نياز مبرمش به نيروي کار، اصولا توجه بيشتري نسبت به بورژوازي مالي به طبقه کارگر نشان ميدهد. چون بورژواي مالي براي کسب سود، بيشتر به گردش پول نياز دارد تا نيروی کار.
- لازمه شکست بوروکراسي دولتي که مطمئنا در حال طبقه کارگر مفيد خواهد بود، حضور بورژوازي صنعتي در راس کار است (البته بايستي توجه داشت اين بوروکراسي کاملا ناپديد نخواهد شد و حتي با شدت کمتر از جانب سرمايهداري صنعتي هم ادامه مييابد).
اما بورژوازي صنعتي براي مبارزه سياسي و حضور در قدرت راهکارهاي خاص خويش را دارد (که ما را با آن کاري نيست)، در اين ميان نقش طبقه کارگر چيست؟
از ترکيب قسمتهايی از سه مقاله براي پاسخ به اين سئوال استفاده ميکنيم.
- مقاله انگلس به کارل هاينزن در اکتبر 1847: «پرولتاريا در شرايط حاضر نه تنها با دمکراتها نزاع نميکند بلکه خود در تمام امور عملي به عنوان دمکراتترين لايه وارد صحنه ميشود … تا زماني که اهداف پرولتاريا و دمکراتها يکسان است، تا آن زمان اختلاف ميان اين دو شکل تئوريک دارد و بايستي به صورت تئوريک باقي بماند.»
- مارکس خطاب به اتحاديه کمونيستي در سال 1849: «با مسايل آنچنان که هستند بايد برخورد کرد. از آنجا که امروز مهم است که قويترين اپوزيسيون را در برابر آنان ارائه کنيم، عقل سليم حکم ميکند که دريابيم در حال حاضر نميتوانيم ديدگاههاي خودمان را پياده سازيم و بايد با نيروي ديگري متحد شويم.»
- مارکس و انگلس در بيانيه ماه مارس دفتر مرکزي به اتحاديه کمونيستي: «هر زمان که امکان آن ميرود که بورژوازي دمکرات، قدرت دولتي را به دست بگيرد، کارگران بايد خواستار تضمين منافع خود شوند و مطمئن شوند که حاکمان جديد به وعدههاي خود متعهد هستند. اين مطمئنترين راه براي به مخاطره انداختن آنان است … بعد از به دست گرفتن قدرت توسط بورژوازي دمکرات، کارگران بايد در همه جا کانديداهاي خاص خود را داشته باشند … حتي در نقاطي که امکان انتخاب آنها نيست، کانديدايشان را تعيين نمايند تا از استقلال خود محافظت و نيروهاي خود را محاسبه کنند و خطمشي حزب را به ميان مردم برند.»
روشنفکران و نظريهپردازان طرفدار طبقه کارگر
اما بعضي از کمکهايي که نظريهپردازان و روشنفکران طبقه کارگر در اين ميان ميتوانند انجام دهند، آن است که ارتباط ميان قشرهاي مختلف طبقه کارگر را برقرار سازند و مساعدت نمايند تا حالت مجزاي اصناف و اتحاديههاي کارگري مختلف شکل پيوسته گرفته، تمام طبقه کارگر را به هم نزديک نمايد به طوري که دغدغه يکي، دغدغه ديگري، اعتصاب يکي، اعتصاب ديگري و … گردد.
به کمک کارگران شتافته و در بحثهاي حضوري و مقالاتشان با زباني بسيار ساده به افزايش سطح آگاهي طبقاتي و علمي پرولتاريا (که خود اصل خودرهايي را پي گرفته است) ياري رسانند. در مطبوعات خويش آنطور که انگلس خطاب به هاينزن اشاره ميکند: «وظيفه مطبوعات چيست؟ … افشاي سرکوب کارگران توسط بورژوازي و اين که سرکوب به چه وسايلي قابل حذف است. وظيفه مطبوعات اين است که نشان دهند، تسخير قدرت توسط پرولتاريا شرط اول کاربرد اين وسايل براي از ميان بردن کليت سرکوب است.» طبقه کارگر را به تواناييش در مقطع مناسب براي حرکت از بربريت به سوسياليسم آگاه سازند. يا آنطور که مارکس در کتاب فقر فلسفه اشاره ميکند: «روشنفکران، نظريهپردازان طبقه کارگرند، تا زماني که پرولتاريا به اندازه کافي تکامل نيابد که خود را چون يک طبقه سازمان دهد و در نتيجه تا زماني که مبارزه پرولتاريا، خصلت سياسي نيابد و … آنان صرفا بايد زبان گوياي آنچه پيش چشمشان اتفاق ميافتد، باشند.» خاموشي ناگزير پرولتاريا را به فرياد تبديل کنند.
موخره
آنچه گفته شد تنها اعتقادات و درک نويسنده از شرايط موجود بود و قصد هيچگونه نسخهپيچي وجود ندارد. با اميد به اينکه مقاله حاضر توانسته باشد کمکي هر چند کوچک به خوانندگان نمايد، بحث را با چند جمله در مورد هر دو قشر بورژوازي پايان ميبريم.
«شرايط واقعي حاکميت کل طبقه بورژوا پديد آمده است. دو حزب در حال نبرد براي کسب اکثريت، که به نوبت نقش خودي و غيرخودي، نقش حکومت و اپوزيسيون را ايفا ميکنند. اينجا شاهد حاکميت کل طبقه بورژوا هستيد؛ اما اين بدان معني نيست که محافظهکاران و راديکالها ائتلاف کردهاند برعکس آنان هر کدام نقش ديگري را برجسته ميکند»
سال 1889- نامه فردريش انگلس به لورا لافارگ (دختر مارکس و همسر لافارگ)
منابع:
- ايدئولوژی آلمانی و لودويگ فوئرباخ – کارل مارکس و فردريش انگلس
- دستنوشتهها اقتصادی و فلسفی 1844 – کارل مارکس
- گامی در نقد فلسفه حق هگل و درباره مسئله يهود – کارل مارکس
- گروندريسه، مبانی نقد اقتصاد سياسی – کارل مارکس
- فقر فلسفه – کارل مارکس
- سرمايه – کارل مارکس
- وضعيت طبقه کارگر در انگلستان – فردريش انگلس
- آنتی دورينگ – فردريش انگلس
- کارل مارکس، زندگی و ديدگاههای او – مرتضی محيط
- نظريه انقلاب مارکس – هال دريپر
- کارگران در جهان – پيتر واترمن